جدول جو
جدول جو

معنی سیستن - جستجوی لغت در جدول جو

سیستن
جستن، جهیدن، جست و خیز کردن
تصویری از سیستن
تصویر سیستن
فرهنگ فارسی عمید
سیستن
(نَ دَ)
جستن. جست و خیز کردن. (برهان) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). (از: ’سیس’ + ’تن’، پسوند مصدری). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رجوع به سیس شود
لغت نامه دهخدا
سیستن
جهیدن، جستن
تصویری از سیستن
تصویر سیستن
فرهنگ لغت هوشیار
سیستن
((تَ))
جهیدن
تصویری از سیستن
تصویر سیستن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سیستم
تصویر سیستم
مجموعه ای متشکل از عناصر مرتبط با یکدیگر که مسئول انجام کار خاصی هستند،
دستگاه مثلاً سیستم گوارشی، سیستم بانکی،
آنچه شکل، ساختار و یا تجهیزات متفاوت یک وسیله را تعیین می کند مثلاً سیستم کامپیوتر،
مجموعه ای از قواعد و اصول تثبیت شده مثلاً سیستم متری، قاعده، شیوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریستن
تصویر ریستن
ریدن، بیرون ریختن مدفوع شکم از راه مقعد، تغوّط کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکستن
تصویر سکستن
گسستن، گسیختن، کنده شدن، جدا شدن، برای مثال چونکه از امرودبن میوه سکست / گشت اندر عهد و نذر خویش سست (مولوی - ۴۰۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیستن
تصویر زیستن
زندگی کردن، زندگانی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جیستن
تصویر جیستن
جستن، برجستن، برای مثال چون بدیدم روی خوبت درزمان برجیستم / گرم در کار آمدم موقوف مطرب نیستم (مولوی - لغت نامه - جیستن)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سهستن
تصویر سهستن
نمایان شدن، به نظر آمدن
ترسیدن، رم کردن و گریختن، رمیدن
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از دهستان مهرانرود بخش بستان آباد شهرستان تبریز، دارای 1600 تن سکنه، آب آن از رود خانه اوجانچای و چشمه، محصول آنجا غلات، یونجه و سیب زمینی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لُ / لِ دَ)
عمر کردن. ماندن. مقابل مردن. اعاشه. زنده بودن. حیات. حیوه. بقاء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زندگانی کردن. عمر کردن. (فرهنگ فارسی معین). معروف. (آنندراج). زندگانی کردن. عمر کردن. ماندن و بازماندن. تعیش کردن و سال کردن. (ناظم الاطباء). عیش. عیشه. معاش. معیشت. (مجمل اللغه) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب). معیش. عیشوشه. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) :
تا کی دوم از گرد درتو
کاندر تو نمی بینم چربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
شهید (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 408).
چهار چیز مر آزاده را ز غم بخرد
تن درست و خوی نیک و نام نیک و خرد
هر آنکه ایزدش این چار چیز روزی کرد
سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد.
رودکی.
شاد زی با سیاه چشمان شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد.
رودکی.
روز ارمزد است شاها شاد زی
بر کت شاهی نشین و باده خور.
ابوشکور (گنج بازیافته ص 40).
بدان تنگی اندر همی زیستی
زمان تا زمان زار بگریستی.
دقیقی.
عمر خلقان گر بشد شاید که منصور عمر
لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس.
کسائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
اگر تنت خرابست بدین می کنش آباد.
کسائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
با فراخی است ولیکن به ستم تنگ زید
آنچنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود.
ابوالعباس (یادداشت ایضاً).
هم ازکارها تا بپرسم نهان
که بی مرد زن چون زید در جهان.
فردوسی.
چو من شادمانم تو شادان بزی
که شادی و گردنکشی را سزی.
فردوسی.
همیشه بزی شاد و یزدان پرست
بر این بوم ما پیش گسترده دست.
فردوسی.
بپرسید دیگر که در زیستن
چه سازی که کمتر بود رنج تن.
فردوسی.
مخالفان ترا بر سپهر تا بزیند
برون نیاید هرگز ستاره شان ز ذنب.
فرخی.
شاد زیادی ز تن و جان خویش
و آنکه بتو شاد، به شادی زیاد.
فرخی.
دل بتو دادم و دعوی کند اندر دل من
خواجۀ سید ابوبکر که دلشاد زیاد.
