تابیدگی. (ناظم الاطباء) : قبیل، اول تافتگی رشته و دبیر، آخر تافتگی آن. (منتهی الارب) ، پیچیدگی. (ناظم الاطباء). کجی، برگشتگی، خستگی. آزار و اذیت. (ناظم الاطباء) ، غرض، تافتگی و اندوهناکی. (منتهی الارب) :.... این دهقان را دوستان بسیار به مهمانی آمدند و طعام ساخت و شراب نیافت، تافته شد و در خمخانه هیچ شراب نبود. عیسی چون آن تافتگی او بدید در خمخانه رفت و دست بر سر خمها بمالید و هر خمی که عیسی دست بر آن مالید، پر از شراب شد. (ترجمه طبری بلعمی). بهمه معانی رجوع به تاب و تافتن و تافته و ترکیبات آنها شود
تابیدگی. (ناظم الاطباء) : قبیل، اول تافتگی رشته و دبیر، آخر تافتگی آن. (منتهی الارب) ، پیچیدگی. (ناظم الاطباء). کجی، برگشتگی، خستگی. آزار و اذیت. (ناظم الاطباء) ، غَرَض، تافتگی و اندوهناکی. (منتهی الارب) :.... این دهقان را دوستان بسیار به مهمانی آمدند و طعام ساخت و شراب نیافت، تافته شد و در خمخانه هیچ شراب نبود. عیسی چون آن تافتگی او بدید در خمخانه رفت و دست بر سر خمها بمالید و هر خمی که عیسی دست بر آن مالید، پر از شراب شد. (ترجمه طبری بلعمی). بهمه معانی رجوع به تاب و تافتن و تافته و ترکیبات آنها شود
درخور بافتن. مناسب بافتن. که توانش بافت. جامه و ملبوس و جوراب و کلاه و شال گردن و غیره که از کاموا و پشم دست رشت بافته شود و بیشتر برآنچه با دست بافته شود بی دخالت ماشین اطلاق گردد
درخور بافتن. مناسب بافتن. که توانش بافت. جامه و ملبوس و جوراب و کلاه و شال گردن و غیره که از کاموا و پشم دست رشت بافته شود و بیشتر برآنچه با دست بافته شود بی دخالت ماشین اطلاق گردد
شتافتنی. قابل شتافتن. رجوع به شتافتنی شود، (اصطلاح عروض) شمس قیس رازی آرد: شتر جمع است میان قبض و خرم و چون از مفاعیلن منشعب باشد آنرا اشتر خوانند و شتر عیب و نقصان باشد، و اشتر پلک چشم نوردیده بود و بحکم آنکه وتد و سبب این جزو بدین زحاف ناقص شد آنرا اشتر خواندند. (المعجم چ مدرس رضوی ص 36). با یارم درد دل همی گفتم دوش مفعولن فاعلن مفاعیلن فاع اخرم اشتر سالم ازل ّ. (از همان کتاب ص 89)
شتافتنی. قابل شتافتن. رجوع به شتافتنی شود، (اصطلاح عروض) شمس قیس رازی آرد: شَتْر جمع است میان قبض و خَرْم و چون از مفاعیلن منشعب باشد آنرا اشتر خوانند و شَتْر عیب و نقصان باشد، و اشتر پلک چشم نوردیده بود و بحکم آنکه وتد و سبب این جزو بدین زحاف ناقص شد آنرا اشتر خواندند. (المعجم چ مدرس رضوی ص 36). با یارم درد دل همی گفتم دوش مفعولن فاعلن مفاعیلن فاع اخرم اشتر سالم اَزَل ّ. (از همان کتاب ص 89)
جایی که در آن نان ’تافتان’ و ’تافتون’ پزند و فروشند، رجوع به تافتان و تافتان پز و تافتان پزی شود، نامی است که باغبانها بقسمی از تیره کاکتس ها دهند، رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 229 شود
جایی که در آن نان ’تافتان’ و ’تافتون’ پزند و فروشند، رجوع به تافتان و تافتان پز و تافتان پزی شود، نامی است که باغبانها بقسمی از تیره کاکتس ها دهند، رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 229 شود
