قاضی بیع و شرا، محافظ پادشاه و قراول آن، سیاه پوش و لباس سوگواری پوشیده، میمون و خجسته، مطبوع و موافق و پسندیده. (ناظم الاطباء). این معانی مخصوص به این فرهنگ است
قاضی بیع و شرا، محافظ پادشاه و قراول آن، سیاه پوش و لباس سوگواری پوشیده، میمون و خجسته، مطبوع و موافق و پسندیده. (ناظم الاطباء). این معانی مخصوص به این فرهنگ است
ناحیۀ بزرگی است از اعمال واسط که در بین انین و منحدر واقع شده بطرف بصره. (از معجم البلدان) : وی چون ز شرطه سوی حرم شد کلیم وار گامی دو سه بر اسبک خادم مگر نشست. سیدحسن غزنوی
ناحیۀ بزرگی است از اعمال واسط که در بین انین و منحدر واقع شده بطرف بصره. (از معجم البلدان) : وی چون ز شرطه سوی حرم شد کلیم وار گامی دو سه بر اسبک خادم مگر نشست. سیدحسن غزنوی
یا شرطه. یکی شرط لغت نادری است بمعنی گروو گروگان و مورد شرط. (از اقرب الموارد)، شرط و پیمان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، اعوان و انصار و اولیای مرد. و منه: یا شرطه اﷲ، ای انصار اﷲ. (از منتهی الارب). گروهی از یاران حکام. (از تاج العروس). یکی شرطو شرط برگزیدگان لشکر باشند. (از یادداشت مؤلف)، علامت. ج، شرط. نشانی و علامت. (غیاث اللغات) (از لسان العرب). علامت. (مفاتیح) (تفلیسی) (مهذب الاسماء)، شغلی جز حسبه است. (یادداشت مؤلف). قال: (طغتکین اتابک سلطان دمشق) انی ولیتک امر الحسبه... و ضممت الیک النظر فی امور الشرطه. (معالم القربه ص 13)، چاوش شحنه و سرهنگ آن، شرط کصرد جمع و هم اول کتیبه تشهد الحرب و تتهیاء للموت. اول گروهی از لشکریان که در جنگ حاضر شده و آمادۀ مرگ باشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شرطی. سرهنگ. شحنه. چاوش. (صراح اللغه). در لغت نامۀ اسدی مینویسد: جلویز مفسد است و در نسخۀ دیگر از اسدی می نویسد جلویز شرطه بود. در نسخۀ دیگر اسدی مینویسد جلویز شرطه بود، یعنی غماز. (یادداشت مؤلف). پلیس. (تاریخچۀ تمدن جرجی زیدان ج 1 ص 191)، پیادۀ کوتوال شرطی کترکی و شرطی کجهنی سموا بذلک لانهم اعلموا انفسهم بعلامات یعرفون بها، نامیده شده اندبدان زیرا در خود نشانهایی قرار دارند که بدان نشانها شناخته می شوند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). - شرطه الخمیس، نامی که امیرالمؤمنین علی (ع) به یکی از چهار طبقۀ شیعۀ خویش داد و آنان را شرطه الخمیس از آن گویند که آنحضرت فرمود: چنانکه پیامبری از پیامبران به اصحاب خود گفت: پیمان کنید و من با شما نکنم جز بر بهشت من نیز با زر و سیم با شما پیمان نبندم بلکه پیمان ما بر سر بهشت باشد. (ابن الندیم ص 249). ، باد موافق. باد مراد و بعضی بادی را گویند که مزیل طوفان باشد: با طبع ملولت چکند دل که نسازد شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی. سعدی. بخت بلند باید و پس کتف زورمند بی شرطه خاک بر سر فلاح و بادبان. سعدی. - باد شرطه، باد موافق. (از غیاث اللغات). باد موافق. باد مراد. (یادداشت مؤلف). درامثال این بیت حافظ: کشتی شکستگانیم ای باد شرطه ! برخیز باشد که بازبینیم دیدار آشنا را. که بمعنی باد موافق است و معمولاً به ’طای’ مؤلف و بر وزن غرفه نوشته و خوانده میشود و از بادی امر تصور می شود که عربی است. بنابه تحقیق استاد علامۀ قزوینی درمقاله ای که بعنوان باد شرطه