جدول جو
جدول جو

معنی سپیددان - جستجوی لغت در جدول جو

سپیددان
(سَ / سِ)
خردل. (آنندراج) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سپیدار
تصویر سپیدار
(دخترانه)
درخت سفید، درختی از خانواده بید با برگهای براق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سپیدکار
تصویر سپیدکار
سفیدکار، کنایه از بی شرم، شوخ چشم
کنایه از ریاکار، برای مثال یا باش دشمن من یا دوست باش ویحک / نه دوستی نه دشمن اینت سپیدکاری (منوچهری - ۱۱۱ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیددست
تصویر سپیددست
شخص سخی و جوانمرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدفام
تصویر سپیدفام
سفید رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدتاک
تصویر سپیدتاک
فاشرا، گیاهی خاردار با تارهایی شبیه تاک و میوه ای سرخ رنگ و خوشه دار به اندازۀ نخود که به گیاهان و اشیای نزدیک خود می پیچد و مصرف دارویی دارد
سپیتاک، سفیدتاک، سیاه دارو، ماردارو، هزارشاخ، هزارکشان، هزارجشان، هزارافشان، ارجالون، بروانیا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدسار
تصویر سپیدسار
آنکه از پیری موهای سرش سفید شده، سرسپید، سفیدمو، برای مثال واین آسیا دوان و دراو من نشسته پست / ایدون سپیدسار دراین آسیا شدم (ناصرخسرو - ۱۳۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدخار
تصویر سپیدخار
بادآورد، گیاهی خودرو با ساقه های راست و خاردار و گل های بنفش که برگ آن مصرف دارویی دارد، کنگر سفید، خاراسپید، خارسپید، اقتنالوقی، شوکة البیضا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپهبدان
تصویر سپهبدان
از الحان قدیم ایرانی
فرهنگ فارسی عمید
(سِ پَ بَ / بُ)
نام پرده ای است از موسیقی. (برهان) (آنندراج) :
چون مطربان زنند نوابخت اردشیر
گه مهرگان خردک و گاهی سپهبدان.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(کِ)
کلیدان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). که به کلید بگشایند. مغلاق. غلق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلیدان شود:
و آن کس که بر در تو نگردد کلیددار
در تخته بند بسته شود چون کلیددان.
عبید زاکانی (دیوان چ اقبال ص 34)
لغت نامه دهخدا
(سَ/ سِ پیدْ، دَ)
خندان. ضاحک:
اشک خون بارد و بخنده مدام
تازه روی و سپیددندان است.
محمد بن نصیر (در صفت شمشیر)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دهی از دهستان پیوه ژن بخش فریمان شهرستان مشهد، دارای 146 تن سکنه و آب آن از قنات است. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مرکب است از سپیت (در پهلوی) و مان از ادات اتصاف یعنی دارندۀ سپیدی و دارندۀ لکه های سپید. (مزدیسنا و... تألیف معین ص 112). نام جد نهم زرتشت است و سپتیمه و سپیتامان و سپنتمان خوانده میشود. رجوع به اسپنتمان و اسفنتمان و زردشت، و مزدیسنا و... تألیف معین شود
لغت نامه دهخدا
(سَ /سِ)
سپیدار. سفیدار: درخت سفیددار هرچندبرگ و ساق و شاخ آن بهم ماننده است لیکن انواع بسیار دارد. (فلاحت نامه). رجوع به سپیدار و سفیدار شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
منسوباً، مرد که کلام پیدا گفتن نتواند. (منتهی الارب) ، و منه لبن غتمی، ای ثخین لاصوت لصبه، یعنی شیر غلیظ که ریختن آن صدائی ندارد. (منتهی الارب) ، گرم. (دزی ج 2 ص 201)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
بوته ای است که آن را بعربی کرمه البیضا خوانند و میوۀ آن سرخ میباشد و بخوشۀ انگور میماند و بدان پوست را دباغت کنند و آن را خسرودارو گویند. (برهان) (رشیدی). رجوع به سبیدتاک شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
دارویی است که در کوهها و مرغزارها بهم میرسد و آن را بعربی شوکه البیضا خوانند. (برهان) (رشیدی). گیاهی است که آن را به عربی شوکهالبیضا خوانند. (آنندراج). اسپیدخار. بادآور. جاورد. درمنۀ سپید. ثغام. (از السامی فی الاسامی)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ پیدْ، دَ)
کنایه از موسی علیه السلام. (برهان) (انجمن آرا). موسی دم. (شرفنامه)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ پیدْ، دَ)
مرد سخی و صاحب همت. (برهان) (آنندراج). صاحب جود و سخا و بخشش و عطا. (مجموعۀ مترادفات ص 113) ، در غیاث اللغات آمده است که در شرح خاقانی بمعنی دزد و خیانت پیشه نوشته شده. (غیاث) ، آنکه بظاهر باتقوی نماید:
شاهان عصر جز تو هستند ظلم پیشه
اینجا سپیددستند وآنجا سیاه دفتر.
خاقانی.
دهر سپیددست سیه کاسه ای است صعب
منگر بخوش زبانی این ترش میزبان.
خاقانی.
خون جگر دهم بجهان سپیددست
تا ندهد او بدست سیه عشوه دیگرش.
