جدول جو
جدول جو

معنی شاه - جستجوی لغت در جدول جو

شاه
کسی که بر کشوری پادشاهی می کند، پادشاه، سلطان، شهریار، داماد، صاحب تاج و تخت، تاجور،
پسوند متصل به واژه به معنای بهترین مثلاً شاه بیت،
مهم ترین، اصلی، پسوند متصل به واژه به معنای بزرگ ترین مثلاً شاهراه، شاه پر، شاه تیر،
در ورزش شطرنج مهم ترین مهرۀ بازی که تنها یک خانه حرکت می کند،
شاه انجم: کنایه از شاه ستارگان، خورشید، شاه سیارات، شاه خاور، شاه خرگاه مینا، شاه گردون
شاه زنگ: کنایه از شب، تاریکی شب
تصویری از شاه
تصویر شاه
فرهنگ فارسی عمید
شاه
(شاه)
پادشاه و ملک بود. (لغت فرس اسدی). پادشاه. (صحاح الفرس) .پادشاه را گویند. (معیار جمالی) (از مؤید الفضلاء) .آنکه بر کشوری پادشاهی و سلطنت کند. تاجور. تاجدار.سلطان. ملک. صاحب تاج. شه. خدیو. شهریار. خدیش. خسرو. میر. امیر. شاهنشاه. حکمران یک مملکت که نامهای دیگرش: ملک و سلطان و پادشاه است. این لفظ در پهلوی هم شاه بوده و ریشه اش در سنسکریت ’شاس’ بمعنی حکومت کردن است و در اوستا ’ساستر’ بوده از همان ریشه، و ’تر’ در اوستا و سنسکریت ملحق به لفظ شده است و معنی فاعل در مادۀ آن لفظ احداث میکند پس معنی ساستر حکم راننده است. در اوستا لفظ خشتره هم برای شاه است که از ریشه کشترۀ سنسکریت است به معنی کسی که از نژاد کشتری هندوست و پادشاه هم از این فرقه میشده و کشتری نام یکی از نژادهای چهارگانه هندو بوده که کارهای لشکری و سلطنت مخصوص او بوده است و چون همیشه پادشاه از این نژاده بوده در سنسکریت کشتره و در اوستا خشتره مبدل کشتره مجازاً بمعنی پادشاه استعمال شده و معنی کشتره محافظت کننده از خرابی است چه کشه بمعنی خرابی و ’تر’ از ’تری’ بمعنی محافظت کردن است چه پادشاه محافظ ملک از خرابی بوده است. در فارسی هخامنشی خشتره بمعنی سلطنت و خشی تهیی بمعنی پادشاه از همان ریشه کشترۀ سنسکریت است و سترپ هم که یونانیها بمعنی حاکم در تاریخ ایران استعمال کردند محرف ’خشتریا’ فارسی هخامنشی است بمعنی حاکم و از همان ریشه است. (از فرهنگ نظام) :
روز ارمزدست شاها شاد زی
بر کت شاهی نشین و باده خور.
ابوشکور.
چو بیند ترا کی کند کار بد
خود ازشاه ایران بدی کی سزد.
فردوسی.
بگیتی درون سال سی شاه بود
بخوبی چو خورشید بر گاه بود.
فردوسی.
چو شب روز شد بامدادان پگاه
تبیره برآمد ز درگاه شاه.
فردوسی.
اگر شاه با شاه جوید نبرد
چرا باید این لشکر و دار و برد.
فردوسی.
جشن سده آیین جهاندار فریدون
بر شاه جهاندار فری باد و همایون.
عنصری.
گروهشان همه در دست شاه کشته شده
سپاهشان دل پرکین و شهرشان ابتر.
عنصری.
چو از معسکر میمون برفت رایت شاه
فتاد زلزله اندر مصاف آن عسکر.
عنصری.
شاه چو دل برکند ز بزم و گلستان
آسان آرد بچنگ مملکت آسان.
ابوحنیفۀ اسکافی.
شاه چو در کار خویش باشد بیدار
بسته عدو را برد ز باغ بزندان.
ابوحنیفۀ اسکافی.
شاه چو بر خود قبای عجب کند راست
خصم بدردش تا به بند گریبان.
ابوحنیفۀ اسکافی.
شاه چو بر خز و بز نشیند و خسبد
بر تن او بس گران نمایدخفتان.
ابوحنیفۀ اسکافی.
داند از کردگار کار که شاه
نکند اعتقاد بر تقویم.
ابوحنیفۀ اسکافی.
خسرو ایران میر عرب و شاه عجم.
ابوحنیفۀ اسکافی.
هر آن شاه کو خوار دارد شهی
شود زود ازو تخت شاهی تهی.
اسدی.
گنه کار چون بد ببیند ز شاه
دلیری کند بیشتر بر گناه.
اسدی.
تو شاهی وانچه دانی یا ندانی
ز نیکی و بدی گفتن توانی.
(ویس و رامین).
شاه دینارفشان باید و بدخواه شکن.
قطران.
شاه را کافتاب میغ بود
حرز و تعویذ رمح و تیغ بود.
سنایی.
شاه بددل همیشه خوار بود.
سنایی.
شاه را از رعیت است اسباب
عین دریا ز جوی یابدآب.
سنایی.
شاه را خواب خوش نباید خفت
فتنه بیدار شد چو شاه بخفت.
سنایی.
بعلم تست که چندین هزار نفس نفیس
چه زن چه مرد چه پیر و جوان چه داه و چه شاه.
انوری.
شاه جهان مهدی ظفر یعنی شبان دادگر
ایام دجال دگر گرگ ستم ران پرورد.