شتابیدن. عجله کردن. به شتاب رفتن. تیزی کردن در رفتن. تعجیل. تاختن.عجله. ارقداد. استکاره. اعثیجاج. اکراب. اکعاب. انصاف. انکداد. ایحاف. ایخاف. ایفاد. ایفاض.تعجﱡل. تعجیل. تقهوس. تکدﱡس. تمرﱡغ. تنزﱡع. تنزّی. تنقﱡث. تنقیث. توهﱡس. تهییک. خذم. ذمیان. رمع. رمع. رمعان. طهق. عجرمه.عجل. عجله. قطور. قهوسه. کور. کهف. لعط. مرط. مغاوله. مغر. منکظه. نکظ. نکظ. نکظه. وشق. وشک. هبص. (منتهی الارب) : کبت نادان بوی نیلوفر بیافت خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت. رودکی. وز آنجا دلاور به هامون شتافت بکشت ازتگینان کسی را که یافت. فردوسی. که چندین به گفتار بشتافتم ز گوینده پاسخ فزون یافتم. فردوسی. از آن چون بزرگان خبر یافتند به پیش سیاووش بشتافتند. فردوسی. اعیان و روزگار دولت وی [عبداﷲ بن محمد بن طاهر] به یعقوب تقرب کردند و قاصدان مسرع فرستادند با نامه هاکه زودتر بباید شتافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248) .امیر برفت و غزو سومنات کرد و به سلامت بازآمد و از راه نامه فرمود به حسنک که به خدمت باید شتافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 208). چون دانست [آلتونتاش] که در آن ثغر بزرگ خللی خواهد افتاد... بشتافت تا بزودی بر سرکار رسد. (تاریخ بیهقی). کس از دانش و دین او سر نتافت رهی دید روشن بدان ره شتافت. نظامی. اجفال، شتافتن شترمرغ. (از منتهی الارب) .استعمال، شتافتن خواستن. (ترجمان القرآن). امراط، شتافتن شترماده. (منتهی الارب). تعجیل، شتافتن در کاری. (ترجمان القرآن). حفد، شتافتن در خدمت. (ترجمان القرآن). عتل، سوی بدی شتافتن. قدیان، شتافتن اسب. هذب، شتافتن مردم و جزآن. (منتهی الارب). و رجوع به اشتافتن و شتابیدن شود، بیقراری کردن. بی صبری کردن، مستعد و سرگرم شدن. (از آنندراج) : پری چهره هر پنج بشتافتند چو با ماه جای سخن یافتند. فردوسی. ، روی آوردن: خشمی و دلتنگی سوی من شتافت چنانکه خوی از من [احمد بن ابی داود] بشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172)، حمله بردن. تاخت بردن: اگر بر جفاپیشه بشتافتی کی از دست قهرش امان یافتی. سعدی
شتابیدن. عجله کردن. به شتاب رفتن. تیزی کردن در رفتن. تعجیل. تاختن.عجله. اِرقِداد. اِستِکارَه. اِعثیجاج. اِکراب. اِکعاب. اِنصاف. اِنکِداد. ایحاف. ایخاف. ایفاد. ایفاض.تَعَجﱡل. تَعجیل. تَقَهوُس. تَکَدﱡس. تَمَرﱡغ. تَنَزﱡع. تَنَزّی. تَنَقﱡث. تَنقیث. تَوَهﱡس. تَهییک. خَذَم. ذَمیان. رَمع. رَمَع. رَمَعان. طَهق. عَجرَمَه.عَجَل. عَجَلَه. قُطور. قَهوَسَه. کَور. کَهف. لَعط. مَرط. مُغاوَلَه. مَغر. مَنکَظَه. نَکَظ. نَکظ. نَکظَه. وَشق. وَشک. هَبَص. (منتهی الارب) : کبت نادان بوی نیلوفر بیافت خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت. رودکی. وز آنجا دلاور به هامون شتافت بکشت ازتگینان کسی را که یافت. فردوسی. که چندین به گفتار بشتافتم ز گوینده پاسخ فزون یافتم. فردوسی. از آن چون بزرگان خبر یافتند به پیش سیاووش بشتافتند. فردوسی. اعیان و روزگار دولت وی [عبداﷲ بن محمد بن طاهر] به یعقوب تقرب کردند و قاصدان مسرع فرستادند با نامه هاکه زودتر بباید شتافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248) .