در مجلۀ یادگار نوشته اند عربی نیست و به اغلب احتمال باید از یکی از زبانهای مختلف ملل متعددی که از قدیم در سواحل بحر هند یابین خلیج فارس و هند و سیلان و جاوه و چین و جزایر بیشمار بحر مذکور ساکن بوده اند گرفته شده باشد و اصل املای کلمه نیز به ’تای’ نقطه دار بوده است نه به ’طای’ مؤلف و به فتح ’شین’ بوده است نه به ضم آن و در آخر آن بجای ’هاء’ مختفی ’الف’ بوده است گرچه گاهی به ’هاء’ نیز می نوشته اند. (از مجلۀ یادگار سال چهارم شمارۀ 1 و 2 صص 63-68 به نقل از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 6-7) : کشتی شکستگانیم ای باد شرطه ! برخیز باشد که بازبینیم دیدار آشنا را. حافظ. ازخجالت بر قفا رفتم چو بر من لطف کرد کشتی عاشق ز باد شرطه وارون میرود. ظهیری. ، در اصطلاح سالکان عبارت است از نفس رحمانی چنانکه حضرت رسول اکرم (ص) بدان اشارت فرمود که: انی وجدت نفس الرحمن من جانب الیمن. (کشاف اصطلاحات الفنون)
یا شرطه. یکی شُرَط لغت نادری است بمعنی گروو گروگان و مورد شرط. (از اقرب الموارد)، شرط و پیمان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، اعوان و انصار و اولیای مرد. و منه: یا شرطه اﷲ، ای انصار اﷲ. (از منتهی الارب). گروهی از یاران حکام. (از تاج العروس). یکی شُرَطو شرط برگزیدگان لشکر باشند. (از یادداشت مؤلف)، علامت. ج، شُرَط. نشانی و علامت. (غیاث اللغات) (از لسان العرب). علامت. (مفاتیح) (تفلیسی) (مهذب الاسماء)، شغلی جز حسبه است. (یادداشت مؤلف). قال: (طغتکین اتابک سلطان دمشق) انی ولیتک امر الحسبه... و ضممت الیک النظر فی امور الشرطه. (معالم القربه ص 13)، چاوش شحنه و سرهنگ آن، شرط کصرد جمع و هم اول کتیبه تشهد الحرب و تتهیاء للموت. اول گروهی از لشکریان که در جنگ حاضر شده و آمادۀ مرگ باشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شرطی. سرهنگ. شحنه. چاوش. (صراح اللغه). در لغت نامۀ اسدی مینویسد: جلویز مفسد است و در نسخۀ دیگر از اسدی می نویسد جلویز شرطه بود. در نسخۀ دیگر اسدی مینویسد جلویز شرطه بود، یعنی غماز. (یادداشت مؤلف). پلیس. (تاریخچۀ تمدن جرجی زیدان ج 1 ص 191)، پیادۀ کوتوال شرطی کترکی و شرطی کجهنی سموا بذلک لانهم اعلموا انفسهم بعلامات یعرفون بها، نامیده شده اندبدان زیرا در خود نشانهایی قرار دارند که بدان نشانها شناخته می شوند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). - شرطه الخمیس، نامی که امیرالمؤمنین علی (ع) به یکی از چهار طبقۀ شیعۀ خویش داد و آنان را شرطه الخمیس از آن گویند که آنحضرت فرمود: چنانکه پیامبری از پیامبران به اصحاب خود گفت: پیمان کنید و من با شما نکنم جز بر بهشت من نیز با زر و سیم با شما پیمان نبندم بلکه پیمان ما بر سر بهشت باشد. (ابن الندیم ص 249). ، باد موافق. باد مراد و بعضی بادی را گویند که مزیل طوفان باشد: با طبع ملولت چکند دل که نسازد شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی. سعدی. بخت بلند باید و پس کتف زورمند بی شرطه خاک بر سر فلاح و بادبان. سعدی. - باد شرطه، باد موافق. (از غیاث اللغات). باد موافق. باد مراد. (یادداشت مؤلف). درامثال این بیت حافظ: کشتی شکستگانیم ای باد شرطه ! برخیز باشد که بازبینیم دیدار آشنا را. که بمعنی باد موافق است و معمولاً