جدول جو
جدول جو

معنی شتوی - جستجوی لغت در جدول جو

شتوی
ویژگی کشتی که در زمستان بکارند و حاصلش در بهار یا تابستان به دست آید مانند جو و گندم
فرهنگ فارسی عمید
شتوی
(شَ)
منسوب به شتوه. (از اقرب الموارد). منسوب به شتاء. (منتهی الارب). اگر شتاء جمع شتوه باشد منسوب به آن شتوی خواهد بود. (از متن اللغه). و رجوع به شتوی شود
لغت نامه دهخدا
شتوی
(شَ تَ)
منسوب به شتوه. (از اقرب الموارد). منسوب به شتاء. (منتهی الارب). رجوع به شتوی شود، در اصطلاح به معنی غله یعنی گندم وجو به کار رود مقابل صیفی که بر تره بار اطلاق شود.
- زراعت (محصول) شتوی، کاشتی که در زمستان کنند و حاصلش در بهار یا تابستان به دست آید. (فرهنگ فارسی معین).
- نهر شتوی، رودی که در زمستان جریان دارد و در تابستان خشک است. (از محیط المحیط).
- شتوی کاری، کشت غله. کشت گندم و جو. اصطلاحاً مقابل صیفی کاری، که کشت تره بار است. (از یادداشت مؤلف).
، باران زمستان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شتوی
زمستانی گیاه زمستانی منسوب به شتا زمستانی. یا زراعت (محصول) شتوی. کاشتی که در زمستان کنند و در بهار یا تابستان به دست آید
فرهنگ لغت هوشیار
شتوی
((شَ تَ))
زمستانی
تصویری از شتوی
تصویر شتوی
فرهنگ فارسی معین
شتوی
زمستانه، زمستانی
متضاد: صیفی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شفوی
تصویر شفوی
مربوط به لب، لبی مثلاً حروف شفوی
فرهنگ فارسی عمید
(شُ)
پراکنده از مردم: و فی المجلس شتوت من الناس، یعنی در مجلس پراکنده از مردمند که از یک قوم و قبیله نباشند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از صحاح)
لغت نامه دهخدا
(شَ وی ی / وی)
منسوب به شهوت. (غیاث) (آنندراج). در یادداشتهائی از مؤلف ضبط کلمه شهوی ّ به معنی منسوب به شهوت و شهوه آمده است و این ظاهراً از تداول فارسی زبانان است، بسیارشهوت. شدیدالشهوه. شهوانی. بسیار خواهان آرامش. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ وا)
مهلک تر.
- امثال:
اتوی من دین، و انما قیل ذلک لان ّ اکثر الدّیون هالک ذاهب.
اتوی من سلف، السلف و السلم واحد و هما ما اسلف من طعام او غیره. (مجمع الامثال)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان قلعه شاهین سرپل زهاب قصر شیرین. سکنۀ آن 70 تن. آب از سراب قلعه شاهین. محصول آن غلات، توتون، برنج و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(فَتْ وا)
فتوا. فرمان فقیه و مفتی. (منتهی الارب). آنچه عالم نویسد در موضوع حکم شرعی. آنچه فقیه نویسد برای مقلدان خود، یا درباره حکم شرعی موضوعی، یا آنچه بدیشان گوید در آن باره. رأی فقیه در حکم شرعی فرعی. فتواء. فتیا. وچرگری. (یادداشت بخط مؤلف). ج، فتاوی. (اقرب الموارد). در فارسی بیشتر با فعل دادن ترکیب شود:
کجا عقل یا شرع فتوی دهد
که اهل خرد دین به دنیا دهد؟
سعدی (بوستان).
عزت نفسم فتوی نداد. (گلستان).
ز من مپرس که فتوی دهم به مذهب عشق
نظر به روی تو شاید که بردوام کنند.
سعدی (بدایع).
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام، ولی به ز مال اوقاف است.
حافظ.
- فتوی پرسیدن، استفتاء. (یادداشت بخط مؤلف).
- فتوی خواستن، فتوی پرسیدن.
- فتوی دادن، افتاء. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ وا)
گله. شکوه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گله. (آنندراج) (منتهی الارب) (غیاث). گله مندی. گله گزاری. شکایت. اشتکاء. شکوه. تشکی. مست. رفعقصه. رفع دعوی. گزرش. (یادداشت مؤلف) :
نی نی از بخت شکرها دارم
چند شکوی که شوک بی ثمراست.
خاقانی.
