جدول جو
جدول جو

معنی شبجه - جستجوی لغت در جدول جو

شبجه(شَ بَ جَ)
واحد شبج یعنی یک دروازه و یک دروازۀ بلندبنا. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به شبج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خبجه
تصویر خبجه
تمر هندی، درختی زیبا و شبیه درخت گل ابریشم با گل های زرد یا سرخ رنگ، چوب سخت و سنگین و برگ های دراز و متناوب که هر برگ دارای ۲۰ تا ۳۰ برگچه می باشد، میوۀ ترش و خاکستری رنگ این گیاه که در غلافی دراز جا دارد و پوست آن بعد از رسیدن سخت و صدفی می شود، تمر گجرات، خرمای گجرات، انبله، صبّار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شبیه
تصویر شبیه
مانند، همانند، تعزیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبجه
تصویر کبجه
خر دم بریده، خری که دمش را بریده باشند، برای مثال ندانی ای به عقل اندر خر کبجه به نادانی / که با نر شیر برناید سروزن گاو ترخانی (غضایری - شاعران بی دیوان - ۴۶۶)، هر چهار پایی که زیر دهانش ورم کرده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شبهه
تصویر شبهه
پوشیدگی کاری یا امری، امری که در آن حکم به صواب یا خطا نتوان کرد، شک و گمان، در فقه اشکال در تمیز دادن حق از باطل یا حلال از حرام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شبکه
تصویر شبکه
هر چیز سوراخ سوراخ، تور ماهیگیری، دام صیاد
چند مؤسسه یا دستگاه وابسته به هم که در یک رشته کار می کنند، مفرد واژۀ شباک و شبکات،
فرهنگ فارسی عمید
(شَ نِ جَ)
ید شنجه، ضیقهالکف. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، دستی انجوغ گرفته. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(کَ جَ)
کبج. خر الاغ دم بریده. (برهان) (آنندراج). خر دم بریده بود و بتازی ابتر گویندش. (لغت فرس ص 510) :
ندانی ای به عقل اندر خر کبجه بنادانی
که با نر شیر برناید سروزن گاو ترخانی.
غضایری رازی (لغت فرس چ اقبال ص 510).
، هر چاروایی که زبر دهانش ورم و آماس کرده باشد گویند کبجه شده است. (برهان) (آنندراج). و رجوع به کبج و کبچه شود
لغت نامه دهخدا
(غُجَ)
یک آشام از آب و شراب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
تمر هندی. خرمای هندی. (از برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگری) (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 379)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ جَ)
دشمن روی فرومایه که هر چه گوید یاد ندارد و باک پاس آن نکند، بی خیر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ جَ)
گلیم سیاه. (مهذب الاسماء). جامۀ اسود. ج، سبج. (از اقرب الموارد) ، شاماکچه که پیراهن بی آستین باشد. (آنندراج). شبی زن. (مهذب الاسماء) ، سبجه القمیص، تریز پیراهن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، بقیر. (اقرب الموارد). رجوع به بقیر ش-ود
لغت نامه دهخدا
(تَ وِ ءَ)
یکبار زدن به عصا. ج، حبجات. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثَ بَ جَ)
متوسطمیان جید و ردی. نه خیاره و نه رذاله
لغت نامه دهخدا
(جَ)
قریه ای است در پنج فرسخی مرو. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ / دِ)
دهی از دهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز. دارای 97 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شَ جِ رِ)
دهی از دهستان سیریز بخش زرند شهرستان کرمان. دارای 1200 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، حبوبات، پسته و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(قَ جَ)
یک کبک. (ناظم الاطباء). تاء در آخر آن برای وحدت است. (ناظم الاطباء). بر مذکر و مؤنث اطلاق شود چون حمامه. (منتهی الارب). رجوع به قبج شود
لغت نامه دهخدا
(شُ بَ ثَ)
مردی که همواره ملازم حریف خود باشد و از وی مفارقت نکند. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شبیه
تصویر شبیه
همانند، نظیر، همچون، همتا
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته شاماکچه پیراهنی بی آستین که زنان در خانه پوشند، گلیم سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبجه
تصویر خبجه
تمرهندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبحه
تصویر شبحه
هاوندش مونث شبح تیرتاک (تیرطاق)، پای بنداسپ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبثه
تصویر شبثه
یارجداناشدنی جسبیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبجه
تصویر کبجه
خر دم بریده: (ندانی ای بعقل اندر خر کبجه بنا دانی که با نر شیر بر ناید ستردن (سروزن دهخدا) گاو ترخانی ک) (غضائری)، هر چاپایی که زیر دهانش ورم کرده باشد گویند: (کبجه شده است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبکه
تصویر شبکه
هر چیز سوراخ سوراخ را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبعه
تصویر شبعه
سیرکنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبره
تصویر شبره
برز بالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شبهه
تصویر شبهه
پوشیدگی کار و مانند آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبجه
تصویر خبجه
((خَ جِ))
تمر، درختی است با برگ های دراز و متناوب که هر برگ بیش از بیست تا سی برگچه دارد، گل هایش زرد یا سرخ رنگ است. میوه اش سرخ و ترش مزه است که در غلافی بزرگ جا دارد، برای قلب و معده مفید است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شبکه
تصویر شبکه
((شَ بَ کَ یا کِ))
هر چیز سوراخ سوراخ، تور ماهی گیری، در فارسی چند مؤسسه یا دستگاه وابسته به هم را گویند که در یک رشته کار کنند، بانکی مجموعه سازمانی به هم پیوسته با هدف اجرای عملیات بانکی، کامپیوتری تعدادی کامپ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شبیه
تصویر شبیه
((شَ))
مثل، مانند، تعزیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شبیه
تصویر شبیه
مانند، همانند، همدیس، همسان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شبکه
تصویر شبکه
تار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شبهه
تصویر شبهه
پوشیدگی، گمان
فرهنگ واژه فارسی سره