منسوب به شتوه. (از اقرب الموارد). منسوب به شتاء. (منتهی الارب). اگر شتاء جمع شتوه باشد منسوب به آن شتوی خواهد بود. (از متن اللغه). و رجوع به شتوی شود
منسوب به شتوه. (از اقرب الموارد). منسوب به شتاء. (منتهی الارب). اگر شتاء جمع شَتوه باشد منسوب به آن شَتَوی خواهد بود. (از متن اللغه). و رجوع به شَتَوی شود
منسوب به شتوه. (از اقرب الموارد). منسوب به شتاء. (منتهی الارب). رجوع به شتوی شود، در اصطلاح به معنی غله یعنی گندم وجو به کار رود مقابل صیفی که بر تره بار اطلاق شود. - زراعت (محصول) شتوی، کاشتی که در زمستان کنند و حاصلش در بهار یا تابستان به دست آید. (فرهنگ فارسی معین). - نهر شتوی، رودی که در زمستان جریان دارد و در تابستان خشک است. (از محیط المحیط). - شتوی کاری، کشت غله. کشت گندم و جو. اصطلاحاً مقابل صیفی کاری، که کشت تره بار است. (از یادداشت مؤلف). ، باران زمستان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
منسوب به شتوه. (از اقرب الموارد). منسوب به شتاء. (منتهی الارب). رجوع به شَتوی شود، در اصطلاح به معنی غله یعنی گندم وجو به کار رود مقابل صیفی که بر تره بار اطلاق شود. - زراعت (محصول) شتوی، کاشتی که در زمستان کنند و حاصلش در بهار یا تابستان به دست آید. (فرهنگ فارسی معین). - نهر شتوی، رودی که در زمستان جریان دارد و در تابستان خشک است. (از محیط المحیط). - شتوی کاری، کشت غله. کشت گندم و جو. اصطلاحاً مقابل صیفی کاری، که کشت تره بار است. (از یادداشت مؤلف). ، باران زمستان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
منسوب به شهوت. (غیاث) (آنندراج). در یادداشتهائی از مؤلف ضبط کلمه شهوی ّ به معنی منسوب به شهوت و شهوه آمده است و این ظاهراً از تداول فارسی زبانان است، بسیارشهوت. شدیدالشهوه. شهوانی. بسیار خواهان آرامش. (یادداشت مؤلف)
منسوب به شهوت. (غیاث) (آنندراج). در یادداشتهائی از مؤلف ضبط کلمه شَهَوی ّ به معنی منسوب به شهوت و شهوه آمده است و این ظاهراً از تداول فارسی زبانان است، بسیارشهوت. شدیدالشهوه. شهوانی. بسیار خواهان آرامش. (یادداشت مؤلف)
مهلک تر. - امثال: اتوی من دین، و انما قیل ذلک لان ّ اکثر الدّیون هالک ذاهب. اتوی من سلف، السلف و السلم واحد و هما ما اسلف من طعام او غیره. (مجمع الامثال)
مهلک تر. - امثال: اتوی من دین، و انما قیل ذلک لان ّ اکثر الدّیون هالک ذاهب. اتوی من سلف، السلف و السلم واحد و هما ما اسلف من طعام او غیره. (مجمع الامثال)
دهی از دهستان قلعه شاهین سرپل زهاب قصر شیرین. سکنۀ آن 70 تن. آب از سراب قلعه شاهین. محصول آن غلات، توتون، برنج و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان قلعه شاهین سرپل زهاب قصر شیرین. سکنۀ آن 70 تن. آب از سراب قلعه شاهین. محصول آن غلات، توتون، برنج و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
فتوا. فرمان فقیه و مفتی. (منتهی الارب). آنچه عالم نویسد در موضوع حکم شرعی. آنچه فقیه نویسد برای مقلدان خود، یا درباره حکم شرعی موضوعی، یا آنچه بدیشان گوید در آن باره. رأی فقیه در حکم شرعی فرعی. فتواء. فتیا. وچرگری. (یادداشت بخط مؤلف). ج، فتاوی. (اقرب الموارد). در فارسی بیشتر با فعل دادن ترکیب شود: کجا عقل یا شرع فتوی دهد که اهل خرد دین به دنیا دهد؟ سعدی (بوستان). عزت نفسم فتوی نداد. (گلستان). ز من مپرس که فتوی دهم به مذهب عشق نظر به روی تو شاید که بردوام کنند. سعدی (بدایع). فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد که می حرام، ولی به ز مال اوقاف است. حافظ. - فتوی پرسیدن، استفتاء. (یادداشت بخط مؤلف). - فتوی خواستن، فتوی پرسیدن. - فتوی دادن، افتاء. (یادداشت بخط مؤلف)
فتوا. فرمان فقیه و مفتی. (منتهی الارب). آنچه عالم نویسد در موضوع حکم شرعی. آنچه فقیه نویسد برای مقلدان خود، یا درباره حکم شرعی موضوعی، یا آنچه بدیشان گوید در آن باره. رأی فقیه در حکم شرعی فرعی. فتواء. فتیا. وچرگری. (یادداشت بخط مؤلف). ج، فتاوی. (اقرب الموارد). در فارسی بیشتر با فعل دادن ترکیب شود: کجا عقل یا شرع فتوی دهد که اهل خرد دین به دنیا دهد؟ سعدی (بوستان). عزت نفسم فتوی نداد. (گلستان). ز من مپرس که فتوی دهم به مذهب عشق نظر به روی تو شاید که بردوام کنند. سعدی (بدایع). فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد که می حرام، ولی به ز مال اوقاف است. حافظ. - فتوی پرسیدن، استفتاء. (یادداشت بخط مؤلف). - فتوی خواستن، فتوی پرسیدن. - فتوی دادن، افتاء. (یادداشت بخط مؤلف)