خاقانی.
یک رضای شاه شاه آمد عروس طبع را
از کرم کابین عذرا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
مگو شاه و سلطان اگر مرد دردی
ز رندان وقت آشنایی طلب کن.
خاقانی.
شاه را باید که باشد خوی رب
رحمت او سبق گیرد بر غضب.
مولوی.
شاه بیدارست حارس خفته گیر
جان فدای خفتگان دل بصیر.
مولوی.
پس بگفتندش به اقبال تو شاه
غالب آییم و شود کارش تباه.
مولوی.
گفت شاه از هر کسی یک سر برید
من از او هر لحظه قربانم جدید.
مولوی.
شاه خفته ست ف تنه بیدار
چشم دولت ز شاه خفته مدار.
اوحدی.
شاه چون مستعد جنگ بود
دشمنان را مجال تنگ بود.
اوحدی.
شاه باید که گیرد از سر هوش
بر جهان چشم و بر رعیت گوش.
اوحدی.
فصل خامس صفت شاه همه عرضه کنم
که ببندی کمرخدمت او عاشق وار.
بسحاق اطعمه.
در دو نوع حکومت مطلقه و مشروطه شاه وجود دارد. نمونۀ شاه در حکومت مطلقه، حکومت سلسله های ایران از قبیل قاجاریه و غیره است و نمودار حکومت مشروطۀ سلطنتی حکومت تعدادی از کشورهای جهان است. شاه در تمام ادوار تاریخ ایران قدیم تا پایان دورۀ قاجاریه مستبد بوده است و بطوری که از تواریخ به دست می آید شاه در دورۀ هخامنشی مالک الرقاب و منبعمقررات و مصدر اوامر و نواهی و بخشندۀ امتیازات و افتخارات و داور نهائی در دادن پاداشها و کیفرها و فرماندۀ کل قوای بری و بحری و رئیس کل تشکیلات کشوری و لشکری و رئیس مذهب و نمایندۀ اهورمزد بوده است و سلطنت را موهبت الهی می شمردند. حکومت شاه مطلقه و غیرمحدود بود تا اندازه ای در دورۀ اشکانی و بالخصوص در دوران ساسانی تقریباً وضع بهمین منوال بود و شاه حکومت مستبد و مطلقه را در دست داشت ولی بعد از اسلام تشکیلات سلطنتی که وضع مستقلی برای خود داشت بهم ریخت و حکام ایران تحت نفوذ خلفای اسلامی درآمدند، گرچه عنوان ’شاه’ یا سلطان به ایشان داده میشد ولی هرگز آن استقلال بمعنی حقیقی را نداشتند، تا آنکه رفته رفته نفوذ خلفای اسلامی از میان رفت و مجدداً ’شاه’ بعنوان مستقل و حکومت مستبد بوجود آمد. و همگی همان حکومت مطلقه و مستبده را داشتند. و شاه فعال مایشاء بود تاآنکه در اواخر دورۀ سلطنت مظفرالدین شاه قاجار ایران دارای حکومت سلطنتی مشروطه گردید و چون سلسلۀ قاجاریه از میان برداشته شد، و خاندان پهلوی با در دست گرفتن سلطنت مشروطه زمام امور را بدست گرفتند. طبق قانون اساسی ایران حکومت ایران سلطنت مشروطه شد، کلمه ای است فارسی بمعنی آقا و ملک و از القاب شاهان ایرانی و کسانی که خود را به ایشان تشبیه میکردند از قبیل طبقۀ اول و مرزبانان و شهرداران دورۀ ساسانی و لقب شاهزادگانی که قبل از جلوس بر تخت شاهی حکومت ایالتی را بعهده داشته اند و یا لقب شاهان کوچکی که خود را در پناه شاهنشاهان ایران می کشیدند و شاهنشاه، در عوض شاهی را در دودمان آنها موروثی میکرد و این لقب گاه با کلمه دیگر ترکیب میشد از قبیل: شاه ارض، شاه جهان، شاه دیار بکر، کرمانشاه، گیلانشاه، شاه آتی، سکانشاه، میشانشاه و امثال آن. رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص 121، 122، 359 و النقود العربیه ص 135 و الالقاب الاسلامیه ص 352 شود، لقب مانندی حکام و امراء مستقل نواحی را چنانکه شاه سند و نظیر: رام طراز. قیصر روم. فغفور چین. خان ترکستان. عزیز مصر. خدیو مصر. رای هند. شاه غرجستان.نجاشی حبشه. تبع یمن و غیره. (یادداشت مؤلف)، بمجاز بر غیر شاه و سلطان اطلاق شود چنانکه امیر و سپهسالار را شاه گویند و مراد تشبیه او در عظمت و بزرگی به شاه باشد، فردوسی در تأسف بر حامی خودابومنصور محمد بن عبدالرزاق که از قبل سامانیان سپهسالار خراسان بوده و شاه بمعنی امروزی نبوده است، فرماید:
ستم باد بر جان آن ماه و سال
کجا بر تن شاه شد بدسگال
یکی پند آن شاه یاد آورم
ز کژی روان سوی داد آورم
باز فرماید:
دریغ آن کمربند و آن گردگاه
دریغ آن کئی برز و بالای شاه.
فردوسی.
ز شاهان برنای سیصد سوار
همی راند با نامور شهریار.
فردوسی.