امیر برفت و غزو سومنات کرد و به سلامت بازآمد و از راه نامه فرمود به حسنک که به خدمت باید شتافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 208). چون دانست [آلتونتاش] که در آن ثغر بزرگ خللی خواهد افتاد... بشتافت تا بزودی بر سرکار رسد. (تاریخ بیهقی). کس از دانش و دین او سر نتافت رهی دید روشن بدان ره شتافت. نظامی. اِجفال، شتافتن شترمرغ. (از منتهی الارب) .اِستِعمال، شتافتن خواستن. (ترجمان القرآن). اِمراط، شتافتن شترماده. (منتهی الارب). تَعجیل، شتافتن در کاری. (ترجمان القرآن). حَفد، شتافتن در خدمت. (ترجمان القرآن). عَتَل، سوی بدی شتافتن. قَدیان، شتافتن اسب. هَذب، شتافتن مردم و جزآن. (منتهی الارب). و رجوع به اشتافتن و شتابیدن شود، بیقراری کردن. بی صبری کردن، مستعد و سرگرم شدن. (از آنندراج) : پری چهره هر پنج بشتافتند چو با ماه جای سخن یافتند. فردوسی. ، روی آوردن: خشمی و دلتنگی سوی من شتافت چنانکه خوی از من [احمد بن ابی داود] بشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172)، حمله بردن. تاخت بردن: اگر بر جفاپیشه بشتافتی کی از دست قهرش امان یافتی. سعدی
شتافتن. عجله کردن. تعجل. (تاج المصادر بیهقی). تسرع. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تمطر. اهراع. (تاج المصادر بیهقی). سرعت نمودن. عصف. عصوف. (منتهی الارب) : استعجال، بشتافتن خواستن. (از تاج المصادر بیهقی) : که ما در بیابان خبر یافتیم بدان آگهی نیز بشتافتیم. فردوسی. من بشتافتم تا ملک را خبر کنم. (کلیله و دمنه). و رجوع به شتافتن شود
شتافتن. عجله کردن. تعجل. (تاج المصادر بیهقی). تسرع. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تمطر. اهراع. (تاج المصادر بیهقی). سرعت نمودن. عصف. عصوف. (منتهی الارب) : استعجال، بشتافتن خواستن. (از تاج المصادر بیهقی) : که ما در بیابان خبر یافتیم بدان آگهی نیز بشتافتیم. فردوسی. من بشتافتم تا ملک را خبر کنم. (کلیله و دمنه). و رجوع به شتافتن شود
شتافتن. عجله کردن. بسرعت رفتن. شتاب کردن: برگها چون شاخها بشکافتند تا به بالای درخت اشتافتند. مولوی. بعد سه روز و سه شب کاشتافتند یک ابوبکر نزاری یافتند. مولوی. کارد آوردند قوم اشتافتند بسته دندانهاش را بشکافتند. مولوی. و رجوع به شتافتن شود
شتافتن. عجله کردن. بسرعت رفتن. شتاب کردن: برگها چون شاخها بشکافتند تا به بالای درخت اشتافتند. مولوی. بعد سه روز و سه شب کاشتافتند یک ابوبکر نزاری یافتند. مولوی. کارد آوردند قوم اشتافتند بسته دندانهاش را بشکافتند. مولوی. و رجوع به شتافتن شود