فرخی.
شاها هزار سال به عز اندرون بزی
و آنگه هزار سال به ملک اندرون ببال.
عنصری.
جاوید بزی بار خدایا بسلامت
با دولت پیوسته و با عمر بقایی.
منوچهری.
با من چنان بزی که همی زیستی تو پار
این ناز بی کرانت تو برگیر از میان.
منوچهری.
با تست همه انس دل و کام حیاتم
با تست همه عیش تن و زیستن من.
منوچهری.
روزه به پایان رسید و آمد نوعید
دیر زی و شاد و نیک بادت مروا.
بهرامی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
با خلق راه دیگر هزمان مباز تو
یکسان بزی اگر نه ز اصحاب بابکی.
اسدی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
سپاه ترا چاکرم تا زیم
به گردن دوم هر کجا تازیم.
(گرشاسبنامه).
شاد و خرم زی و می میخور از دست بتی
که بود جایگه بوسۀ او تنگ چو میم.
ابوحنیفۀ اسکافی.
و بنده تا بزید در باب این یک نواخت به شکر او نرسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 166). بدانید که مرگ خانه زندگانی است اگرچه بسیار زیید آنجا می باید رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). اگر بمیرد قصاص کرده باشندو اگر بزید بگویم تا چه کار را شاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). به نام نیکو مردن به که به ننگ زیستن. (قابوسنامه).
ذبیح چون صد و سی و چهار سال بزیست
که بد بنام سماعیل و مادرش هاجر.
ناصرخسرو.
انوشیروان بر پای خاست و سجده برد و گفت خداوند جاوید زیاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 87).
بزی تا بتابد همی مهر و ماه
بمان تا بماند همی بحر و بر.
مسعودسعد.
هرکه ترا دشمن بادا بدرد
و آنکه ترا دوست، بشادی زیاد.
مسعودسعد.
و از آن پس چهل سال بزیست و چون از دنیا برفت هوشنگ بجای او نشست. (نوروزنامه). و ساره بزیست تا اسحاق را یعقوب و عیص بزادند. (مجمل التواریخ و القصص).
آنچنان زی که بمیری برهی
نه چنان زی که بمیری برهند.
سنائی.
پشه از پیل کم زید بسیار
زانکه کوته بقا بود خونخوار.
سنائی.
اسیر فرمان دیگران... یک نفس بی بیم و خطر نزید. (کلیله و دمنه).
بر مهر مصطفی زی و اصحاب و آل او
بر دوستی شبر و بر دوستی شبیر.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بدگهر نیک چون تواند زیست.
انوری.
سخن که زادۀ خاقانی است دیر زیاد
که آن ز نه فلک آمد نه از چهار گهر.
خاقانی.
بی همنفسی خوش نتوان زیست به گیتی
بی دست شناور نتوان رست ز غرقاب.
خاقانی.
چند چو مار از نهاد با دو زبان زیستن
چند چو ماهی بشکل گنج درم ساختن.
خاقانی.
همچنین با زی درویشان همی زی زآنکه هست
جبرئیل اجری کش این قوم و رضوان میزبان.
خاقانی.
بگفت از دل جدا کن عشق شیرین
بگفتا چون زیم بی جان شیرین.
نظامی.
چون زیستن تو مرگ تو خواهد بود
نامرده بمیر تا بمانی زنده.
عطار.
خوردن برای زیستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است.
(گلستان).
آنکه در راحت و تنعم زیست
او چه داند که حال گرسنه چیست.
سعدی (گلستان).
- با کسی زیستن، تعیش کردن با کسی و همراهی کردن و موافقت نمودن. (ناظم الاطباء).
- زیستن با کسی، بسر بردن با او. تعیش کردن با او:
بدو گفت کین دختران که اند
که با تو بدین شادمانی زیند.
فردوسی.
رجوع به ترکیب ’با کسی زیستن’ شود.
، توقف کردن. اقامت کردن:
چون در اینجا نیست وجه زیستن
درچنین خانه بباید ریستن.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 371).
رجوع به زیست شود، باقی ماندن. (ناظم الاطباء) :
چنان بازگشتند هر کس که زیست
که بر یال و برشان بباید گریست.
فردوسی.
بعد لیسیدنش چو ظرفی زیست
دگرش احتیاج شستن نیست.
