جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با شرطه

شرطه

شرطه
گرو سامه، جلویز روانبودی زندان وبندبسته تنم اگرنه زلفک مشکین اوبدی جلویز (طاهرفضل) پاسبان پاسدار، پیشمرگ، شهربانی درست آن شرته است ازشرتا هندی ک پارسی ک بادیار باد موافق
فرهنگ لغت هوشیار

شرطه

شرطه
نگهبان و پاسبان شهر، افسر شهربانی، نگهبان برگزیدۀ حاکم
بادی که برای کشتی رانی مساعد باشد و کشتی را به مقصد برساند، باد موافق
شرطه
فرهنگ فارسی عمید

شرطه

شرطه
ناحیۀ بزرگی است از اعمال واسط که در بین انین و منحدر واقع شده بطرف بصره. (از معجم البلدان) :
وی چون ز شرطه سوی حرم شد کلیم وار
گامی دو سه بر اسبک خادم مگر نشست.
سیدحسن غزنوی
لغت نامه دهخدا

شرطه

شرطه
قاضی بیع و شرا، محافظ پادشاه و قراول آن، سیاه پوش و لباس سوگواری پوشیده، میمون و خجسته، مطبوع و موافق و پسندیده. (ناظم الاطباء). این معانی مخصوص به این فرهنگ است
لغت نامه دهخدا

شرطه

شرطه
یا شرطه. یکی شُرَط لغت نادری است بمعنی گروو گروگان و مورد شرط. (از اقرب الموارد)، شرط و پیمان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، اعوان و انصار و اولیای مرد. و منه: یا شرطه اﷲ، ای انصار اﷲ. (از منتهی الارب). گروهی از یاران حکام. (از تاج العروس). یکی شُرَطو شرط برگزیدگان لشکر باشند. (از یادداشت مؤلف)، علامت. ج، شُرَط. نشانی و علامت. (غیاث اللغات) (از لسان العرب). علامت. (مفاتیح) (تفلیسی) (مهذب الاسماء)، شغلی جز حسبه است. (یادداشت مؤلف). قال: (طغتکین اتابک سلطان دمشق) انی ولیتک امر الحسبه... و ضممت الیک النظر فی امور الشرطه. (معالم القربه ص 13)، چاوش شحنه و سرهنگ آن، شرط کصرد جمع و هم اول کتیبه تشهد الحرب و تتهیاء للموت. اول گروهی از لشکریان که در جنگ حاضر شده و آمادۀ مرگ باشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شرطی. سرهنگ. شحنه. چاوش. (صراح اللغه). در لغت نامۀ اسدی مینویسد: جلویز مفسد است و در نسخۀ دیگر از اسدی می نویسد جلویز شرطه بود. در نسخۀ دیگر اسدی مینویسد جلویز شرطه بود، یعنی غماز. (یادداشت مؤلف). پلیس. (تاریخچۀ تمدن جرجی زیدان ج 1 ص 191)، پیادۀ کوتوال شرطی کترکی و شرطی کجهنی سموا بذلک لانهم اعلموا انفسهم بعلامات یعرفون بها، نامیده شده اندبدان زیرا در خود نشانهایی قرار دارند که بدان نشانها شناخته می شوند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
- شرطه الخمیس، نامی که امیرالمؤمنین علی (ع) به یکی از چهار طبقۀ شیعۀ خویش داد و آنان را شرطه الخمیس از آن گویند که آنحضرت فرمود: چنانکه پیامبری از پیامبران به اصحاب خود گفت: پیمان کنید و من با شما نکنم جز بر بهشت من نیز با زر و سیم با شما پیمان نبندم بلکه پیمان ما بر سر بهشت باشد. (ابن الندیم ص 249).
، باد موافق. باد مراد و بعضی بادی را گویند که مزیل طوفان باشد:
با طبع ملولت چکند دل که نسازد
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی.
سعدی.
بخت بلند باید و پس کتف زورمند
بی شرطه خاک بر سر فلاح و بادبان.
سعدی.
- باد شرطه، باد موافق. (از غیاث اللغات). باد موافق. باد مراد. (یادداشت مؤلف). درامثال این بیت حافظ:
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه ! برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را.
که بمعنی باد موافق است و معمولاً به ’طای’ مؤلف و بر وزن غرفه نوشته و خوانده میشود و از بادی امر تصور می شود که عربی است. بنابه تحقیق استاد علامۀ قزوینی درمقاله ای که بعنوان باد شرطه در مجلۀ یادگار نوشته اند عربی نیست و به اغلب احتمال باید از یکی از زبانهای مختلف ملل متعددی که از قدیم در سواحل بحر هند یابین خلیج فارس و هند و سیلان و جاوه و چین و جزایر بیشمار بحر مذکور ساکن بوده اند گرفته شده باشد و اصل املای کلمه نیز به ’تای’ نقطه دار بوده است نه به ’طای’ مؤلف و به فتح ’شین’ بوده است نه به ضم آن و در آخر آن بجای ’هاء’ مختفی ’الف’ بوده است گرچه گاهی به ’هاء’ نیز می نوشته اند. (از مجلۀ یادگار سال چهارم شمارۀ 1 و 2 صص 63-68 به نقل از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 6-7) :
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه ! برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را.
حافظ.
ازخجالت بر قفا رفتم چو بر من لطف کرد
کشتی عاشق ز باد شرطه وارون میرود.
ظهیری.
، در اصطلاح سالکان عبارت است از نفس رحمانی چنانکه حضرت رسول اکرم (ص) بدان اشارت فرمود که: انی وجدت نفس الرحمن من جانب الیمن. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا

شرطه

شرطه
معلق کردن چیزی را بچیزی. یقال: خذ شرطتک. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

شریه

شریه
مونث شری برای اسپ و سرشت، مادوک زنی که همواره دختر زاید
شریه
فرهنگ لغت هوشیار