به ’طای’ مؤلف و بر وزن غرفه نوشته و خوانده میشود و از بادی امر تصور می شود که عربی است. بنابه تحقیق استاد علامۀ قزوینی درمقاله ای که بعنوان باد شرطه در مجلۀ یادگار نوشته اند عربی نیست و به اغلب احتمال باید از یکی از زبانهای مختلف ملل متعددی که از قدیم در سواحل بحر هند یابین خلیج فارس و هند و سیلان و جاوه و چین و جزایر بیشمار بحر مذکور ساکن بوده اند گرفته شده باشد و اصل املای کلمه نیز به ’تای’ نقطه دار بوده است نه به ’طای’ مؤلف و به فتح ’شین’ بوده است نه به ضم آن و در آخر آن بجای ’هاء’ مختفی ’الف’ بوده است گرچه گاهی به ’هاء’ نیز می نوشته اند. (از مجلۀ یادگار سال چهارم شمارۀ 1 و 2 صص 63-68 به نقل از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 6-7) : کشتی شکستگانیم ای باد شرطه ! برخیز باشد که بازبینیم دیدار آشنا را. حافظ. ازخجالت بر قفا رفتم چو بر من لطف کرد کشتی عاشق ز باد شرطه وارون میرود. ظهیری. ، در اصطلاح سالکان عبارت است از نفس رحمانی چنانکه حضرت رسول اکرم (ص) بدان اشارت فرمود که: انی وجدت نفس الرحمن من جانب الیمن. (کشاف اصطلاحات الفنون)
مردی که او را پادشاه برای ضبط کارها و سیاست مردم در شهر نصب کند. بعرف آن را کوتوال و حاکم گویند و این لفظ به فتح غلط است. (از آنندراج). نگهبان شهر. عسس و صوبه دار. نواب و نایب حاکم شهر. رئیس پولیس. (ناظم الاطباء) : عمر شش هزار مرد به آذربایجان شحنه نشانده بود و به کوفه و سواد عراق چهارهزار مرد شحنه بود. (ترجمه طبری بلعمی). از ادبا عالمی فرست به ماچین وز امرا شحنه ای فرست به ارمن. فرخی. تا این غایت که رایت وی (مسعود غزنوی) به سپاهان بود معلوم است که در اینجا (ری) در شهر ونواحی ما حاجبی بود شحنه با سواری دویست. (تاریخ بیهقی). وی را با بوعلی شادان طوسی کدخدای شحنۀ خراسان بنشاند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 603). از عمال و قضاه و شحنه... همگان را بازگردانی. (تاریخ بیهقی ص 245). متکلم، شحنه و بدرقۀ اعتقاد عامی است تا آنچه عامی اعتقاد کرده است وی به حدیث بر وی نگاه دارد و شر مبتدع از وی کند و راه آن در جدل بداند. (کیمیای سعادت). در دخل هر شحنه و محتسب را گشاده ست تا هست ازارت گشاده. سوزنی. غلامی را که شحنۀ مرابط افیال بود درربودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 108). معتمدان و عمال خویش را به غزنه بر سر معاملات کرد و شحنۀ قاهر به حفظ و حراست آن بقعه بازداشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 163). و اگر از قبل من شحنه به بست رفت از بهر حفظ ولایت و رعایت رعیت تو بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 196). گر کار من از عشقش با شحنه و دار افتد از شحنه نترسم من وز دار نیندیشم. خاقانی. عید آمد از خلد برین شد شحنۀروی زمین هان ماه نو طغراش بین امروز در کار آمده. خاقانی. هوا چون شحنه شدبر عالم دل خراج از عقل کمتر برنتابید. خاقانی. در این مجلس چنان کن پرده سازی که ناید شحنه در شمشیربازی. نظامی. آگاه چو گشت شحنه زین حال دزد آبله پای و شحنه قتال. نظامی. شحنۀ راه دو جهان من است گرنه چرا در غم جان من است. نظامی. ملک چون مست باشد شحنه هشیار خلاف کار فرمانده رود کار. عطار. مردم نادان اگر حاکم داناستی