میریحیی شیرازی (از آنندراج).
، سلامت بودن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی است از دهستان شهر ویران بخش حومه شهرستان مهاباد. دارای 267تن سکنه. آب آن از سیمین رود و چشمه. محصول آنجا غلات، توتون، چغندر، حبوبات. در دو محل بفاصله نیم کیلومتر بنام سیستک بالا و پائین مشهور و سکنۀ سیستک پائین 121 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مرادف سیمبر است. (آنندراج). کسی که بدن او مانند نقره سفید بود. (ناظم الاطباء) :
سبک سیمتن پیش مادر بگفت
از آن سیب و آن کرمک اندر نهفت.
فردوسی.
نگار من آن لعبت سیمتن
مه خلخ و آفتاب ختن.
فرخی.
سهیل سیمتن گفتا تذروی
ببازی بود در پائین سروی.
نظامی.
مرا بعاقبت آن شوخ سیمتن بکشد
چو شمع سوخته روزی در انجمن بکشد.
سعدی.
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بندۀ من شو و بر خور ز همه سیمتنان.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(تُ)
پیستون. سیلندر و آلتی متحرک گلوله شکل یا استوانه ای که با فشار درون محفظۀ تلمبه گردد و یا داخل سیلندر ماشین بخار شود و حرکت را بوسیلۀ دستۀ شاتون یا پیستون به میل لنگ منتقل سازد
لغت نامه دهخدا
(لَ / لُو کَ دَ)
گسستن. بریدن. قطع شدن:
چونکه از امرودبن میوه سگست
گشت اندر عهد و نذر خویش سست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
گسیختن و پاره گشتن. (برهان) (جهانگیری). مقلوب گسستن است. (انجمن آرای ناصری) :
غل و بند درهم سکستم همه
دوان آمدم نزد شاه رمه.
فردوسی.
گرچه شب اندر سکست ماه بلند است
باده خوش آمد بماهتاب درافکن.
عطار.
باز توبه میکند با رای سست
دیو در دم باز توبه اش را سکست.
مولوی.
چون قضایت جعل تدبیرت سکست
چون نشد بر تو قضای او درست.
مولوی.
، کنده شدن. (برهان) (جهانگیری). جدا شدن:
چونکه از امرودبن میوه سکست
گشت اندر عهد و نذر خویش سست.
مولوی.
در بنا هر سنگ کز که می سکست
فاش سیروا بی همی گفت از نخست.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 223).
، ریزه ریزه شدن:
گندم ار بشکست ازهم در سکست
بر دکان آمد که تک نان درست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ)
ترسیدن و رمیدن. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ مَ / مِزَ دَ)
آهسته سخن گفتن. (ناظم الاطباء) ، فرورفتن، درچاه و یا حوض. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) :
وان یکی ریست در بن چاهی
وان دگر رفت بر سر ویران.
ناصرخسرو.
، گریستن و زاری کردن و نوحه کردن برای مرده. آه کشیدن و مویه کردن. (ناظم الاطباء). موییدن و نوحه کردن. (فرهنگ جهانگیری). نوحه کردن. (برهان) (از آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ جهانگیری). موییدن. گریستن. گریه کردن. (برهان) (از آنندراج). ریسه رفتن
لغت نامه دهخدا
سگستان. سجستان. سگزستان. (معرب از: سگ، سک، سکه (قوم) + ستان، پسوند مکان) نام قدیم آن زرنگ بود پس از مهاجرت سکه ها (سکا، اسکوت، اسکیث، سیت) در زمان فرهاد دوم اشکانی (136- 128 قبل از میلاد) واردوان دوم (127- 124 قبل از میلاد) بطرف جنوب گروهی از آنان در زرنگ مستقر شدند از این زمان زرنگ به نام آنان سکستان خوانده شده. سیستان سرزمینی است که در دنبالۀ کوههای افغانستان قرار گرفته و آن از اراضی شن زاری است که سیلابهای نواحی مجاور در گودالهایش جمع شده و دریاچه ها و باتلاقهای هامون و گودرزه را تشکیل داده است. در خاک سیستان رود هیرمند (هیلمند) جاری است که از کوههای افغانستان سرچشمه میگیرد و وارد خاک ایران میشود. وسعت سیستان 4412 کیلومتر مربع است که از این مقدار حدود 3000 کیلومتر مربع دایر و بقیه باتلاقی است. محصولات سیستان گندم، جو، پنبه و تنباکو بمقدارکم کاشته