گله. شکوه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گله. (آنندراج) (منتهی الارب) (غیاث). گله مندی. گله گزاری. شکایت. اشتکاء. شکوه. تشکی. مست. رفعقصه. رفع دعوی. گزرش. (یادداشت مؤلف) : نی نی از بخت شکرها دارم چند شکوی که شوک بی ثمراست. خاقانی. آهی از سر شکوی به اغراق چنان برکشد که از آن هر دیده گریان و هر اشک ناروان روان گردد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 444). چون بریده شد برای حلق دست مرد زاهدرا در شکوی ببست. مولوی. ، بیماری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
گله. شِکوه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گله. (آنندراج) (منتهی الارب) (غیاث). گله مندی. گله گزاری. شکایت. اشتکاء. شکوه. تشکی. مُست. رفعقصه. رفع دعوی. گزرش. (یادداشت مؤلف) : نی نی از بخت شکرها دارم چند شکوی که شوک بی ثمراست. خاقانی. آهی از سر شکوی به اغراق چنان برکشد که از آن هر دیده گریان و هر اشک ناروان روان گردد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 444). چون بریده شد برای حلق دست مرد زاهدرا در شکوی ببست. مولوی. ، بیماری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
شنئی ّ. منسوب به شنوءه. (منتهی الارب). شنأی ّ (شنئی ّ) منسوب است به شنوءه و شنوی ّ منسوب است به شنوّه. (از اقرب الموارد). لغتی است در شنئی: سفیان بن ابی زهیر شنئی و یقال له شنوی ایضاً. (منتهی الارب)
شَنَئی ّ. منسوب به شنوءه. (منتهی الارب). شَنَأی ّ (شَنَئی ّ) منسوب است به شَنوءَه و شَنَوی ّ منسوب است به شَنُوَّه. (از اقرب الموارد). لغتی است در شنئی: سفیان بن ابی زهیر شنئی و یقال له شنوی ایضاً. (منتهی الارب)
یک نوبت شتو. (از اقرب الموارد) (محیط المحیط). رجوع به شتو شود، و بنا بر قولی مفرد شتاء یا به معنی خود شتاء باشد و نسبت به آن شتوی است. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). - صاحب الشتوه، آنکه در زمستان بدوپناه برند. (از اقرب الموارد). - کافات الشتوه، نیازمندیهای زمستان. (از محیطالمحیط). ، درخت تلخ مرار. (السامی فی الاسامی)
یک نوبت شتو. (از اقرب الموارد) (محیط المحیط). رجوع به شتو شود، و بنا بر قولی مفرد شتاء یا به معنی خود شتاء باشد و نسبت به آن شتوی است. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). - صاحب الشتوه، آنکه در زمستان بدوپناه برند. (از اقرب الموارد). - کافات الشتوه، نیازمندیهای زمستان. (از محیطالمحیط). ، درخت تلخ مرار. (السامی فی الاسامی)
ثوب شتون، جامۀ نرم. (ازمحیط المحیط) (از اقرب الموارد) ، به معنی شاتن، بافندۀ جامه است. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). بافنده. (منتهی الارب) ، جامه های نرم. گویا جمع واژۀ شتن است. (منتهی الارب). به صیغۀ جمع آمده به معنی جامه های نرم. (از محیطالمحیط)
ثوب شتون، جامۀ نرم. (ازمحیط المحیط) (از اقرب الموارد) ، به معنی شاتن، بافندۀ جامه است. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). بافنده. (منتهی الارب) ، جامه های نرم. گویا جَمعِ واژۀ شتن است. (منتهی الارب). به صیغۀ جمع آمده به معنی جامه های نرم. (از محیطالمحیط)
سلیمان بن عبداﷲ شاوی عبیدی حمیری بغدادی، مردی ادیب و سیاستمدار بود، در بغداد بدنیا آمد و در سال 1209 هجری قمری درگذشت، از آثار اوست: نظم القطر ابن هشام در نحو، سکب الادب علی لامیه العرب، (از معجم المؤلفین ج 4 ص 267) ابوالقاسم بن دری، شاوی الاصل و ساکن مکناس از قراء و شاعر و نویسنده بود، در سال 1150 هجری قمری درگذشت، از آثار اوست: حفظالامانی در شرح جعبری، شرح الهمز و الکنز و الحرز، (از معجم المؤلفین ج 8 ص 99)
سلیمان بن عبداﷲ شاوی عبیدی حمیری بغدادی، مردی ادیب و سیاستمدار بود، در بغداد بدنیا آمد و در سال 1209 هجری قمری درگذشت، از آثار اوست: نظم القطر ابن هشام در نحو، سکب الادب علی لامیه العرب، (از معجم المؤلفین ج 4 ص 267) ابوالقاسم بن دری، شاوی الاصل و ساکن مکناس از قراء و شاعر و نویسنده بود، در سال 1150 هجری قمری درگذشت، از آثار اوست: حفظالامانی در شرح جعبری، شرح الهمز و الکنز و الحرز، (از معجم المؤلفین ج 8 ص 99)