شحنۀ یونان شدی خنگ بت بامیان. سیف اسفرنگ. گفت دزدی شحنه را کای پادشاه آنچه کردم بود آن حکم اله. مولوی. گفت شحنه آنچه من هم می کنم حکم حق است ای دو چشم روشنم. مولوی. دزدگرچه در شکار کاله است شحنه با خصمانش در دنباله است. مولوی. تا شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد. (گلستان سعدی). گفتند به زندان شحنه اندر است. (گلستان سعدی). شحنه به رأی خونخواران و قاضی مصلحت جوی طراران. (گلستان سعدی). دزد را شحنه راه و رخنه نمود کشتن دزد بی گناه چه سود. اوحدی. دزد با شحنه چون شریک بود کوچه ها را عسس چریک بود. اوحدی. به حرامی چو شحنه شد خندان به حرمدان فروبرددندان. اوحدی. ما را ز منع عقل مترسان و می بیار کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست. حافظ. - شحنۀ پنجم حصار، کنایه از کوکب مریخ است چه آسمان پنجم جای اوست. (برهان) : هیبت و رای ترا هست رهی و رهین خسرو چارم سریر شحنۀ پنجم حصار. خاقانی. - شحنۀ چارم کتاب، مخفف شحنۀ چهارم کتاب و اشاره است به حضرت محمد (ص) که نگهبان چهارمین کتاب آسمانی، قرآن است. (از حاشیۀ برهان چ معین) : هادی مهدی غلام، امی صادق کلام خسرو هشتم بهشت، شحنۀ چارم کتاب. خاقانی. - شحنۀ چهارم، کنایه از حضرت رسول محمد (ص) است. (برهان). - شحنۀ چهارم حصار، کنایه از آفتاب است. (از برهان). - ، کنایه از عیسی (ع) است به اعتبار اینکه در آسمان چهارم میباشد. (برهان). - شحنۀ چهارم کتاب، اشاره به حضرت رسالت پناه (ص) است. (از برهان). رجوع به شحنۀ چارم کتاب شود. - شحنۀ دریای عشق، شحنۀ چهارم است که کنایه از حضرت محمد (ص) است. (از برهان). - شحنۀ شب، کنایه از عسس و شبگرد باشد. (برهان). - ، دزد و عیار. (برهان). - ، عاشق گرفتار. (برهان) : شحنۀ شب خون عسس ریخته بر شکرش پر مگس ریخته. نظامی. - شحنۀ شب و سحر، شحنۀ غوغای قیامت. اشاره به حضرت محمد (ص) است. (برهان). - ، کنایه از عسس و شبرو و محافظ شبروان باشد. (برهان). - شحنه شناس، که با شحنه سر و کار و آشنایی دارد: واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش زانکه منزلگه سلطان، دل مسکین من است. حافظ. - شحنۀ غوغای قیامت، شحنۀ شب و سحر است. شفیع روز قیامت که اشاره به حضرت محمد (ص) باشد. (از برهان) : هر نفسی کان به ندامت بود شحنۀ غوغای قیامت بود. نظامی. - شحنۀ نجف، اشاره به امیر مردان و شیر یزدان علی (ع) است. (از برهان) : حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان بصدق بدرقۀ رهت شود همت شحنۀ نجف. حافظ. - شحنۀ میدان پنجم، کنایه از ستارۀ مریخ است: شحنۀ میدان پنجم تا سلحدار تو شد زخم او بر جسم جانی نه که جانی آمده است. سنایی
مردی که او را پادشاه برای ضبط کارها و سیاست مردم در شهر نصب کند. بعرف آن را کوتوال و حاکم گویند و این لفظ به فتح غلط است. (از آنندراج). نگهبان شهر. عسس و صوبه دار. نواب و نایب حاکم شهر. رئیس پولیس. (ناظم الاطباء) : عمر شش هزار مرد به آذربایجان شحنه نشانده بود و به کوفه و سواد عراق چهارهزار مرد شحنه بود. (ترجمه طبری بلعمی). از ادبا عالمی فرست به ماچین وز امرا شحنه ای فرست به ارمن. فرخی. تا این غایت که رایت وی (مسعود غزنوی) به سپاهان بود معلوم است که در اینجا (ری) در شهر ونواحی ما حاجبی بود شحنه با سواری