، اصل و خداوند بود. چون پادشاه نسبت به سایر مردمان اصل و خداوند بوند ایشان را شاه خوانند. (فرهنگ جهانگیری). بمعنی اصل و خداوند باشد و چون پادشاهان نسبت بمردمان اصل و خداوند باشند ایشان را شاه خوانند. (برهان قاطع). اصل و خداوند و مهتر و بزرگ نسبت برعیت اصل و خداوند و بزرگتر است. (از فرهنگ رشیدی). اصل و خداوند و چون ملوک و سلاطین اصل و خداوند رعایااند ایشان را شاه خوانند. (بهار عجم). بمعنی اصل و خداوند و بزرگتر ملک نسبت برعیت. (آنندراج). اصل. (از ناظم الاطباء)، بزرگ و بزرگوار و پاک نژاد واصیل و شریف از هر طبقه. (ناظم الاطباء)، بر هر چیز بزرگ اطلاق کنند. (آنندراج). بمجاز بر شیئی بزرگ اطلاق شود. (از بهار عجم). بزرگ و آشکارا و از اینجاست که جهاندار و جهانبان پادشاه را گویند. (مؤید الفضلاء)، بر هر چیزی که آن در بزرگی و خوبی بحسب صورت یا معنی از امثال ممتاز باشد اطلاق کنند، شاه سوار و شاهراه و شاه توت و امثال آن. (فرهنگ جهانگیری). هر چیز که آن در بزرگی و خوبی بحسب صورت و معنی از امثال خود ممتاز باشد همچو: شاهبازو شاه راه و شاهکار و شاه کاسه و شاه توت و شاه بلوت و شاه تره و شاه سوار و شاه باز و شاهرود و شاه تیر و شاه انجیر و شاه آلو و امثال آن. (برهان قاطع). مردم جنگل گاه در اول نام گونه ای از گیاه کلمه شاه آرند برای نمودن بهتری و فضل آن گونه: شاه بلوط، شاه توت، شاه بید.شاه میوه و شاهدانه نیز از آن قبیل است و دیگر طبقات مردم نیز برای نمودن همین معنی این کلمه را آرند: شاهکار. شاه آب. شاه تیر. شاهراه. شاه زنان. شاه مردان. شاهانشاه. (از یادداشت مؤلف). مجازاً هر چیز عمده جنس خود را مصدر به لفظ شاه میکند مثل: شاه سوار. شاه تره و غیر آنها. (از فرهنگ نظام). و اینک مثالهای دیگر آن بصورت ترکیب اضافی یا با فک اضافه: شاه امرود، شاه گلابی، یک نوع گلابیی در خراسان که بعضی آن را ارمود نیز گویند. (دزی ج 1 ص 717). فی بلادنا نوع (من الکمثری) یقال له: شاه امرود. (مفردات قانون بوعلی سینا چ تهران ص 202). شاه انجم. شاه انجیر. شاه اولیا. شاه باز. شاه بچه. شاه برج. شاه بزرگ. شاه بلوط. شاه بلوطی.شاه بوف. شاه بوی. شاه بیت. شاه پر. شاه پسر. شاه پیغمبران. شاه توت. شاه تیر. شاه جوی. شاه ددان. شاه دارو. شاه درخت. شاه دیوار. شاه راه. شاه رش. شاه رود. شاه زنبوران. شاه کار. شاه گوهر. شاه گویندگان. شاه نای: یکی یاقوت که از گوهرها قسمت آفتاب است و شاه گوهرهاء ناگدازنده است. (نوروزنامه). وی (اسب) شاه همه چهارپایان چرنده است. (نوروزنامه). و مردم از او (از شراب) سیر نگردد و طبع نفرت نگیرد که وی شاه همه شرابهاست. (نوروزنامه). و رجوع به هر یک از ترکیبات فوق در ردیف خود شود، بمناسبت ممتازیت فرد عمده و مشخص در نوع یا جنس از دیگر افراد همنوع یاهمجنس خود در مورد آدمیان کلمه معنی سر. برتر. مقدم. فرد. مشخص و ممتاز و متمایز از افراد دیگر و پیشواو سرور و فرمانروا و مهتر بخود گیرد:
او شاه نیکوان جهان است و نیکویی
تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است.
یوسف عروضی.
بشد باربد شاه رامشگران
یکی نامداری شد از مهتران.
فردوسی.
- شاه استاد، استاد ماهر در هنرخود. (از فرهنگ نظام).
- شاه استادکار، استاد ماهر در هنر خود. (از فرهنگ نظام).
، راه فراخ بودو بزرگ. (لغت فرس اسدی). شاهراه. (صحاح الفرس). راه فراخ. (شرفنامۀ منیری). راه گشاده را نیز گویند که از آن راهها و شعبها جدا شود. (برهان قاطع). راه بزرگ که عامۀ خلق در آن بگذرد. (مؤید الفضلاء)،
{{اسم خاص}} خدای (باریتعالی) :
مجرم شاهیم ما را عفو خواه
ای تو خاص الخاص درگاه اله.
مولوی.