آهی از سر شکوی به اغراق چنان برکشد که از آن هر دیده گریان و هر اشک ناروان روان گردد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 444).
چون بریده شد برای حلق دست
مرد زاهدرا در شکوی ببست.
مولوی.
، بیماری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَلْ لُ)
شکاه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گله کردن. (آنندراج) (غیاث) (المصادر زوزنی) (دهار) ، نالیدن. زاریدن. بنالیدن. (از یادداشت مؤلف). رجوع به شکاه و شکایه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ وی ی)
شنئی ّ. منسوب به شنوءه. (منتهی الارب). شنأی ّ (شنئی ّ) منسوب است به شنوءه و شنوی ّ منسوب است به شنوّه. (از اقرب الموارد). لغتی است در شنئی: سفیان بن ابی زهیر شنئی و یقال له شنوی ایضاً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَبْ بو)
منسوب است به شبویه نام اجدادی است. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(شَ وا)
مؤنث شهوان. (منتهی الارب). زن خواهان و آرزومند جماع. ج، شهاوی ̍. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به شهوان شود
لغت نامه دهخدا
(وی / وی ی)
منسوب به شاء و آن لغتی است در شاه بمعنی گوسفند: رجل شاوی، مردی گوسفنددار. (مهذب الاسماء). خداوند گوسپندان. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ تی)
بطنی است از مسیعید از عشیرۀ مغره که از وابستگان قبیلۀ عبده از شمر قحطانیه است. (از معجم قبایل العرب ج 2 ص 582)
لغت نامه دهخدا
(شَ تی)
فخذی است از ابی کنش از حدیدیین یکی از عشایر سوریه معروف به أبی شتیوی (از معجم قبایل العرب ج 2 ص 582)
لغت نامه دهخدا
(شَتْ وَ)
یک نوبت شتو. (از اقرب الموارد) (محیط المحیط). رجوع به شتو شود، و بنا بر قولی مفرد شتاء یا به معنی خود شتاء باشد و نسبت به آن شتوی است. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
- صاحب الشتوه، آنکه در زمستان بدوپناه برند. (از اقرب الموارد).
- کافات الشتوه، نیازمندیهای زمستان. (از محیطالمحیط).
، درخت تلخ مرار. (السامی فی الاسامی)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ثوب شتون، جامۀ نرم. (ازمحیط المحیط) (از اقرب الموارد) ، به معنی شاتن، بافندۀ جامه است. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). بافنده. (منتهی الارب) ، جامه های نرم. گویا جمع واژۀ شتن است. (منتهی الارب). به صیغۀ جمع آمده به معنی جامه های نرم. (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
شتمها. طعنه ها. فسادها. و اوضاع شتوم آمیز، یعنی اوضاع مختلط با فساد و طعنه یا حقارت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سلیمان بن عبداﷲ شاوی عبیدی حمیری بغدادی، مردی ادیب و سیاستمدار بود، در بغداد بدنیا آمد و در سال 1209 هجری قمری درگذشت، از آثار اوست: نظم القطر ابن هشام در نحو، سکب الادب علی لامیه العرب، (از معجم المؤلفین ج 4 ص 267)
ابوالقاسم بن دری، شاوی الاصل و ساکن مکناس از قراء و شاعر و نویسنده بود، در سال 1150 هجری قمری درگذشت، از آثار اوست: حفظالامانی در شرح جعبری، شرح الهمز و الکنز و الحرز، (از معجم المؤلفین ج 8 ص 99)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فتوی
تصویر فتوی
فرمان فقیه و مفتی، آنچه عالم نویسد در موضوع حکم شرعی
فرهنگ لغت هوشیار
ورنی، گایخواه منسوب به شهوت. یا قوه شهوی (شهویه)، آنست که قوه باعثه را به جانب امر مطبوع و لذیذی بر انگیزد، میل به جماع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکوی
تصویر شکوی
گله و شکوه، شکایت، رفع قصه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفوی
تصویر شفوی
لبی
فرهنگ لغت هوشیار
پولی باشد که در قمار ببرند و به حاضران مجلس یا به صاحب خانه به رسم انعام دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتون
تصویر شتون
بافنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاوی
تصویر شاوی
میرآب، گوسپندار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکوی
تصویر شکوی
((شَ))
شکایت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شهوی
تصویر شهوی
((شَ هَ))
منسوب به شهوت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فتوی
تصویر فتوی
((فَ وا))
حکم و رأی فقیه و حاکم شرع، فتوا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فتوی
تصویر فتوی
دادستان
فرهنگ واژه فارسی سره