دویست. (تاریخ بیهقی). وی را با بوعلی شادان طوسی کدخدای شحنۀ خراسان بنشاند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 603). از عمال و قضاه و شحنه... همگان را بازگردانی. (تاریخ بیهقی ص 245). متکلم، شحنه و بدرقۀ اعتقاد عامی است تا آنچه عامی اعتقاد کرده است وی به حدیث بر وی نگاه دارد و شر مبتدع از وی کند و راه آن در جدل بداند. (کیمیای سعادت). در دخل هر شحنه و محتسب را گشاده ست تا هست ازارت گشاده. سوزنی. غلامی را که شحنۀ مرابط افیال بود درربودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 108). معتمدان و عمال خویش را به غزنه بر سر معاملات کرد و شحنۀ قاهر به حفظ و حراست آن بقعه بازداشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 163). و اگر از قبل من شحنه به بست رفت از بهر حفظ ولایت و رعایت رعیت تو بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 196). گر کار من از عشقش با شحنه و دار افتد از شحنه نترسم من وز دار نیندیشم. خاقانی. عید آمد از خلد برین شد شحنۀروی زمین هان ماه نو طغراش بین امروز در کار آمده. خاقانی. هوا چون شحنه شدبر عالم دل خراج از عقل کمتر برنتابید. خاقانی. در این مجلس چنان کن پرده سازی که ناید شحنه در شمشیربازی. نظامی. آگاه چو گشت شحنه زین حال دزد آبله پای و شحنه قتال. نظامی. شحنۀ راه دو جهان من است گرنه چرا در غم جان من است. نظامی. ملک چون مست باشد شحنه هشیار خلاف کار فرمانده رود کار. عطار. مردم نادان اگر حاکم داناستی شحنۀ یونان شدی خنگ بت بامیان. سیف اسفرنگ. گفت دزدی شحنه را کای پادشاه آنچه کردم بود آن حکم اله. مولوی. گفت شحنه آنچه من هم می کنم حکم حق است ای دو چشم روشنم. مولوی. دزدگرچه در شکار کاله است شحنه با خصمانش در دنباله است. مولوی. تا شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد. (گلستان سعدی). گفتند به زندان شحنه اندر است. (گلستان سعدی). شحنه به رأی خونخواران و قاضی مصلحت جوی طراران. (گلستان سعدی). دزد را شحنه راه و رخنه نمود کشتن دزد بی گناه چه سود. اوحدی. دزد با شحنه چون شریک بود کوچه ها را عسس چریک بود. اوحدی. به حرامی چو شحنه شد خندان به حرمدان فروبرددندان. اوحدی. ما را ز منع عقل مترسان و می بیار کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست. حافظ. - شحنۀ پنجم حصار، کنایه از کوکب مریخ است چه آسمان پنجم جای اوست. (برهان) : هیبت و رای ترا هست رهی و رهین خسرو چارم سریر شحنۀ پنجم حصار. خاقانی. - شحنۀ چارم کتاب، مخفف شحنۀ چهارم کتاب و اشاره است به حضرت محمد (ص) که نگهبان چهارمین کتاب آسمانی، قرآن است. (از حاشیۀ برهان چ معین) : هادی مهدی غلام، امی صادق کلام خسرو هشتم بهشت، شحنۀ چارم کتاب. خاقانی. - شحنۀ چهارم، کنایه از حضرت رسول محمد (ص) است. (برهان). - شحنۀ چهارم حصار، کنایه از آفتاب است. (از برهان). - ، کنایه از عیسی (ع) است به اعتبار اینکه در آسمان چهارم میباشد. (برهان). - شحنۀ چهارم کتاب، اشاره به حضرت رسالت پناه (ص) است. (از برهان). رجوع به شحنۀ چارم کتاب شود. - شحنۀ دریای عشق، شحنۀ چهارم است که کنایه از حضرت محمد (ص) است. (از برهان). - شحنۀ شب، کنایه از عسس و شبگرد باشد. (برهان). - ، دزد و عیار. (برهان). - ، عاشق گرفتار. (برهان) : شحنۀ شب