،
{{اسم}} لقب بعض شیوخ صوفیه و مرشدها. (یادداشت مؤلف). لقب عام که درویشان و صوفیه به مراد و مرشد و شیخ و پیر که ظاهراً نسب بسادات میرسانیده اند داده اند.و بی شک مأخوذ از معنی سروری و برتری و ممتاز بودن از افراد جنس است: شاه نعمهاﷲ. شاه قاسم انوار. (یادداشت مؤلف) : خواجه در منزل درویش ایمن شاه میبودند. (انیس الطالبین ص 157). و من و خال من و درویش بیگی شاه باغ ارسلانی در قبض و بار بودیم. (انیس الطالبین ص 159). و شاید کلمه شاه در نور علیشاه و نیز از این قبیل باشد صفی علیشاه و غیره، لقبی است که در یکی از افسانه های مربوط به جوانمردی و فتوت به یکی از شیوخ عرب داده شده است. (دزی ج 1 ص 17)، از ترکیب کلمه شاه با اسامی یا کلمات دیگر برای نامیدن اشخاص اسمهایی ساخته میشود: شاه قلی. شاه حسین. شاه علی. شاه خانم: شاه خانم میزاید ماه خانم درد میکشد،
{{پسوند مکانی، مزید مؤخّر امکنه}} پسوند مکانی به معنای وابستگی شاه به مکان مانند: کرمانشاه. یا وابستگی مکان به شاه چون: بندرشاه، داماد بود و این لغت غریب است. (لغت فرس اسدی). داماد و این از همه غریب تر است. (صحاح الفرس). داماد را گویند. (فرهنگ جهانگیری). و داماد را نیز شاه گویند که شوهر دختر کسی باشد. (برهان قاطع). داماد و از آن که وی را عزیز و بزرگ دارند. (مؤید الفضلاء). داماد. (فرهنگ رشیدی). عروس. (ناظم الاطباء). مجازاً در داماد استعمال میشده است و حال ’شاه داماد’ گفته میشود. (فرهنگ نظام). در تداول امروز نیز رایج است اما بیشتر همراه با کلمه داماد گویند: شاه آمد و ارادۀ آمدن داماد کنند و یا گویند شاه داماد آمد و همین منظور را قصد کنند:
عروس جوان گفت با پیرشاه
که موی سپیدست مار سیاه.
بدایعی بلخی.
شد عروس طاعت ابلیس ز امرش خاکسار
گشت شاه نوبت آدم ز فضلش تاجور.
عتبی کاتب (لباب الالباب ج 2 ص 287).
نشستند بر گاه بر ماه و شاه
چه نیکو بود گاه را شاه و ماه.
عنصری (از لغت فرس اسدی).
هم از ره عروس نو و شاه نو
در ایوان نشستند بر گاه نو.
اسدی.
هم از راه در شاه با ماه خویش
در ایوان نشستند بر گاه خویش.
اسدی.
خاطر به پسند من شاهیست
بر عروسان مدحت تو غیور.
مسعودسعد.
داده جان را چنانکه شاه عروس
از نقاب تنک خرد را بوس.
سنایی (از جهانگیری).
رفته بر کنگرۀ قصر عروسان بهشت
بتماشاکه همی صدر جهان گردد شاه.
اثیر اخسیکتی.
یک رضای شاه شاه آمد عروس طبع را
ازکرم کابین عذرا برنتابد بیش از این.
خاقانی (از جهانگیری).
، شوی:
مرا ویرو برادر هست و شاهست
ببالا سرو و از دیدارماهست.
(ویس و رامین).
مرا پیوند با وی باشد آنگاه
که آن ماه زمین را من بوم شاه.
(ویس و رامین).
، شاه شطرنج. (لغت فرس اسدی). شاه شطرنج بود. (صحاح الفرس). مهرۀ مهین شطرنج. (شرفنامۀ منیری). و یکی از آلات شطرنج را هم شاه می گویند. (برهان قاطع). مهرۀ مهین شطرنج. (مؤید الفضلاء). مهرۀ معروف از شطرنج. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). به اصطلاح شطرنج بازان حرکت دادن شاه شطرنج است. (فرهنگ نظام). بزرگتر مهرۀ شطرنج که پیرامون خود یک خانه تواند رفتن هم اریب به چپ و راست چون پیل و هم غیراریب به چپ و راست مانند رخ. (یادداشت مؤلف) :
پیاده بدانند و پیل و سپاه
رخ و اسپ و رفتار فرزین و شاه.
فردوسی.
شطرنج فریب را تو شاه و ما رخ
مر اسب نشاط را رکابی یا رخ.
عنصری.
گفتم این و گریختم ز عسس
شاه شطرنج را نگیرد کس.
عنصری.
مگذار شاه دل به در ماتخانه در
زین در که هست در در عزلت فرونشان.
خاقانی.
که شاه ارچه در عرصه زورآور است
چو ضعف آمد از بیدقی کمتر است.
سعدی.
هر بیدقی که براندی برفع آن بکوشیدمی و هر شاهی که بخواندی بفرزین بپوشیدمی. (گلستان سعدی).
- أعواد الشاه، سواره های شطرنج. (دزی ج 1 ص 717).
- شاه الرقعه، شاه شطرنج.
- ، مجازاً بزرگ قوم. (از یادداشت مؤلف).
، کشت کردن شاه شطرنج بود. (فرهنگ جهانگیری). و کشت کردن شاه شطرنج را نیز گفته اند و کشت بکسر کاف به اصطلاح شطرنج بازان آن است که مهره ای گذارند که بحسب حرکت آن مهره شاه در خانه او نشسته باشد و شاه خوانندیعنی برخیز از خانه من. (برهان قاطع). کشت کردن شاه شطرنج. (فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). به اصطلاح شطرنج بازان حرکت دادن شاه شطرنج است. (فرهنگ نظام) :
شاه نطع آسمان هنگام لعب امتحان
مات کرد و در زمان گر گوید او را شاه شاه.
بهاءالدین زنجانی (از جهانگیری).
- شاه قام، آن است که کسی خود را در بازی شطرنج زبون بیند حریف را پی در پی کشت گوید و او را فرصت ندهد بازی دیگر کند و بازی قایم شود. (برهان قاطع). بمعنی کشت کردن شاه شطرنج و خانه عوض کردن او باشد:
گفتم: ز شاه هفت تنان دم توان شنید
گفتا: توان، اگر نشدی شاه شاهقام.