پاره کردن. (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان چ معین). خرق کردن. شق کردن.خرق. صدع. خرع. شق ّ. شق ّ. منشق کردن: شکافتن هیزم. دریدن دوخته. مقابل دوختن. (یادداشت مؤلف) : از اژدهای هفت سر مترس از مردم نمام بترس که هرچه وی بساعتی بسکافد به سالی نتوان دوخت. (قابوسنامه)، بازنمودن. از هم دریدن: دل هر ذره را که بشکافی آفتابیش در میان بینی. هاتف اصفهانی. - شکافتن امری (مسأله ای و غیره) ، روشن کردن آن. (یادداشت مؤلف). ، شیار کردن زمین را. (یادداشت مؤلف)، چاک کردن. شق کردن و دریدن. (از حاشیۀ برهان چ معین) (ناظم الاطباء). کافیدن. کفتن. کافتن. کافتیدن. ترکاندن. ترکانیدن. غاچ دادن. بقره. فتق. فرت. بزل. فلق. تبزیل. کفاندن. کفانیدن. (یادداشت مؤلف) : شکافد تهی گاه سرو سهی نباشد مر او را ز درد آگهی. فردوسی. کاین آبنوس و عاج شب و روز روز و شب چون عاج آبنوس شکافد دل کرام. خاقانی. زهرۀ اعدا شکافت چون جگرصبحدم تا جگرآب را سدّ ببست از تراب. خاقانی. یک سهم تو خضروار بشکافت هفتادوسه کشتی ابتران را. خاقانی. فلک شکافد حکمش چنانکه دست نبی شکاف ماه دوهفت آشکار میسازد. خاقانی. مصطفی مه می شکافد نیمه شب ژاژ می خاید ز کینه بولهب. مولوی. به زخم شمشیر سر و سینۀ یکدیگر میشکافند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 351). بطّ، شکافتن ریش. بقر، شکم بشکافتن. (از تاج المصادر بیهقی). - از هم شکافتن، از هم دریدن. برشکافتن. دریدن: به ثقل و طاق و فضل قوّت در زیر پای پست میکرد و به خرطوم از پشت اسب می انداخت و بدان از هم می شکافت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 286). - بازشکافتن، برشکافتن. از هم دریدن: بازشکافی به تیر سینۀ اعدا چو سیب بازنمایی به تیغ دانۀ دلها چو نار. خاقانی. - ، در هم شکستن. خراب کردن. (یادداشت مؤلف) : منصور بفرمود تا آن کوشک [کوشک سپید مداین] را بازشکافتند و خشت پخته و گرج به کشتی همی آوردند. (مجمل التواریخ و القصص). رستخیر است خیز و بازشکاف سقف ایوان و طاق و طارم را. خاقانی. - برشکافتن، دریدن. بردریدن. (یادداشت مؤلف) : که رستم به کینه بر او دست یافت به دشنه جگرگاه او برشکافت. فردوسی. به صور صبحگاهی برشکافم صلیب روزن این بام خضرا. خاقانی. فریب گنبد نیلوفری مخور که کنون اجل چو گنبد گل برشکافدت عمدا. خاقانی. - ، خراب کردن. (یادداشت مؤلف) :... مردمان گویند بنا که ایشان بکردند دیگر ملکان بر نتوانستند شکافتن و خراب کردن و چنانکه بود [کوشک سپید مداین را] تمام برشکافتند. (مجمل التواریخ و القصص) ... مؤنت آن [کوشک] از برشکافتن به بغداد رسیدن هر خشتی به درمی سیم برمی آمد. (مجمل التواریخ و القصص). - برشکافتن (شکافتن) سقف، چوب و تیر آن بیرون کردن. (یادداشت مؤلف) : هرچه از پدران رسیده بود همه تلف گشت تا محتاج شدم به برشکافتن سقف های خانه. (تاریخ بیهق). ، شکستن. (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان چ معین) : بگفت ار کشی ور شکافی سرم ز بوی دهانت به رنج اندرم. (بوستان). - شکافتن بیع، اقاله. (یادداشت مؤلف). فسخ کردن. پاره کردن. شکستن بیع. ، گسیختن. (از ناظم الاطباء)، رخنه کردن. (از ناظم الاطباء) (از حاشیۀبرهان چ معین)، خراب کردن. (از ناظم الاطباء)، بریدن: شکافتن کشتی آب دریا را. (یادداشت مؤلف) : ندانی که سعدی مکان ازچه یافت نه هامون نوشت و نه دریا شکافت. (بوستان). شج، شکافتن کشتی دریا را. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب). مخر. مخور، شکافتن کشتی آب را. (دهار)، به درازا شق کردن. از طول بریدن. (ناظم الاطباء). به درازا با کارد و امثال آن کمی یا بالتّمام جدا کردن. (یادداشت مؤلف). - شکافتن قلم، سر آن را به درازا شق کردن: چون بنوشت از هیبت سر قلم شق شد و آن سبب بماند تا روز قیامت هیچ قلم ننویسد تا نشکافند. (قصص الانبیاء ص 4). - موی شکافتن، به درازا شق کردن موی را. - ، کنایه از مهارت و دقت سخت نمودن در کاری: پدر آنجا که سخن خواند بشکافد موی پسرآنجا که سخن گوید بفشاند زر. فرخی. موی معنی می شکافم دوستان را آگهی است دشمنان را نیز هر مویی بر این معنی گواست. خاقانی. موی شکافم به شعر موی شدستم ز غم لیک نگنجم همی در حرم مقتدا. خاقانی. در پیش لشکر به تیر موی می شکافتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 268). ، توسط کردن میان بایع و مشتری، دریده شدن و چاک شدن. (ناظم الاطباء). پاره شدن. شق شدن. (فرهنگ فارسی معین). انفلاق. انشرام. انصداع. انشقاق. اختراع. انفطار. انبزال. دریده شدن. (یادداشت مؤلف) : می خورم تا چو نار بشکافم می خورم تا چو خی برآماسم. ابوشکور بلخی. هر آن کس که آواز از او یافتی به تنش اندرون زهره بشکافتی. فردوسی. تن مسکین من بگداخت چون موم دل غمگین من بشکافت چون نار. فرخی. ، خراب شدن. (ناظم الاطباء)، شکسته شدن، نشأت یافتن. پدید آمدن، منتج شدن. حاصل آمدن. (فرهنگ فارسی معین). حادث شدن: هر روز می پروراند و شیرین میکند و ببینی که از این چه شکافد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 455)، مشتق شدن کلمه ای از ریشه و مصدر. اشتقاق یافتن. اشتقاق. مشتق شدن. (یادداشت مؤلف). شکافتن سخن از سخن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) : این نام [نام باحورا] از بحران شکافته است و بحران حکم بود. (التفهیم). نام قولنج [صواب: قولیج] از نام این روده [قولون] شکافته اند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - شکافتن سخن از سخن (حدیث از حدیث) ، مشتق شدن سخن از سخنی. کشیده شدن مطلب به مطلب دیگر. (یادداشت مؤلف). آمدن سخن و حدیث و مطلبی بمناسبت سخن و حدیث و مطلب قبل. کشیده شدن حرفی بدنبال حرفی دیگر: کتاب خاصه تاریخ با چنین چیزها خوش باشد و از سخن، سخن می شکافد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 168). از حدیث، حدیث شکافد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 135). ناچار از حدیث، حدیث بشکافد و باز باید نمود کار کرمان و سبب هزیمت [آن لشکر که آنجا مرتب بود] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 437)، منشعب شدن. جدا شدن. (یادداشت مؤلف) : فرعون بر لب رود نیل آنجا که جویهای مصر از آنجا شکافد یکی منظره بکرد خوش. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)
