جدول جو
جدول جو

معنی سیامند - جستجوی لغت در جدول جو

سیامند
(پسرانه)
نام کوهی است
تصویری از سیامند
تصویر سیامند
فرهنگ نامهای ایرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

دارنده درد و رنج، محل رنج و محنت: جهان سیجمند و پرانایی که او را پیشه باشد بیوفایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیجمند
تصویر سیجمند
دارای رنج و محنت، دردمند، رنجور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سامرند
تصویر سامرند
(پسرانه)
نام کوهی است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ریگمند
تصویر ریگمند
وارث
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از روامند
تصویر روامند
معمولی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نیازمند
تصویر نیازمند
محتاج
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کیازند
تصویر کیازند
(پسرانه)
پادشاه بزرگ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هیرمند
تصویر هیرمند
(پسرانه)
آتش پرست، نام رودی بزرگ در سیستان، لقب گشتاسپ پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ستاوند
تصویر ستاوند
سکو، صفه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شایمند
تصویر شایمند
محتمل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سپاسمند
تصویر سپاسمند
متشکر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سازمند
تصویر سازمند
مرتب، منظم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سودمند
تصویر سودمند
ثمر بخش، مفید
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کرامند
تصویر کرامند
مهم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رضامند
تصویر رضامند
خشنود خرسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سازمند
تصویر سازمند
ساخته و آراسته و آماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالمند
تصویر سالمند
کهنسال، مسن، بزرگسال
فرهنگ لغت هوشیار
جانوری از رده ذوحیاتین دمدار که خود تیره خاصی را به وجود آورده است. این جانور دارای قدی متوسط (حد اکثر 25 سانتی متر) و پوستی تیره رنگ با لکه های زرد تند میباشد. محل زندگی سمندر در اماکن نمناک تاریک و غارها و تغذیه وی از حشرات و کرمهاست. بدنش نسبتا فربه است و بدنی استوانه یی شکل ختم میشود. حیوانی است بی آزار ولی ماده ای لزج از پوست وی ترشح میشود که سوزاننده است سالامندرا سالا ماندر. توضیح گفته اند وی در آتش نمیسوزد و آن اغراق آمیز است
فرهنگ لغت هوشیار
از سالامندرا یونانی آذرشین از جانوران جانوری از رده ذوحیاتین دمدار که خود تیره خاصی را به وجود آورده است. این جانور دارای قدی متوسط (حد اکثر 25 سانتی متر) و پوستی تیره رنگ با لکه های زرد تند میباشد. محل زندگی سمندر در اماکن نمناک تاریک و غارها و تغذیه وی از حشرات و کرمهاست. بدنش نسبتا فربه است و بدنی استوانه یی شکل ختم میشود. حیوانی است بی آزار ولی ماده ای لزج از پوست وی ترشح میشود که سوزاننده است سالامندرا سالا ماندر. توضیح گفته اند وی در آتش نمیسوزد و آن اغراق آمیز است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جایمند
تصویر جایمند
کاهل، تنبل، سست
فرهنگ لغت هوشیار
صفه بلند که سقف آنرا بستونها افراشته باشند، بالا خانه ای که پیش آن ایوان گشاده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستافند
تصویر ستافند
رواق و پیش خانه و منظر خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سجاوند
تصویر سجاوند
پارسی تازی گشته سگاوند کوهی در سیستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیارند
تصویر پیارند
پرند
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه یا آنچه سود دهد نافع، آنچه که بکار آید مفید بافایده مقابل مضر، برومند بارور مثمر باحاصل، سودبرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یارمند
تصویر یارمند
یاری دهنده، یار و دوست، برای مثال نگهدار تاج است و تخت بلند / تو را بر پرستش بود یارمند (فردوسی - ۷/۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیازند
تصویر کیازند
پادشاه بزرگ و عظیم الشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یالمند
تصویر یالمند
ویژگی مردی که زن و فرزند دارد، برای مثال ضعیفم یالمندم تنگدستم / چه خوانم داستان رامی و ویس (سوزنی - لغتنامه - یالمند)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سالمند
تصویر سالمند
سال دار، سال دیده، کلان سال، سال خورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیازمند
تصویر نیازمند
محتاج، حاجتمند، تهیدست، کنایه از سالک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستاوند
تصویر ستاوند
ایوان، بالاخانه که جلو آن باز باشد و در پیش آن ستون هایی برای نگاهداشتن سقف آن بر پا کرده باشند
رواق، صفّه، ستافند، ستاویز، ستاوین، خیری، برای مثال جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار / به ایوآنچه بری رنج و به کاخ و به ستاوند (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستافند
تصویر ستافند
ایوان، بالاخانه که جلو آن باز باشد و در پیش آن ستون هایی برای نگاهداشتن سقف آن بر پا کرده باشند
رواق، صفّه، ستاوند، ستاویز، ستاوین، خیری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سازمند
تصویر سازمند
ساخته و آماده، آراسته و با نظام، منظم و مرتب، سازور، برای مثال سازمند از تو گشت کار همه / ای همه و آفریدگار همه (نظامی۴ - ۵۳۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عیالمند
تصویر عیالمند
عیالوار، مردی که زن و فرزند و نانخور بسیار داشته باشد، دارای اهل و عیال، عیال دار
فرهنگ فارسی عمید