خاقانی.
- قام شاه، خود را بلند کردن و بپا خواستن شاه شطرنج و عوض شدن جای او. (دزی ج 1 ص 717).
، یک سوی از قاب بازی. (یادداشت مؤلف). یک روی غاب. کعب. (یادداشت مؤلف). پشت و زیر در قاب. (یادداشت مؤلف). قاب یا پژول یا استخوان کعب را چهار جهت است قسمت محدب آن را ’بک’ و قسمت مقعر آن را ’جیک’ و یک سوی دیگر آن را که سطح آن اندکی گشاده و وسیعتر است شاه یا ’اسب’ و جانب مقابل آن را ’وزیر’ یا ’خر’ میگویند و همچنین است در قوطی کبریت که چون یکی از دو قاعده مکعب مستطیل آن بر زمین قرار گیرد شاه اصطلاح شود، صورتی از صور ورق قمار. (یادداشت مؤلف). ورقی از قمار که بر آن صورتی از شاه نقش است. (یادداشت مؤلف). صورتی از صور ورق آس که بر آن نقشی از شاه است، نام جامه ای و پارچه ای است که از هند آورند. (برهان قاطع) (مؤید الفضلاء). جامه ای است که از هند آرند. (فرهنگ رشیدی)، هر مردی را گویند که کار خیر او کند. (مؤید الفضلاء)، نام جانوری است که به هندوستان بود. (برهان قاطع) (مؤید الفضلاء). جانوری است در هند. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
شاه
دهی است از دیه های لاریجان، (سفرنامۀ رابینو ترجمه فارسی ص 155 و بخش انگلیسی ص 115) : و در هشتم جمادی الاخرۀ آن سال به شاه درآمد و جمعی را بکشت، (جامع التواریخ رشیدی)
چشمۀ شاه مزرعه ای است از ناحیۀ فشارود قاینات و بلاسکنه میباشد، (مرآت البلدان ج 4 ص 236)
لغت نامه دهخدا
شاه
گوسپند نر و ماده، (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب)، ج، شاه، شیاه، شواه، اشاوه، شوی ، شیه، و شیّه و این سه قسم اخیر اسم جمعند، (اقرب الموارد)، و اصل شاه، شاهه است چه تصغیر آن شویهه و جمع شیاه آمده است، هاء برای تخفیف حذف گردیده و اصل شاهه نیز شوهه است، الف بدل از واو آمده، در ادنی عدد جمع گویند: ثلاث شاه تا ده و چون از ده تجاوز کرد بتاء آورند و گویند: احدی عشره شاه و چون کثیر اراده کنند گویند: هذه شاه کثیره، (منتهی الارب)، و گویند ’فلان کثیر الشاه’ و آن در معنای جمع است چه ’ال’ برای جنس است و نسبت به شاه را شاوی ّ آورند چنانکه نسبت به سماء را سماوی، (از اقرب الموارد)،
- آذان الشاه، گیاهی است که آن رالصیقی نامند، (منتهی الارب)،
- شاه اذراء، گوسپندی که گوش وی سیاه و سپیدبود و تن سیاه، (مهذب الاسماء)،
- شاه ثولاء، گوسپندی دیوانه، (مهذب الاسماء) (منتهی الارب)،
- شاه جماء، گوسپندی بی سرو، (مهذب الاسماء)، گوسفند بی شاخ، (منتهی الارب)،
- شاه خوصاء، گوسپند که یک چشم وی سیاه باشد و دیگر سپید، (منتهی الارب)، در نسخۀ خطی مهذب الاسماء کتاب خانه مولف شاه خوصاء، گوسپندی یک چشم سبز و دیگر سیاه، ج، خوص، و در نسخۀ دوم خطی کتاب خانه مؤلف: شاه خوضاء و در نسخۀ سوم شاه خورات، گوسفندی یک چشم سیاه و دیگر چشم سبز ذکر شده است و این اخیرظاهراً بر اساسی نیست،
- شاه رأساء، گوسپند سرسیاه و تن سفید، (مهذب الاسماء)،
- شاه ربّی، گوسفندی که نوزاده بود، ج، رباب، (مهذب الاسماء)، و در نسخۀ خطی دیگری از مهذب الاسماء ’زبی’ آمده که مبنای درستی ندارد،
- شاه رثماء، گوسفندی سر بینی سیاه، (مهذب الاسماء)،
- شاه رخماء، گوسپند سپیدسر سیاه بدن، (منتهی الارب)، گوسفندسرسپید و تن سیاه، (مهذب الاسماء)،
- شاه مجره، گوسپند لاغر، (منتهی الارب)،
، گاو نر دشتی، (مهذب الاسماء)، گاو وحشی نر ماده، غوچ، بز، غزال و آهو، گاو، شترمرغ، گورخر، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، زن، (منتهی الارب)، کنایه از زن است مانند: ’یا شاه ماقنص لمن حلت له’، (از اقرب الموارد)، نام چند ستارۀ کوچک، (ناظم الاطباء)، جمع تمام معانی بالا شاء که اصل آن شاه است، (منتهی الارب)، و شیاه، شوی ّ، (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء)، شواه، اشاوه، شیّه شیّه، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، شیه، (منتهی الارب)
شاه و بزبان عربی گوسفند را گویند وشیاه جمع آن است، (برهان قاطع)، رجوع به شاه شود
ال شاه وسیله ای که بدان از نخل خرما بالا روند، (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شاه
رجل شاه البصر، به معنی رجل شائه البصر است، یعنی مرد تیز بینایی، (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
شاه
پادشاه و ملک، شهریار
تصویری از شاه
تصویر شاه
فرهنگ لغت هوشیار
شاه
سلطان، فرمانروا، هر چیز مهم و بزرگ
شاه رخ زدن: کنایه از فرصت را غنیمت شمردن، غلبه یافتن
با شاه پالوده نخوردن: کنایه از خود را برتر از دیگران پنداشتن
تصویری از شاه
تصویر شاه
فرهنگ فارسی معین
