جدول جو
جدول جو

معنی سیاحت - جستجوی لغت در جدول جو

سیاحت
گردش کردن در شهر ها و کشور های مختلف، جهانگردی
تصویری از سیاحت
تصویر سیاحت
فرهنگ لغت هوشیار
سیاحت
گردش کردن در شهرها و کشورهای مختلف، جهانگردی، تماشا کردن
تصویری از سیاحت
تصویر سیاحت
فرهنگ فارسی عمید
سیاحت
((حَ))
گردش کردن، گشتن، جهان گردی
تصویری از سیاحت
تصویر سیاحت
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سیاست
تصویر سیاست
ساستاری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سباحت
تصویر سباحت
شنا کردن، شناوری شناگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سجاحت
تصویر سجاحت
نرم خوی بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سماحت
تصویر سماحت
جوانمردی، مروت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیاقت
تصویر سیاقت
روان کردن، ترتیب، روش، قاعده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیاست
تصویر سیاست
نگاهداشتن، نگاهداری، حفاظت، مملکت داری و اداره مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیادت
تصویر سیادت
مهتری، بزرگی و سرداری، سروری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیاحه
تصویر سیاحه
فرا راهی جهانگردی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سجاحت
تصویر سجاحت
نرم خو شدن، آسانی و نرمی، نرم خویی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیاحت
تصویر نیاحت
گریه و زاری و شیون کردن بر مرگ کسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سماحت
تصویر سماحت
جوانمرد شدن، اهل جود و بخشش شدن، جوانمردی
بخشش، عطا، کرم، دهش، بخشیدن چیزی به کسی، صفد، برمغاز، بغیاز، داد و دهش، عطیّه، عتق، دهشت، داشاد، داشن، جدوا، داشات، جود، بذل، اعطا، احسان، فغیاز، منحت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سباحت
تصویر سباحت
((حَ))
شنا کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سجاحت
تصویر سجاحت
((س حَ))
خوش خو شدن، تابان شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سماحت
تصویر سماحت
((سَ حَ))
جوانمرد گردیدن، جوانمردی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیاقت
تصویر سیاقت
((قَ))
راندن (چهارپایان و غیره)، سخن راندن، حدیث گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیاست
تصویر سیاست
((سَ))
حکومت کردن، حکومت، داوری، تنبیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیادت
تصویر سیادت
((دَ))
سروری، شرف یافتن، بزرگی، سروری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیاقت
تصویر سیاقت
طرز، روش، روش خواندن و بیان کردن حدیث، راندن چهارپایان، راندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیاست
تصویر سیاست
اداره و مراقبت امور داخلی و خارجی کشور، درایت، باهوشی، خردمندی،
کنایه از حسابگری منفعت جویانه، برنامۀ کار یا شیوۀ عمل، عقوبت، مجازات
سیاست کردن: عقوبت کردن، مجازات کردن، تنبیه کردن
سیاست مدن: علم به مصالح جامعه، اداره کردن امور و فراهم ساختن اسباب رفاه و امنیت مردمی که در یک شهر یا کشور زندگی می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سباحت
تصویر سباحت
شنا کردن در آب، شناوری، شنا، رفتن مسافتی در آب با حرکت دادن دست ها و پاها، اشناب، شناو، آشناب، اشناه، اشنه، شناه، آشناه، شنار، آشنا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیادت
تصویر سیادت
شرف و سروری یافتن، بزرگی و مهتری یافتن، مجد، بزرگی، مهتری، سروری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیاست
تصویر سیاست
Politics
دیکشنری فارسی به انگلیسی