خون عسس ریخته بر شکرش پر مگس ریخته. نظامی. - شحنۀ شب و سحر، شحنۀ غوغای قیامت. اشاره به حضرت محمد (ص) است. (برهان). - ، کنایه از عسس و شبرو و محافظ شبروان باشد. (برهان). - شحنه شناس، که با شحنه سر و کار و آشنایی دارد: واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش زانکه منزلگه سلطان، دل مسکین من است. حافظ. - شحنۀ غوغای قیامت، شحنۀ شب و سحر است. شفیع روز قیامت که اشاره به حضرت محمد (ص) باشد. (از برهان) : هر نفسی کان به ندامت بود شحنۀ غوغای قیامت بود. نظامی. - شحنۀ نجف، اشاره به امیر مردان و شیر یزدان علی (ع) است. (از برهان) : حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان بصدق بدرقۀ رهت شود همت شحنۀ نجف. حافظ. - شحنۀ میدان پنجم، کنایه از ستارۀ مریخ است: شحنۀ میدان پنجم تا سلحدار تو شد زخم او بر جسم جانی نه که جانی آمده است. سنایی
بیماریی است در سینۀ اسب و شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). علتی است که در سینۀ اسب و شتر پیدا شود وبهبود نیابد. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، واحد نحط است. (المنجد). رجوع به نحط شود
بیماریی است در سینۀ اسب و شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). علتی است که در سینۀ اسب و شتر پیدا شود وبهبود نیابد. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، واحد نحط است. (المنجد). رجوع به نحط شود
آنقدر از گیاه که ستوران را یک روز و یک شب کفایت کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جماعت اسبان یا به قدر کفایت از آن، یقال: بالبلد شحنه من الخیل، ای رابطه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنچه کشتی را بارگیری کنند. (از ذیل اقرب الموارد) ، آنکه ضبط مدینه و سیاست آن را از طرف سلطان بس باشد. (منتهی الارب) ، گروهی نگاهبانان شهر. (از آنندراج). گروهی که شهر نگاه دارند. (مهذب الاسماء) ، نایب. آن کس که خراج را فراهم می آورد، رسول و پیغام آور. (ناظم الاطباء). عامل عمل دار. کاردار. (زمخشری)
آنقدر از گیاه که ستوران را یک روز و یک شب کفایت کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جماعت اسبان یا به قدر کفایت از آن، یقال: بالبلد شحنه من الخیل، ای رابطه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنچه کشتی را بارگیری کنند. (از ذیل اقرب الموارد) ، آنکه ضبط مدینه و سیاست آن را از طرف سلطان بس باشد. (منتهی الارب) ، گروهی نگاهبانان شهر. (از آنندراج). گروهی که شهر نگاه دارند. (مهذب الاسماء) ، نایب. آن کس که خراج را فراهم می آورد، رسول و پیغام آور. (ناظم الاطباء). عامل عمل دار. کاردار. (زمخشری)
کتاب داوران، (کتاب قضات) شخیتم. سفطی. کتاب داوران کتابیست که از تاریخ بنی اسرائیل قبل از فوت یوشع تا ایام شاؤل گفتگومیکند. برای شرح آن رجوع به قاموس کتاب مقدس شود. - سفر داوران، کتابیست که درباره تاریخ بنی اسرائیل صحبت میدارد یعنی قدری قبل از مرگ یوشعبن نون تا بروزگار شاؤل. برای شرح آن رجوع به قاموس کتاب مقدس شود
کتاب داوران، (کتاب قضات) شخیتم. سفطی. کتاب داوران کتابیست که از تاریخ بنی اسرائیل قبل از فوت یوشع تا ایام شاؤل گفتگومیکند. برای شرح آن رجوع به قاموس کتاب مقدس شود. - سفر داوران، کتابیست که درباره تاریخ بنی اسرائیل صحبت میدارد یعنی قدری قبل از مرگ یوشعبن نون تا بروزگار شاؤل. برای شرح آن رجوع به قاموس کتاب مقدس شود
