جدول جو
جدول جو

معنی شاش - جستجوی لغت در جدول جو

شاش
بن مضارع شاشیدن، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود، ادرار، پیشاب، بول، زهراب، پیشار، پیشیار، میزک، چامیز، چامیر، چامین، چمین، کمیز، گمیز، شاشه
شاش زدن: شاشیدن، نم زدن به چیزی، برای مثال نشست و سخن را همی خاش زد / ز آب دهن کوه را شاش زد (رودکی - ۵۴۲)
پارچۀ نخی لطیف، پارچۀ نخی ابریشم دوزی شده که دور سر می پیچند
تصویری از شاش
تصویر شاش
فرهنگ فارسی عمید
شاش
معروف است و به عربی بول گویند، (برهان قاطع)، اسم فارسی بول است که کمیز نیز نامند، (فهرست مخزن الادویه)، بول و کمیز، شاشیدن مصدر آن، (آنندراج)، پیشاب، (غیاث اللغات)، آبی که بتوسط کلیه از خون جدا و در مثانه جمع و خارج گردد، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، شاشه، آب، پیشاب، پیشار (قاروره ای که نزد طبیب برند)، زهراب، میز، میزک (مصغر میز)، میخ (از میختن)، چامین (از چامیدن)، چمین (مخفف چامین)، ادرار، (خاصه در تداول شاگردان مدارس)، قاروره،
- شاش بزرگ، غایط،
- امثال:
مثل شاش خر،چایی سرد و رنگ گردانیده، (امثال و حکم دهخدا ج 3)،
مثل شاش موش، آبی باریک، (امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا
شاش
نام شهری به ماوراءالنهر، (صحاح الفرس)، شهری است به ماوراءالنهر که چاچ نیز گویند، (فرهنگ رشیدی)، نام شهری است و مشهور به چاچ است و از آنجا کمان خوب آورند، (از برهان قاطع)، شهری است به ماوراءالنهر، چند تن از خواجگان نقشبندیه از آن شهرند، (شعوری)، شهری است به ماوراءالنهر که آن را چاچ نیز گویند و کمانهای چاچی منسوب بدان شهر است، (انجمن آرای ناصری) (آنندراج)، معرب چاچ که الحال تاشکند گویند، (غیاث اللغات)، نام شهری در ورای جیحون، (اشتینگاس)، شهری است به ماوراءالنهر، (منتهی الارب)، شهری در ترکستان که چاچ نیز گویند، اکنون تاشکند نامند، (ناظم الاطباء)، همان است که امروز به شهر جدید تاشکند تبدیل یافته، (از سعدی تا جامی ص 134)، شهری است در ترکستان شمال رود سیحون که امروز به تاشکند معروف است، (از سعدی تا جامی، حاشیۀ مترجم ص 346)، در حدود العالم ذیل چاچ آمده: ناحیتی است بزرگ و آبادان و مردمان غازی پیشه و جنگ کن و توانگر و بسیارنعمت، و از وی کمان و تیرخدنگ و چوب خلنج بسیار افتد، (حدودالعالم چ دکتر منوچهر ستوده ص 116)، یاقوت درباره آن آورده است: در ماوراءالنهر و ماورای نهر سیحون و هم مرز بلاد ترک است، دانشمندانی از آن برخاسته اند و جمعی از راویان و فصیحان بدان منسوبند و مردم آن شافعی مذهبند و مذهب شافعی را ابوبکر محمد بن علی بن اسماعیل القفال الشاشی با وجود غلبۀ مذهب ابوحنیفه در این ناحیت شیوع داد، ابوالحسن علی بن الحاجب بن جنید الشاشی نیز بدان منسوب است، بطلمیوس گوید که طول شهر شاش یکصد و بیست و چهار درجه و عرض آن چهل و پنج درجه است و آن دراقلیم ششم واقع است، اصطخری گوید که عمل شاش و ایلاق بهم پیوسته اند و میان آنها جدایی نیست و فراخای آن بقدر دو روز در سه روز راه است و بخراسان و ماوراء النهر اقلیمی بوسعت آن و وفور قراء و عمارات آن نیست، از اطراف به وادی (نهر) شاش که بدریاچۀ خوارزم میریزد و باب الحدید واقع در صحرایی معروف به قلاص میان شاش و اسپیجاب که چراگاه است و تنکره معروف به قریه النصاری و کوههایی منسوب به اعمال شاش محدود است، سرزمین شاش آبادان و هموار است و در آن زمین مرتفع وجود ندارد و آن از بزرگترین ولایات سرحدی در جانب بلاد ترک است وبناهای آن گلین و خانه های آن دارای آب جاری و وسیع است، سرزمین شاش سبز و خرم و از خوشترین بلاد ماورأالنهر است، قصبۀ آن بنکث نام دارد آن را شهرهای بسیاری بوده که همه آنها در زمان ما ویران گشته است، خوارزمشاه محمد بن تکش چون از ضبط آن عاجز ماند آن را ویران ساخت و پادشاهان آن را کشت و مردم آن را کوچ داد، ابن الفقیه گوید: از سمرقند تا زامین 17 فرسنگ راه است و زامین در دوراهی شاش و ترک و فرغانه واقع است و از زامین تا شاش 25 فرسنگ راه است و از شاش تا معدن نقره 7 فرسنگ و تا باب الحدید دو میل و تا ارجاخ 40 فرسنگ و تا اسپیجاب 22 فرسنگ، (معجم البلدان)، درنزهه القلوب بنقل از کتاب ’عجایب المخلوقات’ آمده است: در ولایت شاش چشمه ای است بر سر عقبه هر روزی که هوای گشاده و بی ابر بود در او قطره ای آب نباشد و چون هوا مغیم گردد پرآب شود، (نزهه القلوب، مقالۀ سوم ص 287)، در تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی نقل از ابن حوقل آمده است: میان یاراب و کنجده و شاش (چاچ) چراگاههای خرمی است که نزدیک هزار خانوار از ترکان در آن ساکنند که اسلام آورده اند و در خرگاهها سکونت دارند و ایشان را بنایی و عمارتی نیست، (تاریخ علوم عقلی دکتر ذبیح اﷲ صفا ص 180)، لسترنج درباره آن آورده است: در باختر فرغانه در جانب راست یعنی شمال خاوری رود سیحون قرار دارد، خرابه های موسوم به ’تاشکند کهنه’امروز محل شهری را که اعراب شاش و ایرانیان چاچ می نامیدند و در قرون وسطی بزرگترین بلاد ماوراء سیحون بود نشان میدهد، شهر چاچ را بنکث نیز میگفتند مانند بسیاری دیگر از بلاد ماوراءالنهر که دارای دو اسم بود یک اسم ایرانی و یک اسم تورانی، چاچ در قرن چهارم چندبارو داشت بدین ترتیب که گرد شهر داخلی و ارگ (قهندز) متصل به آن یک بارو کشیده شده بود و پس از آنها ربض داخلی نیز بارویی داشت و بعد از این ربض داخلی نیز بارویی داشت و بعد از این بارو ربض دیگری وجود داشت دارای باغها و کشتزارها و گرد این ربض نیز باروی دیگر کشیده بودند و سرانجام از همه بزرگتر بارویی بودمثل باروی شهر بخارا که تمام ولایت را حفظ میکرد و بشکل نیم دایره ای ساحل رود ترک را از سمت خاور و سیحون را از سمت باختر گرداگرد چاچ بهم متصل مینمود، در ارگ که متصل بشهر داخلی بود دارالاماره و زندان قرار داشت و این ارگ دارای دو در بود که یکی بطرف شهر و دیگری به طرف ربض باز میشد، مسجد جامع روی باروی ارگ بود، شهر داخلی یک فرسخ در یک فرسخ مساحت داشت و دارای چندین بازار و سه دروازه بود: دروازۀ ابوالعباس، دروازۀ کش که بطرف جنوب یعنی بسمت جاده ای که از سمرقند می آمد باز میشد و دروازۀ جنید، باروی ربض اولی ده دروازه داشت (مقدسی ذکر هشت دروازه از آن ده کرده) و ربض دوم دارای هفت دروازه بود که ابن حوقل نام آنان برده است، بازارهای شهر چاچ در ربض داخلی واقع بود و چندین نهر و قنات از میان شهر میگذشت و باغها و درختان را سیراب میکرد، باروی بزرگ در نزدیکترین نقطۀ خود تا شهر یک فرسخ از دروازۀ ربض خارجی فاصله داشت، این بارو در سمت خاور از کوهی موسوم به کوه سابلغ در ساحل رود خانه ترک شروع گردیده جلگۀ پهناور قلاص را در بر می گرفت، این بارو را عبداﷲ بن حمید برای حفظ چاچ از تاخت و تاز ترکهای شمال بنا کرده بود، بفاصله یک فرسخ پشت این بارو خندقی عمیق بود که از کوه مزبور واقع در کنار رود خانه ترک تا کنار سیحون بسمت باختر امتداد پیدا میکرد، جاده ای که از شمال چاچ به اسبیجاب میرفت جلو دروازۀ آهنین از این بارو عبور میکرد، در اوایل قرن هفتم ضمن لشکرکشیهای سلطان محمد خوارزمشاه قسمتی از چاچ خراب شد، سپس ف تنه مغول آنچه را که در زمان خوارزمشاه از خرابی خلاص یافته