شاه
امپراطور، امیر، پادشاه، حاکم، خدیو، سلطان، شاهنشاه، شهریار، ملک، والی
متضاد: رعیت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاهر
تصویر شاهر
(پسرانه)
مشهور، نامی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاهد
تصویر شاهد
(پسرانه)
زیبارو، محبوب، معشوق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاها
تصویر شاها
(دخترانه و پسرانه)
نام قلعه ای که هولاکوخان اموال و خزاین خود را آنجا گذاشته بود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاهق
تصویر شاهق
بلند، مرتفع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاهد
تصویر شاهد
مفرد شهود، در علم حقوق کسی که در دادگاه دربارۀ موضوع مورد بحث شهادت می دهد، کسی که امری یا واقعه ای را به چشم خود دیده باشد و گواهی بدهد، گواه،
در علوم ادبی جمله یا عبارتی از نثر یا نظم که برای اثبات معنی لغت یا موضوعی بیاورند، کنایه از معشوق، محبوب، مرد یا زن خوب رو،
بازماندگان شهید مثلاً فرزند شاهد، دانشگاه شاهد، آنچه با آن بتوان وجود چیز دیگر را اثبات کرد
شاهد حال: گواه حاضر
شاهد عادل: شاهد راست گو که به گفته اش بتوان اعتماد کرد
شاهد معتمد: شاهد راست گو که به گفته اش بتوان اعتماد کرد، شاهد عادل
شاهد روز: کنایه از خورشید، شاهد رخ زرد، شاهد فلک
شاهد جان: کنایه از معشوق، محبوب، مقصود جان
فرهنگ فارسی عمید
(تَ وُ)
ترسیدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خشیه، خشی، خشی، مخشاه، مخشیه، خشیان شود که مصادر دیگر این کلمه اند
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
بلند و مرتفع از کوه و بنا و جز آن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از غیاث اللغات) : جبل شاهق، کوه بلند و مرتفع. (از دهار). ج، شواهق. عال. عالی. مرتفع. رفیع، ان فلاناً لذوشاهق و صاهل اذا اشتد غضبه، یعنی او سخت خشم است. (از اساس البلاغۀ زمخشری). هو ذو شاهق، یعنی سخت خشم است. (از اقرب الموارد). و در القاموس آمده و هو ذو شاهق،آنکه سخت خشم نباشد. (از منتهی الارب). ولی شارح قاموس نویسد این گفته بر اساسی نیست زیرا آنطور که جوهری گفته که: فلان ذوشاهق اذاکان یشتد غضبه و همچنین ازهری و ابن عباد و ابن فارس و دیگران سخت خشم گفته اند، فحل ذوشاهق، نرینه که به هیجان آید ودم او بسختی بیرون آید و فرورود و صدایی از درون وی شنیده گردد. (از اساس البلاغه زمخشری) ، رگ برجهنده بسوی بالا. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). قسمی از نبض که با انگشتان نبض گیر مدافعه کند بقوت. نبض که در حرکت میل به بلندی کند. (یادداشت مؤلف). به اصطلاح پزشکان نوعی است از حالات نبض که در حرکت میل به بلندی داشته باشد یعنی اجزای آن در ارتفاع محسوس گردد و سبب آن شدت حاجت به ترویح باشد. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) : و بول گرم و رنگین، و نبض شاهق و متواتر و ممتلی باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
مشهور. معروف. نامی. سرشناس:
کبک رقاصی کند سرخاب غواصی کند
این بدین معروف گردد وان بدان شاهر شود.
منوچهری.
، تیغ و شمشیر کشیده. از نیام برآمده. آخته. خرج شاهراًسیفه، بیرون آمد شمشیر برکشیده:
اندر صف مجادلت مذهب
بر خصم تیغحجت تو شاهر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
سپیدی نرگس. (منتهی الارب). اما در تاج العروس و شرح قاموس و اقرب الموارد این کلمه به صورت جمع ’اشاهر’ و مفرد آن ’اشهر’ ضبط شده است و گویا مؤلف منتهی الارب را سهوی رخ داده است
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
شاهین ترازو، چوب ترازو، باز خوب و اعلا. (ناظم الاطباء). در این معانی که صورت مخفی است از شاهین، رجوع به شاهین شود
لغت نامه دهخدا
(هََ / هَِ)
نی چوپان. نایی که چوپان مینوازد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
ده از بخش ایذۀ شهرستان اهواز. دارای 70 تن سکنه. آب آن از رود کارون و چشمه. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
مشاهده کننده امری یا چیزی. حاضر. (از منتهی الارب). نگاه کننده. (از اقرب الموارد). ج، شهود و شهّد: اینک جوابهای جزم است در این مشافهه عرضه کنی (حصیری) تا مقرر گردد آنچه ترا باید گفت که شاهد همه حالها بوده ای. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217).
قاضی بدو شاهد بدهد فتوی شرع
در مذهب عشق شاهدی بس باشد.
سعدی.
- شاهدالحال، گواه حاضر و ناظر:
بر چنان فتحی که این شاه ملایک پیشه کرد
هم ملایک شاهدالحالند و محضر ساختند.
خاقانی.
