جدول جو
جدول جو

معنی شبلو - جستجوی لغت در جدول جو

شبلو(شِ)
دهی از دهستان ارس کنار بخش پلدشت شهرستان ماکو. دارای 829 تن سکنه و آب آن از رود ارس و چشمه و محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شبلی
تصویر شبلی
(پسرانه)
نام عارف معروف قرن سوم و چهارم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شبل
تصویر شبل
بچۀ شیر که بتواند شکار کند، شیربچه
فرهنگ فارسی عمید
(شَ لِ)
نیزۀ کوتاه. (ناظم الاطباء). ظاهراً صورتی از ’شل’ باشد که همان نیزۀ کوتاه است که گاهی دوپره و سه پره سازند ومؤلف بهار عجم نویسد که در هند آن را ’سیل’ خوانند. رجوع شود به سیل و شل در بهار عجم و برهان قاطع
لغت نامه دهخدا
(شِ)
شیربچه وقتی که شکارکند. (منتهی الارب). ج، اشبال وشبال و شبول و اشبل. (اقرب الموارد) (شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بلند گردیدن. (از اقرب الموارد) ، روشن شدن و درخشیدن چهره پس از تغیر، روی پا برخاستن اسب، افروختن آتش. (از اقرب الموارد) ، گلوله کردن و به شکل کلاف درآوردن نخ و ریسمان. (از دزی ج 1 ص 726)
لغت نامه دهخدا
(شَبْوْ)
شبا. برف و ریزه های باران. (از اقرب الموارد) ، آزار و اذیت. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَمْ مُ)
رفتن. (ناظم الاطباء) (ز منتهی الارب). گردش کردن. (از اقرب الموارد) ، برداشتن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِلْوْ)
اندام با گوشت. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). اندام. (دهار) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج). قد و قامت بدن. (ناظم الاطباء) ، تن و جسد از هر چیزی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، هر سلخ شده و پوست برکشیده ای که آنرا خورده و قدری از آن باقی مانده باشد. ج، اشلاء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
- شلوالانسان، جسد انسان پس از پوسیدگی آن. (ناظم الاطباء).
، بقیه از مردم. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
آزمودن. (منتهی الارب). اختبار خیر یا شر. (تاج المصادر بیهقی). آزمودن به خیر و شر. (دهار). آزمودن و اختبار کردن. (از اقرب الموارد). بلاء. و رجوع به بلاء شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نامیست که در گرگان به داردوست دهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). در رامیان، پاپیتال را گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). پیچک. گیاه پیچنده. رجوع به پاپیتال و پیچک و داردوست شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان گورک سردشت، بخش سردشت شهرستان مهاباد. سکنۀ آن 221 تن. آب آن از رود خانه سردشت و محصول آن غلات و توتون و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد، در 23هزارگزی شمال آغ کند و 5هزارگزی شوسۀ هروآباد به میانه. کوهستانی، معتدل و سکنۀ آن 30 تن است. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل مردم زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم و گلیم بافی می باشد. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد. دارای 341 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن ابریشم و غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
دهی از دهستان ارس کنار بخش پل دشت شهرستان ماکو. دارای 181 تن سکنه، آب آن از قره سو و محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
دهی از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه. دارای 810 تن سکنه. آب آن از رود خانه لیلان و قنات و محصول آن غلات و چغندر و کشمش است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
گوالیدن و قوی و جوان گردیدن در ناز و نعمت. (از اقرب الموارد). بربالیدن کودک. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی است از دهستان نیم بلوک در بخش قاین شهرستان بیرجند که در 48 هزارگزی شمال باختری قاین واقع است. کوهستانی ومعتدل است و 60 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و زعفران و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان ینگجه بخش مرکزی شهرستان سراب، 242 تن سکنه دارد، آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و حبوب است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
جمع واژۀ شبل. بچۀ شیر. (از اقرب الموارد). رجوع به شبل شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
بطنی است از مصاعب از صقور (الصکور) از جبل ازعمارات از عنزه. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 579)
نام قبیله ای است در قریۀ شجره واقع در ناحیۀ رمثا در منطقۀ عجلون اقامت دارند. گویند این قبیله از حجاز به این منطقه مهاجرت کرده اند و آن بطنی است از قبیلۀ تثبیت از بنی عقبه که در آغاز در قریۀ ریمون در جوار قدس فرود آمدند و سپس شاخه ای از شجره از آنجا برفت، این قبیله به سه بطن تقسیم میگردد: راشد، طواهر و نموره. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 579)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ / رُ)
او که در شب رود. رونده در شب. کسی که در شب راه رود. (از فرهنگ نظام). که هنگام تاریک شدن جهان پس از غروب خورشید در حرکت و رفتار آید:
آوازۀ رحیل شنیدم به صبحگاه
با شبروان دواسبه دویدم به صبحگاه.
خاقانی.
، سالک و پارسا. (ناظم الاطباء). در اصطلاح سالکان، کنایت از سالک شب خیز و بیدار است. (کشاف اصطلاحات الفنون ص 1559). کنایه از شب بیداران و سالکان باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرا) :
شبروان چون کرم شب تابند صحرایی همه
خفتگان چون کرم قز زنده به زندان آمده.
خاقانی.
، عسس. (ناظم الاطباء) ، عیار، دزد. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) :
خدایا تو شبرو به آتش مسوز
که ره میزند سیستانی به روز.
سعدی.
شبروان را آشناییهاست بامیر عسس.
حافظ.
و رجوع به شبروان شود.
، اسب تندروی که در شب تاریک نیک رود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
نام چند تن از محدثان است از جمله: شبل بن عباد مکی و شبل بن العلاء و شبل بن شریق و عبدالرحمن بن شبل و شیبان بن شبل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شب کوک. شب کوکه. شب کوکا. گدایی را گویند که شبها بر پشته یا درختی که در میان محله واقع باشد برآید و به آواز بلند نام مردم محل رابرد و دعا کند تا به او صدقه دهند. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
خواننده و گوینده در شب. (از برهان) (از آنندراج). نطق کننده و خواننده در شب. (فرهنگ نظام) :
چو آن شبگو گرفتی راه شبدیز
شدندی جملۀ آفاق شبخیز.
نظامی.
بر آستان تو پیر زحل بود دربان
به حضرت تو بود ترک آسمان شبگو.
منصور شیرازی.
، نام مهتر و بزرگ پاسبانان باشد و او را چوبک زن هم میگویند. (برهان). مهتر پاسبانان که لفظ دیگرش چوبک زن است. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شبل
تصویر شبل
بچه شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلو
تصویر بلو
آزمودن، دریافتن، آشکار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبگو
تصویر شبگو
نطق کننده و خواننده در شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبول
تصویر شبول
گوالیدن درکودکان
فرهنگ لغت هوشیار
آن که به شب راه رود یا سفر کند، اسبی که در شب تاریک نیک دود، شب بیدار، پارسا زاهد، عسس شبگرد داروغه، دزد راهزن، عیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبرو
تصویر شبرو
((~. رُ))
کسی که در شب راه برود یا سفر کند، اسبی که در شب خوب بدود، شب زنده دار، پارسا، عسس، داروغه، راه زن، دزد، عیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شبل
تصویر شبل
((ش))
شیر بچه ای که شکار کند، بچه شیر، جمع شبال
فرهنگ فارسی معین
حرامی، دزد، سارق، شب پوی، شبگرد، طرار، عیار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام منطقه ای در بابل کنار بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
دهکده ای از دهستان قره طغان بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی