فتوا. فرمان فقیه و مفتی. (منتهی الارب). آنچه عالم نویسد در موضوع حکم شرعی. آنچه فقیه نویسد برای مقلدان خود، یا درباره حکم شرعی موضوعی، یا آنچه بدیشان گوید در آن باره. رأی فقیه در حکم شرعی فرعی. فتواء. فتیا. وچرگری. (یادداشت بخط مؤلف). ج، فتاوی. (اقرب الموارد). در فارسی بیشتر با فعل دادن ترکیب شود: کجا عقل یا شرع فتوی دهد که اهل خرد دین به دنیا دهد؟ سعدی (بوستان). عزت نفسم فتوی نداد. (گلستان). ز من مپرس که فتوی دهم به مذهب عشق نظر به روی تو شاید که بردوام کنند. سعدی (بدایع). فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد که می حرام، ولی به ز مال اوقاف است. حافظ. - فتوی پرسیدن، استفتاء. (یادداشت بخط مؤلف). - فتوی خواستن، فتوی پرسیدن. - فتوی دادن، افتاء. (یادداشت بخط مؤلف)
گشایش در حال باطنی سالک، گشایش، برای مِثال طمع کم دار تا گر بیش یابی / فتوحی بر فتوح خویش یابی (نظامی۲ - ۲۴۸)، مالی که به عنوان نذر به پیر خانقاه می دادند، برای مِثال نذر و فتوح صومعه در وجه می نهیم / دلق ریا به آب خرابات برکشیم (حافظ - ۷۵۲)، جمعِ فتح، فتح