مجیر بیلقانی.
سیاهست بختم ز دست سپیدش
وز این پیر ازرق وطا میگریزم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ پیدْ، دَ)
قصبه ای است از دهستان گازۀ بخش پاپی شهرستان خرم آباد، مرکز بخش پاپی و ایستگاه راه آهن. در 108 هزارگزی جنوب خاوری شهرستان خرم آباد واقع گردیده است. موقعیت آن کوهستانی و هوای آن معتدل است. در حدود 600 تن سکنه دارد. آب آنجا از رود خانه سزار و چشمۀ چاله چنار تأمین میشود. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت، کارگری و کارمندی راه آهن، عده ای کسب میکنند، ادارۀ بخشداری بخش پاپی در این قصبه واقع است. پاسگاه ژاندارمری، دبستان و در حدود 40 باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
دیو سپید. (آنندراج). دیوی که رستم بمازندران او را کشت: و کشتن سپیددیو و شاه مازندران را. و او را بازآورد. (مجمل التواریخ و القصص ص 45). رجوع به دیو سپید شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
سپیدسر. پیر. پیرمرد. سپیدمو:
این آسیا دوان و در او من نشسته پست
ایدون سپیدسار درین آسیا شدم.
ناصرخسرو.
و رجوع به سپیدسر شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
سپیدرنگ
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
درختی است بسیار خوش قد و قامت و خوش برگ و از جملۀهفت بید است و میوه و ثمر ندارد و گویند میان این درخت و نخل خرما مخالفت است و در یک مکان سبز نشوند. (برهان) (آنندراج). رجوع به سپیدار و اسپیدار شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سپیدار. غیشام. قشام. (محمود بن عمر ربنجنی). رجوع به اسپیدار شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ناحیتی از نواحی نهاوند که جنگ میان ایرانیان و عرب بدانجا روی داد و میمنۀ سپاه عرب بدانجا بود. (بلاذری) : الساریه (را) مشهد آن جایگاه است به اسپیدهان وظاهر بر تل، آنجا که گورهای جمع شهیدان است. (مجمل التواریخ و القصص ص 461). و رجوع به اسبیذهان شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام قلعۀ سنگوان باشد که جمشید در فارس ساخته است. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
آنکه کار او سپید کردن جامه باشد. گازر. جامه شوی، کنایه از مردم نیکوکار و صالح و نیکومدار و جوانمرد. (برهان) (شرفنامه) (غیاث). ضد سیاه کار. (انجمن آرا) :
سپیدکار و سیه کار دست و زلف تواند
تو بی گناهی از این دو دو ای ستیزۀ ماه.
سوزنی.
، کنایه از منافق و دوروی. (آنندراج). ریاکار و بدباطن و منافق. (مجموعۀ مترادفات ص 188). بیشرم. بیحیا. شوخ:
صد راز جور چرخ کبود سپیدکار
دل را چو حاسد تو سیه شد چو قار چشم.
ازهری مروزی.
چون کس بروزه در تو نیارد نگاه کرد
از روزه چون حذر نکنی ای سپیدکار؟
فرخی.
سپیدکار سیه دل سپهر سبزنمای
کبودسینه و سرخ اشک و زردرویم کرد.
خاقانی.
در دهر سیه سپیدم افکند
بخت سیه سپیدکارم.
خاقانی.
جهان سپیدکار گلیم سیاه در سر کشید و زمانۀ جافی رداء فیلی و چادر کحلی بر دوش افکند. (از تاج المآثر).
به که ما را بقصه یار شوی
وین سیه را سپیدکار شوی.
نظامی (هفت پیکر ص 148).
روز روشن سپیدکار بود
شب تاریک پرده دار بود.
نظامی.
خصم سپیدکار سیه دیدۀ ترا
بادا سیاه گشته به دود عذاب روی.
سلمان ساوجی
لغت نامه دهخدا
تصویری از سپهبدان
تصویر سپهبدان
جمع سپهبد، پرده ایست از موسیقی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است از تیره بیدها که در نیمکره شمالی گونه های مختلفش فراوان میروید. درختی است دو پایه و گلهایش کاملا برهنه و بدون جام و کاسه و پرچمها یا مادگی فقط برکگ کوچکی در بغل دمگل خود دارند گل نر این گیاه دارای پرچمهای زیاد و گل ماده دارای دو برچه است و دانه هایش کرکهای ریزی دارد جوانه های سپیدار آلوده با ماده صمغی چسبنده است. بلندی آن بالغ بر 20 متر میشود و محیط دایره اش تا 3 متر میرسد. پشت پهنک برگ سپیدار سفید رنگ است و چون تنه اش مستیما رشد میکند از آن برای ساختن تیر و ستون چوبی استفاده میکنند حور حورازرق غرب ابودقیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپید دمان
تصویر سپید دمان
بهنگام سپیده دم سحرگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپیددست
تصویر سپیددست
((~. دَ))
بخشنده، جوانمرد، خجسته، خوش یمن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپیدهای
تصویر سپیدهای
آلبومینه
فرهنگ واژه فارسی سره
سفیدرنگ، نقره گون
متضاد: سیه فام
فرهنگ واژه مترادف متضاد