مرد گران سنگ و ناموافق. (از منتهی الارب) (آنندراج). مرد ثقیل و گران و ناپسند. ج، وخام، وخامی، اوخام. (ناظم الاطباء) ، (ارض...) زمین که گیاهش ناگوارنده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وخم و وخامه شود
مرد گران سنگ و ناموافق. (از منتهی الارب) (آنندراج). مرد ثقیل و گران و ناپسند. ج، وخام، وخامی، اوخام. (ناظم الاطباء) ، (ارض...) زمین که گیاهش ناگوارنده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وخم و وخامه شود
نام پیغمبری که پسر داود (ع) بود و مادرش دختر طالوت است. (حبیب السیر چ سنگی ج 1 ص 43). نام رسول سوم است از رسل اصحاب قریه که صادق و صدوق و شلوم اند. (منتهی الارب) (آنندراج) ، نام چند تن از فرمانروایان رجال در قاموس کتاب مقدس. رجوع به قاموس کتاب مقدس شود
نام پیغمبری که پسر داود (ع) بود و مادرش دختر طالوت است. (حبیب السیر چ سنگی ج 1 ص 43). نام رسول سوم است از رسل اصحاب قریه که صادق و صدوق و شلوم اند. (منتهی الارب) (آنندراج) ، نام چند تن از فرمانروایان رجال در قاموس کتاب مقدس. رجوع به قاموس کتاب مقدس شود
بلند برآمدن. (منتهی الارب). ارتفاع چیزی. (از اقرب الموارد) ، برداشتن سر را. (منتهی الارب) ، واکردن چشم را، گشاده شدن و ورم گرفتن زخم، گذشتن تیر از بالای نشانه، بازماندن چشم بدون آنکه پلک به هم بخورد. (منتهی الارب) ، بازماندن چشم شخص مرده. (از اقرب الموارد) ، در نزد پزشکان نوعی از جمود باشد و آن سهر سباتی است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 752). بیماری است که بیمار بیفتد و چشم او باز باشد و مژه برهم نزند و آن را اخذه و جمود نیز گویند. (یادداشت مؤلف) ، بالا برآمدن ستاره. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، برگشتن و عود کردن. (از اقرب الموارد) ، در بلندی و ارتفاع راه رفتن. (از اقرب الموارد) ، بلند شدن سخن بسوی حنک اعلی و گاهی از روی خلقت باشد که وقت حرف زدن سخن او بسوی حنک بالایین ارتفاع پذیرد و صاحبش بر خفض آن نتواند. (منتهی الارب)
بلند برآمدن. (منتهی الارب). ارتفاع چیزی. (از اقرب الموارد) ، برداشتن سر را. (منتهی الارب) ، واکردن چشم را، گشاده شدن و ورم گرفتن زخم، گذشتن تیر از بالای نشانه، بازماندن چشم بدون آنکه پلک به هم بخورد. (منتهی الارب) ، بازماندن چشم شخص مرده. (از اقرب الموارد) ، در نزد پزشکان نوعی از جمود باشد و آن سهر سباتی است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 752). بیماری است که بیمار بیفتد و چشم او باز باشد و مژه برهم نزند و آن را اخذه و جمود نیز گویند. (یادداشت مؤلف) ، بالا برآمدن ستاره. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، برگشتن و عود کردن. (از اقرب الموارد) ، در بلندی و ارتفاع راه رفتن. (از اقرب الموارد) ، بلند شدن سخن بسوی حنک اعلی و گاهی از روی خلقت باشد که وقت حرف زدن سخن او بسوی حنک بالایین ارتفاع پذیرد و صاحبش بر خفض آن نتواند. (منتهی الارب)
شخل. شخیل. (غیاث اللغات). صفیر و صدایی که در وقت آب خوردن اسبان را کنند تااسب را میل با آب خوردن بیشتر شود. (از برهان). صفیر. (غیاث اللغات). صفیری که هنگام آب خوردن اسب زنندو آن را بدین آواز ترغیب بر آب خوردن کنند. (ناظم الاطباء). شافوت، ناله. فریاد. بانگ و نعره. (برهان). نعره. غرش و زاری. فریاد و فغان. (ناظم الاطباء). بانگ. فریاد. نعره. (غیاث اللغات) ، استغاثه. فریادی که هنگام استعانت و یاری کنند. (ناظم الاطباء) ، ضعف و سستی. ناتوانی. پژمردگی و سستی بدن. (ناظم الاطباء). پژمردگی. (برهان) ، به ناخن کندن و به منقار گزیدن جانور گوشت را. (غیاث اللغات). رجوع به شخولیدن شود