میشود. مرکز سیستان شهر زابل است. سیستان یکی از انبارهای گندم ایران بود، ولی اخیراً بر اثر سدی که بر رود هیرمند در خاک افغانستان بسته اند آب آن کم شده و سطح کشت در سیستان بسیار تقلیل یافته. رجوع به زابل شود. (فرهنگ فارسی معین). ناحیتی است [بحدود خراسان قصبۀ او را زرنگ خوانند. شهری با حصار است و پیرامن او خندق است که آبش هم از وی برآید واندر وی رودها است و اندر خانه های وی آب روان است وشهر او را پنج در است از آهن و ربض. او باره ای داردو او را سیزده در است و گرمسیر است. و آنجا برف نبود و ایشان را آسیاها است بر باد ساخته و از آنجا جامه های فرش افتد بر کردار طبری و زیلوها بر کردار جهرمی و خرمای خشک. (حدود العالم) : بهرام را از بهر آن سگانشاه گفتندی که بعهد پدرش والی سیستان او بود و سیستان را اصل سگستان است و از این به تازی سجستان نویسند. (فارسنامۀ ابن البلخی صص 65- 66).
بیاراسته سیستان چون بهشت
گلش مشک سارا بد و زرش خشت.
فردوسی.
بهمن اسفندیاری کاخ رستم سیستان
سیستان را بهمن آسا دادی احسنت ای ملک.
خاقانی.
ز آتشین تیغی که خاکستر کنددیو سپید
شعله ور شیر سیاه سیستان افشانده اند.
خاقانی.
شنیدم که دزدی درآمد ز دشت
بدروازۀ سیستان برگذشت.
سعدی.
رجوع به آنندراج، جغرافیای سیاسی و طبیعی کیهان، نزهه القلوب و معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(لَ فَ / فِ گُ تَ)
رشتن. تافتن. ریسیدن و ریسمان کردن. (ناظم الاطباء) :
که چندان بریسی مگر با پری
گرفتستی ای پاک تن خواهری.
فردوسی.
زنان در وقت صحابه ریسمان ریستندی که شکالهای اسب کنند. (کتاب المعارف) ، کوشش کردن، افشاندن و پراکنده کردن، ریدن و دفع غایط کردن. (ناظم الاطباء). ریدن. (انجمن آرا) (غیاث اللغات). ریدن و نجاست کردن. (برهان). قضای حاجت کردن. پلیدی کردن. تغوط. تخلیه و دفع فضول از مخرج معتاد کردن. (یادداشت مؤلف). جهانگیری بیت زیر را از مولوی برای معنی گریه کردن و نوحه کردن شاهد آورده:
چون در اینجا نیست وجه زیستن
بر چنین خانه بباید ریستن.
(مثنوی چ خاور ص 371).
ولی از مقدمات حکایت معلوم میشود که در معنی ریدن است نه نوحه کردن. (آنندراج) :
ریستن گیردت ز خوردن زشت
به درت باید آمدن ز بهشت.
اوحدی.
بی طمع هرکس به دنیا زیسته
بر بروت مدخلانش ریسته.
راجی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سهستن
تصویر سهستن
ترسیدن و رمیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیستن
تصویر زیستن
زندگانی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جیستن
تصویر جیستن
برجستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سگستن
تصویر سگستن
گسستن، بریدن، قطع شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکستن
تصویر سکستن
گسیختن و پاره گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیمتن
تصویر سیمتن
دارنده بدن سفید، جوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیستم
تصویر سیستم
ترتیب، قاعده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریستن
تصویر ریستن
((تَ))
گریه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سهستن
تصویر سهستن
((سَ هِ تَ))
نمایان شدن، ظاهرشدن، نگریستن، ترسیدن، رمیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیستم
تصویر سیستم
((تِ))
روش، طریقه، دستگاه، نظام، مدل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیستن
تصویر زیستن
((تَ))
زندگانی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریستن
تصویر ریستن
ریدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیستم
تصویر سیستم
سامانه
فرهنگ واژه فارسی سره
فرسودن پارچه در اثر ساییدگی، سوراخ شدن پارچه
فرهنگ گویش مازندرانی