- شاهد بودن، شاهد بر شی ٔ یا کسی بودن. بر وقوع امری یا چیزی ناظر بودن. حضور داشتن.
- شاهد قضیه بودن، گواه و ناظر حادثه بودن. قضیه ای را مشاهده کردن. دیدن حادثه ای که واقع شده است.
، اداء شهادت کننده و گواه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، شهّد و شهود و أشهاد. (اقرب الموارد). گواه. (دهار). گوا. آنکه بر امری شهادت دهد:
قول او بر جهل او هم حجت است و هم دلیل
فضل من بر عقل من هم شاهد است و هم یمین.
منوچهری.
هم با قدمت حدوث شاهد
هم با ازلت ابد مجاور.
ناصرخسرو.
- شاهد امین، آن کس که به امانت شهادت دهد و در گواه دادن امین باشد.
- ، ... در آسمان، کنایه از ماهتاب است که بر شب سلطنت راند و تاشب هست او نیز خواهد بود. (از قاموس کتاب مقدس).
- شاهد عادل، گواه که از نظر موازین شرعی شهادت وی پذیرفته شود.
- شاهد عدل، گواه بر حق. (بهار عجم) (آنندراج) :
به این دقیقه دو مصرع دو شاهد عدل است
که جز سخن نتواند شدن قرین سخن.
محسن تأثیر (از بهار عجم).
- شاهد مجلس، حاضر و گواه در مجلس. او که در جایی حاضر و ناظر حادثه ای باشد.
، (اصطلاح ادب) در اصطلاح ادب و علمای عربیت عبارت است از جزئی که استشهاد شود بدان در اثبات قاعده ای برای بودن آن جزئی از آیات قرآنی یا از سخنان عرب که بعربیت آنان اعتماد و وثوق کامل حاصل باشد و لفظ شاهد از لفظ مثال اخص است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). مثال از برای نحو و صرف و سایر فنون ادب از شعر و نثر، در اصطلاح علماء مناظره و جدل چیزی است که دلالت کند بر فساد دلیل. برای تخلف. یا برای استلزام آن محال را. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، (اصطلاح فقه) گواهی دهنده از روی یقین به حقی برای شخصی بر شخص دیگری. (از کشاف اصطلاحات الفنون). گواه را گویند که در موقع حدوث و وقوع جنایت یا سرقت و قتل حاضر باشد و واقعه را مشاهده نماید و اداء شهادت بر شاهد وقایع از واجبات است و کتمان آن بحکم عقل و نقل حرام است. شرایط گواه: عقل، بلوغ، ایمان، عدالت، عدم تهمت از لحاظ انتساب یا شریک بودن. طهارت مولد، قوت ضبط است. مستند شهادت باید قطع و یقین باشد که مشهودبه رادیده باشد. (فرهنگ علوم نقلی از شرح لمعه)، (اصطلاح حدیث) در اصطلاح محدثان اگر راوی حدیثی در نقل روایتی منحصر بفرد بود و شخص دیگری همان روایت را با مطابقت سند و لفظ و معنی روایت کند آن را متابعۀ تامه خوانند و هر گاه مطابقت مزبور فقط از حیث لفظ یا معنی و یا آنکه از اواسط سند به همان صحابی مروی عنه راوی منحصر بفرد منتهی گردید آن را متابعۀ ناقصه و شاهد گویند و برخی معتقدند که حتی سند دو روایت اگر از نظر معنی مطابقت نماید و یا آنکه سند حدیث به دو صحابی مختلف منتهی گردد آن را نیز شاهد گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 185)، (اصطلاح کلام) اصل، مقابل فرع: و ایشان (جدلیان و متکلمان) اصل را شاهد گویند و فرع را غایب و بشاهد آن خواهند که حکم در او موجود و معلوم باشدو به غایب آنکه در او مطلوب و مجهول باشد. (اساس الاقتباس ص 333)، (اصطلاح عرفان) معشوق، محبوب عندالعاشق اراده شده است از جهت حضور او نزد معشوق در تصور و خیالش. (فرهنگ مصطلحات عرفاء)، در نزد سالکان، حق را گویند به اعتبار ظهور و حضور، زیرا که حق به صور اشیاء ظاهر شده و ’هوالظاهر’عبارت از آن است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- شاهد حق، غلبۀ حق بر دل. (از تعریفات جرجانی).
- شاهد علم، غلبۀ علم بردل. (از تعریفات جرجانی).
- شاهد وجد، غلبۀ و جد و حال بر دل. (از تعریفات جرجانی).
، در اصطلاح عرفاء بمعنی حاضر آمده است ’و شاهد الحق شاهد فی ضمیرک’ و تجلی جمالی ذات مطلق را در لباس شاهد عیان و بیان فرموده اند و گفته شده است که شاهد حق است به اعتبار ظهور و حضور. (فرهنگ مصطلحات عرفاء)، (اصطلاح تصوف) در اصطلاح صوفیه عبارت است از آنچه در دل آدمی حضور داشته و یاد آن دردل غالب باشد پس اگر علم در دل غالب بود آن را شاهدعلم. و اگر وجد بر دل غالب بود آن را شاهد وجد. و اگر حق بر دل غالب بود آن را شاهد حق نامند. (از تعریفات جرجانی)، در اصطلاح عرفاء اطلاق شود بر آنچه حاضر در قلب انسان است و همواره در فکر و بیاد اوست. (فرهنگ مصطلحات عرفاء) :
در چشم عیان شاهد و مشهود تویی
در قبلۀ جان ساجد و مسجود تویی.
جامی.