شخل. شخیل. (غیاث اللغات). صفیر و صدایی که در وقت آب خوردن اسبان را کنند تااسب را میل با آب خوردن بیشتر شود. (از برهان). صفیر. (غیاث اللغات). صفیری که هنگام آب خوردن اسب زنندو آن را بدین آواز ترغیب بر آب خوردن کنند. (ناظم الاطباء). شافوت، ناله. فریاد. بانگ و نعره. (برهان). نعره. غرش و زاری. فریاد و فغان. (ناظم الاطباء). بانگ. فریاد. نعره. (غیاث اللغات) ، استغاثه. فریادی که هنگام استعانت و یاری کنند. (ناظم الاطباء) ، ضعف و سستی. ناتوانی. پژمردگی و سستی بدن. (ناظم الاطباء). پژمردگی. (برهان) ، به ناخن کندن و به منقار گزیدن جانور گوشت را. (غیاث اللغات). رجوع به شخولیدن شود
خوشبو. معطر. بوی خوشدار. (ناظم الاطباء). سخت خوشبو و معطر. (از اقرب الموارد) ، آنچه بوییدنی است از گل و سپرغم و مانند آن. بوییدنی. ج، شمومات. (یادداشت مؤلف). چیز بوییدنی. (آنندراج) ، دارویی باشد که ببویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
خوشبو. معطر. بوی خوشدار. (ناظم الاطباء). سخت خوشبو و معطر. (از اقرب الموارد) ، آنچه بوییدنی است از گل و سپرغم و مانند آن. بوییدنی. ج، شمومات. (یادداشت مؤلف). چیز بوییدنی. (آنندراج) ، دارویی باشد که ببویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
نشان و حد فاصل میان دو زمین. (منتهی الارب). حد. (المنجد). جمع واژۀ تخم و تخم. فواصل میان دو زمین از نشانه ها و حدود. (از اقرب الموارد). نشان ها و حدود میان دو زمین. (غیاث اللغات) (آنندراج). مؤنث است. ج، تخوم (علی اللفظ) ، تخم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). یا تخم و تخم و تخوم و تخومه، واحد تخوم است. (منتهی الارب). جمع واژۀ تخم و تخم. (المنجد) (اقرب الموارد). ابن اعرابی و ابن السکیت گویند واحد تخوم و جمع تخم، مثل رسول، رسل. (اقرب الموارد). رجوع به تخم و مادۀ قبل و المعرب جوالیقی شود: چون بهرام گور بجانب بلاد ارمنیه میرفت اتفاقاً رهگذر او بر دیهی بود از تخوم ساوه که آنرا طخرود میگویند، بدین دیه آتشکده بنا نهاد... (تاریخ قم ص 23). ازنزدیک تخوم موصل است. (تاریخ قم ص 181) ، فلان طیّب التخوم، ای طیّب العروق، جعلت سرّک علی تخوم قلبی، ای لااغفله . (اقرب الموارد) ، حالی که ارادۀ آن را دارند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، تخوم. (ناظم الاطباء)
نشان و حد فاصل میان دو زمین. (منتهی الارب). حد. (المنجد). جَمعِ واژۀ تَخْم و تُخْم. فواصل میان دو زمین از نشانه ها و حدود. (از اقرب الموارد). نشان ها و حدود میان دو زمین. (غیاث اللغات) (آنندراج). مؤنث است. ج، تُخوم (علی اللفظ) ، تُخُم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). یا تُخْم و تَخْم و تَخوم و تَخومه، واحد تُخوم است. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ تُخْم و تَخْم. (المنجد) (اقرب الموارد). ابن اعرابی و ابن السکیت گویند واحد تَخوم و جمع تُخُم، مثل رَسول، رُسُل. (اقرب الموارد). رجوع به تخم و مادۀ قبل و المعرب جوالیقی شود: چون بهرام گور بجانب بلاد ارمنیه میرفت اتفاقاً رهگذر او بر دیهی بود از تخوم ساوه که آنرا طخرود میگویند، بدین دیه آتشکده بنا نهاد... (تاریخ قم ص 23). ازنزدیک تخوم موصل است. (تاریخ قم ص 181) ، فلان طَیّب التخوم، ای طَیّب العروق، جعلت ُ سِرَّک علی تخوم ِ قلبی، ای لااغفله ُ. (اقرب الموارد) ، حالی که ارادۀ آن را دارند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، تَخوم. (ناظم الاطباء)
شیم. (ناظم الاطباء). استوار و راست کردن حمله را در جنگ، درآمدن چیزی، ساق خود را بر اسب زدن، پنهان کردن چیزی در چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شیم شود
شیم. (ناظم الاطباء). استوار و راست کردن حمله را در جنگ، درآمدن چیزی، ساق خود را بر اسب زدن، پنهان کردن چیزی در چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شیم شود