درخواست کمی چیزی. (منتهی الارب). کلمه ای که بگفتن آن گناه از گوینده بردارند. کلمه ای که بگفتن آن گناه از بنده فرونهند. (مهذب الاسماء). و معنی آن حط عنا ذنوبنا یا اوزارنا باشد. (منتهی الارب) ، بعضی گفته اند، حطه کلمه شهادت است یعنی کلمه لا اله الا اﷲ. ظاهراًاین کلمه عبری یا نبطی است و آن مانند کلمه طلب آمرزش استغفراﷲ یا کلمه توبه و انابه، اتوب الی اﷲ و امثال آن بوده است و مقتبس است از آیۀ شریفه: و اذ قلنا ادخلوا هذه القریه فکلوا منها حیث شئتم رغداً و ادخلوا الباب سجداً و قولوا حطّه نغفر لکم خطایا کم وسنزیدالمحسنین. فبدّل الذین ظلموا قولاً غیر الذی قیل لهم فانزلنا علی الذین ظلموا رجزاً من السماء بما کانوا یفسقون. (قرآن 58/2-59). و به استهزاء بنی اسرائیل به کلمه حنطه به معنی گندم گردانیده اند و از این رو از آسمان بلا بر آنان نازل شده است، نام ماه رمضان در انجیل یا در غیر آن. (منتهی الارب) ، باب حطه. (منتهی الارب) (آنندراج)
درخواست کمی چیزی. (منتهی الارب). کلمه ای که بگفتن آن گناه از گوینده بردارند. کلمه ای که بگفتن آن گناه از بنده فرونهند. (مهذب الاسماء). و معنی آن حط عنا ذنوبنا یا اوزارنا باشد. (منتهی الارب) ، بعضی گفته اند، حطه کلمه شهادت است یعنی کلمه لا اله الا اﷲ. ظاهراًاین کلمه عبری یا نبطی است و آن مانند کلمه طلب آمرزش استغفراﷲ یا کلمه توبه و انابه، اتوب الی اﷲ و امثال آن بوده است و مقتبس است از آیۀ شریفه: و اذ قلنا ادخلوا هذه القریه فکلوا منها حیث شئتم رغداً و ادخلوا الباب سجداً و قولوا حطّه نغفر لکم خطایا کم وسنزیدالمحسنین. فبدّل الذین ظلموا قولاً غیر الذی قیل لهم فانزلنا علی الذین ظلموا رجزاً من السماء بما کانوا یفسقون. (قرآن 58/2-59). و به استهزاء بنی اسرائیل به کلمه حنطه به معنی گندم گردانیده اند و از این رو از آسمان بلا بر آنان نازل شده است، نام ماه رمضان در انجیل یا در غیر آن. (منتهی الارب) ، باب حطه. (منتهی الارب) (آنندراج)
یوم شمطه. نام جنگی از عرب و آن از جنگهای فجار است و میان بنی هاشم و بنی عبد شمس بوده است. خداش بن زهیر درباره این جنگ گفته است: بانّا یوم شمطه قد اقمنا عمود المجدان له عموداً. (از مجمع الامثال میدانی ص 758). ، جایگاهی است که وقعه ای از وقعات الفجار به این محل مربوط است. (یادداشت مؤلف)
یوم شمطه. نام جنگی از عرب و آن از جنگهای فجار است و میان بنی هاشم و بنی عبد شمس بوده است. خداش بن زهیر درباره این جنگ گفته است: بانّا یوم شمطه قد اقمنا عمود المجدان له عموداً. (از مجمع الامثال میدانی ص 758). ، جایگاهی است که وقعه ای از وقعات الفجار به این محل مربوط است. (یادداشت مؤلف)
اسم مره. (از اقرب الموارد) ، گام، یقال: فرس بعیدالشحوه، ای الخطوه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به مجاز گویند: رجل بعید الشحوه، آنکه مقاصد او دور است. (از اساس البلاغه)
اسم مره. (از اقرب الموارد) ، گام، یقال: فرس بعیدالشحوه، ای الخطوه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به مجاز گویند: رجل بعید الشحوه، آنکه مقاصد او دور است. (از اساس البلاغه)