بود دستخوش همان ویرانی و مصیبتی کرد که بروزگار شهرهای دیگر رسید ولی ظاهراً خرابی این شهر دیر نپایید و بسرعت گرد و غبار فلاکت از پیشانی آن زدوده شد و در قرن هشتم که امیرتیمور و لشکریان وی بدان شهر فرودآمدند محلی با اهمیت بود، شرف الدین علی یزدی در ضمن اخبار جنگهای امیرتیمور این شهر را بنام های چاچ، شاش و تاشکنت مکرر ذکر کرده است ظاهراً کلمه تاشکنت را که در زبان ترکی بمعنی شهر سنگی است ساکنین ترک زبان آن ناحیه از نام ’شاش’ گرفته و تحریف کرده اند، تا شکند با همین نام امروز مرکز ترکستان روس است، (از سرزمینهای خلافت شرقی، صص 511- 513)، از چاچ پارچه های نازک سفید و شمشیر و سلاحهای دیگر و افزارهای آهنین و برنجین مثل سوزن و مقراض و دیگ صادر میشد، زینهایی که از پوست کیمخت میساختند همچنین کمان و ترکش و پوست دباغی شده و سجاده های خوب و عباهای رنگارنگ نیز صادر میگردید، از ولایت چاچ برنج و کتان و پنبه صادر میشد، (سرزمینهای خلافت شرقی ص 519)، همچنین در نزهه القلوب آمده است که به حدود شاش ماوراءالنهر معدن نقره بود، (نزهه القلوب ج 3 ص 202)، ولایت شاش از رود سغد (که مردم سمرقند آن را ماسف میخواندند) سیراب میشد، (احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 135)، پادشاهان شاش یا چاچ را که همان رؤسای خاندانهای مستقل پس از تجزیۀ دولت ساسانی بودند ’تدن’ میخواندند، (احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 176 نقل از آثار الباقیه)، بسال 94 هجری قمریقتیبه با مردم شاش و فرغانه جنگ کرد ... وی از جیحون بگذشت و مردم بخارا و کش و نسف و خوارزم را وادار کرد که بیست هزار تن به یاری وی دهند و ایشان را به شاش فرستاد و آن سپاه شاش را گشادند ... سال 95 هجری قمری بار دیگر قتیبه به جنگ شاش رفت ... و چون به شاش یابه ’گشماهن’ رسید خبر مرگ حجاج به وی دادند و آن درماه شوال بود، (احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 270 و 271)، بسال 121 هجری قمری نصر بن سیار از مرو بجنگ شاش رفت و با وی گروهی از مردم بخارا و سمرقند و کش و نسف بودند که شمارۀ ایشان به بیست هزار میرسید و پس از جنگی نصربه شاش رسید و با پادشاه آن دیار صلح کرد و از وی هدیه و گرو بستد و حرث بن سریج را برای گرفتن خراج بدانجا گماشت، (احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 281)، مأمون چون بسال 198 هجری قمری به بغداد رفت و بخلافت بنشست شاش و استروشنه یحیی بن اسد را داد، (احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 319)، مترجم ’از سعدی تا جامی’ در حواشی کتاب درباره شاش آورده است: امروز به ’تاشکند’ معروف است و مرکز جمهوری ازبکستان میباشد، مرکزیت علمی و صنعتی و فلاحتی مهمی در خاورمیانه دارد، در قدیم در آن شهر کمانهای معروف میساخته اند، و باز در جای دیگر همان کتاب آرد: در اردیبهشت 1327 هجری شمسی بدعوت جمهوری مذکور به آن شهر رفته چند روزی در آنجا بسرآورد و هنوز زبان فارسی (لهجۀ تاجیکی) در آنجا رواجی دارد و غالب ادبای آن شهر به اشعار اساتید عجم آشنایی دارند، رجوع به سعدی تا جامی، ترجمه علی اصغر حکمت حاشیۀ ص 346 شود، شاعران ذکر وصف آن را در اشعار خود آورده اند از جمله در المسالک و الممالک ابن خرداد به از ابوالینیغی عباس بنطرخان شاعر قرن دوم قطعه ای بسبک فهلویات درباره شهر سمرقند آمده که از شاش در آن نام برده شده است و آن قطعه این است:
سمرقند کند مند
بذینت که افگند
از شاش ته بهی
همیشه ته خهی،
(از احوال و اشعار رودکی ص 1149)،
همچنین ابوالربیع البلخی در ذکر شاش گفته است:
الشاش بالصیف جنه
و من اذی الحر جنه
لکننی یعترینی
بهالدی البردجنه،
و رجوع به مسالک الممالک اصطخری چ لیدن صص 328- 332 و لباب الالباب ص 351 تعلیقات قزوینی و تاریخ سیستان ص 27 و حبیب السیر و سرزمین های خلافت شرقی، نقشۀ شمارۀ 9 مقابل ص 460و تاریخ بخارای نرشخی ص 97 و نیز رجوع به چاچ شود
نام قریه ای است به ری و منسوبین بدان اندکند، (معجم البلدان)
نهر، نهریست در بصره. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
شاش
عمامه، (دیوان البسۀ مولانا نظام قاری، فرهنگ دیوان ص 201)، دستار، (منتخب اللغات) :
از گلفتنت عقد نیاید بشماری
تا بستۀ پیچ و شکن شیله و شاشی،
نظام قاری (دیوان البسه ص 113)،
، کلاه زیر عمامه، (دیوان البسه ص 201)، بند عمامه و تحت الحنک، (ناظم الاطباء)، موسلین، (دیوان البسه ص 201)
لغت نامه دهخدا
شاش
شریر، بدذات، (ناظم الاطباء)، مخالف، واژگونه، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شاش
معروف است که بعربی بول گویند، آبی که بتوسط کلیه از خون جدا و در مثانه جمع گردد
فرهنگ لغت هوشیار
شاش
ادرار، بول
شاش کسی کف کردن: کنایه از بالغ شدن و جنس مخالف طلبیدن
تصویری از شاش
تصویر شاش
فرهنگ فارسی معین
شاش
ادرار، بول، پیشاب، گمیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شاش
بید فرش که دشمن پشم است
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خشاش
تصویر خشاش
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شاشه
تصویر شاشه
شاش، ادرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود
شاش، ادرار، پیشاب، بول، زهراب، پیشار، پیشیار، میزک، چامیز، چامیر، چامین، چمین، کمیز، گمیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاشی
تصویر شاشی
چاچی، از مردم چاچ، تهیه شده در چاچ مثلاً کمان چاچی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشاش
تصویر بشاش
شادمان، شاد و خرم
خنده رو، گشاده رو، خندان، خوش رو، طلیق الوجه، بسّام، تازه رو، بسیم، فراخ رو، گشاده خد، روتازه، روباز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رشاش
تصویر رشاش
رشّ ها، قطرات، جمع واژۀ رشّ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاشو
تصویر شاشو
ویژگی کودکی که بی اختیار بشاشد و لباس خود را تر کند، کنایه از کثیف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاشک
تصویر شاشک
رباب، چهارتار، در علم زیست شناسی تیهو، پرنده ای شبیه کبک اما کوچک تر از آن با گوشتی لذیذ و پرهای خاکستری مایل به زرد و خال های سیاه رنگ در زیر سینه
شوشک، شارشک، شاشنگ، شیشو، شیشیک، طیهوج، فرفور، نموسک، نموشک، سرخ بال
فرهنگ فارسی عمید
گیاهی است که تخمش بکار برند دوا را، (شرفنامۀ منیری)، نام گیاهی است که تخم آن را دردواها بکار برند، (فرهنگ جهانگیری) (برهان)، گیاهی است که تخمش دواست، (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
آن که بسیار شاشد در خواب، شخصی را گویند که پیوسته بخود شاشد، (برهان)، درعرف عوام کودکی را که در خواب شاشد گویند، (انجمن آرای ناصری)، کسی خاصه کودکی که بسیار بشاشدو خود را تر کند و خودداری نتواند کردن، بوله
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
بول باشد یعنی کمیز. (لغت فرس). کمیز بود یعنی بول. (اوبهی). بول و کمیز باشد. (برهان). بول باشد خواه از انسان و خواه از حیوان. (شعوری). اسم فارسی بول است که گمیز نامند. (فهرست مخزن الادویه) :
ناگاه برآرند ز کنج تو خروشی
گردند همه جمله و برریش تو شاشه.
روزبه نکنی (از لغت فرس ص 219).