، در اصطلاح صوفیه: دانا به هر چه بنده کند،
{{اسم خاص}} خدای تعالی. (یادداشت مؤلف). نامی از نامهای خدای تعالی. دانا بهمه چیز که بنده کند. (مهذب الاسماء)، نامی از نامهای نبی صلی اﷲ علیه و سلم. (منتهی الارب)، و گاه از آن نور محمدی اراده شده است: شاهد را شنیدی که کیست، خد و خال و زلف و ابروی شاهد را گوش دار. ای عزیز چه دانی که خد و خال و زلف معشوق با عاشق چه میکند! تا نرسی ندانی خد و خال معشوق جز چهرۀ نور محمد رسول اﷲ مدان که ’اول ما خلق اﷲ نوری’... دریغا اگر دل نیستی در میان خد و خال این شاهد دل بگفتی که این خد و خال معشوق با عاشق چه سرها دارد. (تمهیدات عین القضاه همدانی ص 116).
- شاهد فاستقم، اشاره بحضرت رسول صلی اﷲ علیه و آله و سلم است. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج).
- شاهد لعمرک، بمعنی شاهد فاستقم است و اشاره به حضرت رسالت پناه (ص). (شرفنامه منیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). شاه گویندگان. شاه رسل:
آن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقم
مخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان.
خاقانی.
، (اصطلاح رمل) عبارت است از چهار شکل از زایجه که مسمی به زواید میباشند. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، (اصطلاح نجوم) مزاعم را گویند و آن طلب کردن کوکب است زعامت برجی را که در او خطی دارد به اتصال نظر یا به اتصال محل و آن کوکب را مزاعم این برج خوانند و شاهد و دلیل نیز. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، نماز شام. (دهار) (یادداشت مؤلف).
- صلوهالشاهد، نماز مغرب. (منتهی الارب). از این جهت آن را شاهد خوانند که برای حاضر و مقیم و مسافر یکسان باشدو قصر نگردد. (از اساس البلاغۀ زمخشری).
،
{{اسم خاص}} ثریا. (منتهی الارب). نجم. (اقرب الموارد). لاصلاه بعدها حتی یری الشاهد، پس از آن نمازی نباشد تا آنکه ستاره را ببیند. (از اقرب الموارد). ستاره. (دهار)،
{{اسم}} زبان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ما لفلان رواء و شاهد، دارای ظاهر و زبان نباشد. (از اقرب الموارد). زبان. (دهار)، غزل بعد از فال. (فرهنگ نظام). در عرف و تداول چون از دیوان خواجه حافظ فال گیرند و غزلی برآید، غزلی را که پس از غزل فال واقع است، شاهد اصطلاح کنند و گروهی نیز غزل هفتم پس از غزل فال را شاهد گویند
لغت نامه دهخدا
قلعۀ شاها نام قلعه ای است که هولاکوخان اموال و خزاین خود را در آنجا نهاده بود، (تاریخ غازان ص 182)، حمداﷲ مستوفی و نیز حافظ ابرو گوید: چون آب دریاچه ارمیه (طروج یا طسوج) پایین میرود جزیره آن دریاچه که شاها نام دارد به صورت شبه جزیره درمی آید و در آن جزیره قلعۀ بزرگی است بر فراز کوهی و قبر هولاکو و دیگر سرداران مغول در آنجاست، از قلعۀ شاها در قرن سوم هجری نیز نام برده شده است و ابن مسکویه در جایی که حوادث زمان متوکل خلیفۀ عباسی نوۀ هارون الرشید را نقل میکند گوید: شاها و (یکدود) دو قلعه بود در تصرف سرکردگان یاغی آن نواحی، در قرن هفتم هولاکو بتجدید بنای قلعۀ شاها که حافظ ابرو آن را قلعۀ تلای دریاچه ارمیه نامیده فرمان داد و خزاین و غنایمی که از غارت بغداد و دیگر ممالک خلافت بچنگ آورده بود در آن قلعه جای داد، بعدها این قلعه مدفن وی گردید و بهمین جهت در زبان فارسی بنام ’گور قلعه’ معروف شد، زمانی که حافظ ابرو، معاصر امیرتیمور تاریخ خود را می نوشت آن محل بکلی خالی از سکنه بود، (از سرزمینهای خلافت شرقی ص 172)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
در تداول فارسی زبانان نوع کشت یا بذری که اساس امتحان در به گزینی است و آن را شاخص نیز گویند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
زمینی حشاه، زمین سیاه بی خیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
اسب سپیدموی. (منتهی الارب). دارندۀ شهب. سپیدی بر سیاهی غالب آمده. (اقرب الموارد). خاکستری رنگ و سیاه با سپیدی آمیخته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شاهب
تصویر شاهب
خاکستری رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاهد
تصویر شاهد
مشاهده کننده، حاضر، نگاه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاهر
تصویر شاهر
مشهور، معروف، نامی، سرشناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاهق
تصویر شاهق
ب نلد چون کوه وساختمان، سخت خشم بلند مرتفع، کوه مرتفع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاهد
تصویر شاهد
((هِ))
گواه، گواهی دهنده، مثال، خوبروی، جمع شهود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاهر
تصویر شاهر
((هِ))
مشهور، معروف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاهق
تصویر شاهق
((هِ))
بلند، مرتفع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاهد
تصویر شاهد
گواه
فرهنگ واژه فارسی سره
مثال، نمودار، نموده، نمونه، غلام، محبوب، معشوق، مغبچه، تماشاچی، حاضر، حی، گواه، ناظر، شهید
متضاد: غایب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام فارسی آن شمشاد و نام علمی آن enee eriir sem boohoos است
فرهنگ گویش مازندرانی