پاره کردن. (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان چ معین). خرق کردن. شق کردن.خرق. صدع. خرع. شِق ّ. شَق ّ. منشق کردن: شکافتن هیزم. دریدن دوخته. مقابل دوختن. (یادداشت مؤلف) : از اژدهای هفت سر مترس از مردم نمام بترس که هرچه وی بساعتی بسْکافد به سالی نتوان دوخت. (قابوسنامه)، بازنمودن. از هم دریدن: دل هر ذره را که بشکافی آفتابیش در میان بینی. هاتف اصفهانی. - شکافتن امری (مسأله ای و غیره) ، روشن کردن آن. (یادداشت مؤلف). ، شیار کردن زمین را. (یادداشت مؤلف)، چاک کردن. شق کردن و دریدن. (از حاشیۀ برهان چ معین) (ناظم الاطباء). کافیدن. کفتن. کافتن. کافتیدن. ترکاندن. ترکانیدن. غاچ دادن. بقره. فتق. فرت. بزل. فلق. تبزیل. کفاندن. کفانیدن. (یادداشت مؤلف) : شکافد تهی گاه سرو سهی نباشد مر او را ز درد آگهی. فردوسی. کاین آبنوس و عاج شب و روز روز و شب چون عاج آبنوس شکافد دل کرام. خاقانی. زهرۀ اعدا شکافت چون جگرصبحدم تا جگرآب را سدّ ببست از تراب. خاقانی. یک سهم تو خضروار بشکافت هفتادوسه کشتی ابتران را. خاقانی. فلک شکافد حکمش چنانکه دست نبی شکاف ماه دوهفت آشکار میسازد. خاقانی. مصطفی مه می شکافد نیمه شب ژاژ می خاید ز کینه بولهب. مولوی. به زخم شمشیر سر و سینۀ یکدیگر میشکافند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 351). بطّ، شکافتن ریش. بقر، شکم بشکافتن. (از تاج المصادر بیهقی). - از هم شکافتن، از هم دریدن. برشکافتن. دریدن: به ثقل و طاق و فضل ِ قوّت در زیر پای پست میکرد و به خرطوم از پشت اسب می انداخت و بدان از هم می شکافت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 286). - بازشکافتن، برشکافتن. از هم دریدن: بازشکافی به تیر سینۀ اعدا چو سیب بازنمایی به تیغ دانۀ دلها چو نار. خاقانی. - ، در هم شکستن. خراب کردن. (یادداشت مؤلف) : منصور بفرمود تا آن کوشک [کوشک سپید مداین] را بازشکافتند و خشت پخته و گرج به کشتی همی آوردند. (مجمل التواریخ و القصص). رستخیر است خیز و بازشکاف سقف ایوان و طاق و طارم را. خاقانی. - برشکافتن، دریدن. بردریدن. (یادداشت مؤلف) : که رستم به کینه بر او دست یافت به دشنه جگرگاه او برشکافت. فردوسی. به صور صبحگاهی برشکافم صلیب روزن این بام خضرا. خاقانی. فریب گنبد نیلوفری مخور که کنون اجل چو گنبد گل برشکافدت عمدا. خاقانی. - ، خراب کردن. (یادداشت مؤلف) :... مردمان گویند بنا که ایشان بکردند دیگر ملکان بر نتوانستند شکافتن و خراب کردن و چنانکه بود [کوشک سپید مداین را] تمام برشکافتند. (مجمل التواریخ و القصص) ... مؤنت آن [کوشک] از برشکافتن به بغداد رسیدن هر خشتی به درمی سیم برمی آمد. (مجمل التواریخ و القصص). - برشکافتن (شکافتن) سقف، چوب و تیر آن بیرون کردن. (یادداشت مؤلف) : هرچه از پدران رسیده بود همه تلف گشت تا محتاج شدم به برشکافتن سقف های خانه. (تاریخ بیهق). ، شکستن. (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان چ معین) : بگفت ار کُشی ور شکافی سرم ز بوی دهانت به رنج اندرم. (بوستان). - شکافتن بیع، اقاله. (یادداشت مؤلف). فسخ کردن. پاره کردن. شکستن بیع. ، گسیختن. (از ناظم الاطباء)، رخنه کردن. (از ناظم الاطباء) (از حاشیۀبرهان چ معین)، خراب کردن. (از ناظم الاطباء)، بریدن: شکافتن کشتی آب دریا را. (یادداشت مؤلف) : ندانی که سعدی مکان ازچه یافت نه هامون نوشت و نه دریا شکافت. (بوستان). شج، شکافتن کشتی دریا را. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب). مخر. مخور، شکافتن کشتی آب را. (دهار)، به درازا شق کردن. از طول بریدن. (ناظم الاطباء). به درازا با کارد و امثال آن کمی یا بالتّمام جدا کردن. (یادداشت مؤلف). - شکافتن قلم، سر آن را به درازا شق کردن: چون بنوشت از هیبت سر قلم شق شد و آن سبب بماند تا روز قیامت هیچ قلم ننویسد تا نشکافند. (قصص الانبیاء ص 4). - موی شکافتن، به درازا شق کردن موی را. - ، کنایه از مهارت و دقت سخت نمودن در کاری: پدر آنجا که سخن خواند بشکافد موی پسرآنجا که سخن گوید بفشاند زر. فرخی. موی معنی می شکافم دوستان را آگهی است دشمنان را نیز هر مویی بر این معنی گواست. خاقانی. موی شکافم به شعر موی شدستم ز غم لیک نگنجم همی در حرم مقتدا. خاقانی. در پیش لشکر به تیر موی می شکافتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 268). ، توسط کردن میان بایع و مشتری، دریده شدن و چاک شدن. (ناظم الاطباء). پاره شدن. شق شدن. (فرهنگ فارسی معین). انفلاق. انشرام. انصداع. انشقاق. اختراع. انفطار. انبزال. دریده شدن. (یادداشت مؤلف) : می خورم تا چو نار بشکافم می خورم تا چو خی برآماسم. ابوشکور بلخی. هر آن کس که آواز از او یافتی به تَنْش اندرون زَهره بشکافتی. فردوسی. تن مسکین من بگداخت چون موم دل غمگین من بشکافت چون نار. فرخی. ، خراب شدن. (ناظم الاطباء)، شکسته شدن، نشأت یافتن. پدید آمدن، منتج شدن. حاصل آمدن. (فرهنگ فارسی معین). حادث شدن: هر روز می پروراند و شیرین میکند و ببینی که از این چه شکافد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 455)، مشتق شدن کلمه ای از ریشه و مصدر. اشتقاق یافتن. اشتقاق. مشتق شدن. (یادداشت مؤلف). شکافتن سخن از سخن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) : این نام [نام باحورا] از بحران شکافته است و بحران حکم بود. (التفهیم). نام قولنج [صواب: قولیج] از نام این روده [قولون] شکافته اند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - شکافتن سخن از سخن (حدیث از حدیث) ، مشتق شدن سخن از سخنی. کشیده شدن مطلب به مطلب دیگر. (یادداشت مؤلف). آمدن سخن و حدیث و مطلبی بمناسبت سخن و حدیث و مطلب قبل. کشیده شدن حرفی بدنبال حرفی دیگر: کتاب خاصه تاریخ با چنین چیزها خوش باشد و از سخن، سخن می شکافد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 168). از حدیث، حدیث شکافد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 135). ناچار از حدیث، حدیث بشکافد و باز باید نمود کار کرمان و سبب هزیمت [آن لشکر که آنجا مرتب بود] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 437)، منشعب شدن. جدا شدن. (یادداشت مؤلف) : فرعون بر لب رود نیل آنجا که جویهای مصر از آنجا شکافد یکی منظره بکرد خوش. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)