مجموع تخمها را باید که از موش نگاهدارند، چه سرگین و شاشۀ موش تخمها را بزیان بود و عفن گرداند. (فلاحت نامه) ، تر بودن. (برهان). تری. (ناظم الاطباء) ، ترشح. (برهان). تراوش. (ناظم الاطباء). رجوع به شاشه زدن شود، کفره. کپک. سوس. شپشه. کپره برنگ سبز روشن که بر گندم و جو و نان افتد چون در جایی مرطوب بماند. (یادداشت مؤلف). اور. (در تداول مردم قزوین) ، سفیدک که بر روی چرم و امثال آن پدید آید درمجاورت ممتد رطوبت. (یادداشت مؤلف). اشکو. (در تداول مردم قزوین). رجوع به شاشه زدن شود
لغت نامه دهخدا
اسماعیل بن احمد الشاشی العامری، مکنی به ابوابراهیم از اصحاب صاحب بن عباد و در حسن شعر و براعت کلام ممتاز بود وی زمانی در ری سکونت گزید، رجوع به یتیمه الدهر ج 4 ص 201 شود
نام کسی است و ابن بیطار در مفردات از او نقل و روایت کند، از آن جمله است در شرح کلمه فیروزج، رجوع به مفردات ابن البیطار جزء الثالث ص 172 شود
موسی بن ابی العباس، وی از شاش نبوده بلکه از هرات بوده است، (عیون الانباء ج 1 ص 155)
لغت نامه دهخدا
منسوب است به شاش که شهری است در وراء سیحون و از ثغور ترک است، (انساب سمعانی)، منسوب است بشاش، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، چاچی، رجوع به شاش شود، متعلق به شاش (چاچ)، چاچی، کمان خوب و اعلاکه از شهر شاش (چاچ)، آرند، (ناظم الاطباء)، قسمی از پارچه بوده که از شاش می آوردند، نوعی پارچه، فرهنگ نظام گوید که نظام قاری در دیوان البسه مکرر استعمال کرده است اما در فهرست لغات کتاب مذکور دیده نشد: بر سبیل هدیه و طریق تحفه شاشی اصفهانی فرستاد بیست و چهار گز طول آن و عرض دو گز و نیم در وزن هفت مثقال، (ترجمه محاسن اصفهان ص 56)
آلوده به شاش، رجوع به شاش شود
لغت نامه دهخدا
توده و کلاف پنبه، انستاس کرملی صاحب نشوءاللغه العربیه گوید ’شوشه’ کلمه عامیانۀ شامی و معنای آن تودۀ از هر چیزی است و آن از اصل آرامی ’شاشا’ بمعنی توده و کلاف پنبه مأخوذ است، (نقود العربیه ص 178)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شارشک. شاشاک. شاشنگ. شوشک. مرغکی است ضعیف که آن را تیهو و سوسک و شوشک و شیشو نیز گویند. به تعریبش تیهوج خوانند. (شرفنامۀ منیری). بمعنی شوشک است. (اوبهی). تیهو را گویند. (فرهنگ جهانگیری). تیهو باشد و آن جانوری است شبیه به کبک لیکن از آن کوچک تر میشود. (برهان). مرغی است بنام تیهو. (شعوری) ، رباب چهارتاره را نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). ربابی باشد چهار تاره. (فرهنگ جهانگیری). رباب را نیز گویند و آن سازی است معروف و مشهور. (برهان). چارتار. (شعوری از مجمع الفرس) ، نام نوایی از موسیقی. رجوع به شارشک و شاشنگ شود، نام حیوانی شبیه به میمون. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بشاش
تصویر بشاش
مرد خنده رو، همیشه خندان، گشاده روی، خوش طبع، با روح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشاش
تصویر اشاش
شادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رشاش
تصویر رشاش
هر چیزی که چکیده یا پاشیده شود از قبیل آب، اشک، خون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حشاش
تصویر حشاش
آنکه حشیش کشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاشو
تصویر شاشو
آنکه غالبا و بی اختیار بشاشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاشه
تصویر شاشه
مونث شاش پرده رخشار (سینما) شاش بول گمیز، ترشح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاشو
تصویر شاشو
آن که عادت به شاشیدن در بستر یا شلوار خود دارد، تنبل، ترسو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاشه
تصویر شاشه
((ش))
شاش، بول، گمیز، ترشح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشاش
تصویر بشاش
((بَ شّ))
گشاده روی، خوشروی، خوش منش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حشاش
تصویر حشاش
جمع کننده یا فروشنده علف خشک، معتاد به حشیش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بشاش
تصویر بشاش
خندان، خوشرو، خنده رو
فرهنگ واژه فارسی سره
کسی که شب ها در رختخواب بشاشد
فرهنگ گویش مازندرانی