جدول جو
جدول جو

معنی سپندار - جستجوی لغت در جدول جو

سپندار
اسپندارمذ، در آیین زردشتی فرشتۀ نگهبان زمین و موکل بر روز پنجم هر ماه خورشیدی، ماه اسفند، روز پنجم از هر ماه خورشیدی، اسفندار، سپندارمذ، اسفندارمذ
تصویری از سپندار
تصویر سپندار
فرهنگ فارسی عمید
سپندار
(سِ پَ)
شمع باشد که معشوق پروانه است. (برهان). شمع است که شب ها برافروزند. (آنندراج) ، مخفف اسپندار و آن بودن نیر اعظم باشد در برج حوت. (برهان) (آنندراج). مدت ماندن آفتاب بر برج حوت که فارسیان اسفندار و اسپندار و سفندار نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). رجوع به اسپندارمذ و سپندارمذ شود
لغت نامه دهخدا
سپندار
(سِ پَ)
نام پسر گشتاسب. (برهان). نام پسر گشتاسب شاه ایران که آن را سفندیار و سپندیار گویند. (آنندراج). رجوع به سپندیار و اسپندار و اسفندیار و سفندیار شود
لغت نامه دهخدا
سپندار
شمع باشد که معشوق پروانه است
تصویری از سپندار
تصویر سپندار
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سپیدار
تصویر سپیدار
(دخترانه)
درخت سفید، درختی از خانواده بید با برگهای براق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سپنسار
تصویر سپنسار
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از سرداران خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سپندان
تصویر سپندان
(پسرانه)
خردل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پندار
تصویر پندار
(پسرانه)
فکر، اندیشه، وهم، گمان، ریشه پنداشتن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سپندان
تصویر سپندان
خردل، سس یا چاشنی غلیظ و تندی که با مخلوط کردن دانه های گیاه خردل در آب یا سرکه تهیه می شود،
در علم زیست شناسی گیاهی از تیرۀ چلیپاییان با برگ هایی شبیه برگ ترب، گل های زرد رنگ، دانه های ریز و قهوه ای و طعم تند،
دانه های ساییده شدۀ این گیاه که به عنوان چاشنی استفاده می شود، اسفندان، آهوری، خردله، سپندین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدار
تصویر سپیدار
درختی راست و بلند که پوست و چوب آن سفید است و در اغلب نقاط ایران می روید و بلندیش تا ۲۰ متر می رسد، چون تنه اش راست و صاف و بلند است در کارهای نجاری و ساختن سقف خانه ها و تیر و ستون چوبی به کار می رود
سفیدار، سفیددار، اسفیدار، تبریزی، پلت، پلخدار، سفیدپلت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پندار
تصویر پندار
گمان، خیال، تصور، برای مثال مشو غرّه بر حسن گفتار خویش / به تحسین نادان و پندار خویش (سعدی - ۱۷۵) اندیشه، بن مضارع پنداشتن و پنداریدن، کنایه از پنداشتن، پسوند متصل به واژه به معنای
پندارنده مثلاً دورپندار، نیکوپندار،
کنایه از عجب، غرور، تکبر، خودبینی، برای مثال نبیند مدعی جز خویشتن را / که دارد پردۀ پندار در پیش (سعدی - ۸۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپهدار
تصویر سپهدار
سپهسالار، سردار و فرمانده سپاه، سالار سپاه، اسفهسالار، سپاه سالار، سپه پهلوان، صاحب الجیش، گوانجی، ژنرال
فرهنگ فارسی عمید
(سِ پَ)
دهی است از دهستان قیلاب بخش اندیمشک شهرستان دزفول واقع در 38 هزارگزی شمال باختری اندیمشک و 8 هزارگزی باختر راه شوسۀ اندیمشک به خرم آباد. منطقه ای است کوهستانی و گرمسیر و 50 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات دیمی وشغل اهالی زراعت است. صنایع دستی آنان قالی بافی است. در تابستان راه مالرو دارد. ساکنان آنجا از طایفۀعشایر لر هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ تَ / تِ)
رئیس لشکر که امور جنگ به او مفوض باشد. (آنندراج). خداوند لشکر. سرلشکر. (شرفنامه). دارندۀ سپاه. آنکه حافظ و نگهبان سپاه باشد:
سپهدار توران ز چنگش برست
یکی بارۀ تیزتک برنشست.
فردوسی.
ببهرام گفت ای سپهدار شاه
بخور خشم و سر بازگردان ز راه.
فردوسی.
سپهدار ایرانت خوانم بداد
کنم بر تو بر آفریننده یاد.
فردوسی.
آنکه زیباتر و درخورتر و نیکوتر از او
هیچ سالار وسپهدار نبسته ست کمر.
فرخی.
والا وجیه دین که سپهدار شرق و چین
فخر آرد از تو نائب فرزانۀ زکی.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی).
سپهدار اسلام منصور اتابک
که کمتر غلامش قدرخان نماید.
خاقانی.
قاع صفصف دیده و صف صف سپهداران حاج
کوس را از زیردستان زیر و دستان دیده اند.
خاقانی.
نیکو مثلی زد آن سپهدار
کاندازۀ کار خود نگهدار.
نظامی.
از سپهدار چین خبر میجست
تا خبر داد قاصدش بدرست.
نظامی.
گفت پیغمبر سپهدار غیوب
لاشجاعه یافتی قبل الحروب.
مولوی.
سپهدار و گردنکش و پیلتن
نکوروی و دانا و شمشیرزن.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
مخفف سفیدار (کذا) است و آن از جملۀ درختهای بی ثمر است و نوعی از بید باشد. (برهان). درختی است معروف که بواسطۀ سپیدی چوبش آن را سپیددار گویند و سپیدار مخفف آن است و در پارسی معمول که چون دو حرف بواسطه ای بیکدیگر رسند یکی را محذوف نمایند. سپیدیو نیز از این گونه است یعنی دیو سپید، سپیدز نیز سپیددز بوده. (آنندراج). اسفیدار، اسپیدار، اسپیددار، یکی از آن پنج درخت که بار ندارند. (شرفنامۀ منیری). عیثام. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی) :
تا نبود بار سپیدار سیب
تا نبود نار بر نارون.
فرخی.
دلیران از نهیبش روز کوشش
همی لرزید چون برگ سپیدار.
فرخی.
از مردم بداصل نخیزد هنر نیک
کافور نخیزد ز درختان سپیدار.
منوچهری.
بادام به از بید و سپیدار ببار است
هرچند فزون کرد سپیدار درازا.
ناصرخسرو.
اگر بار خرد داری وگر نی
سپیداری، سپیداری، سپیدار.
ناصرخسرو (دیوان، چ کتاب خانه طهران ص 144).
همه دیدار و هیچ فایده نه
راست چون سایۀ سپیدارند.
ناصرخسرو.
از خجلت بالای تو در هر چمن و باغ
افکنده سر سرو و سپیدار شکسته.
؟
سوزنی (دیوان، چ شاه حسینی ص 333)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
بردارندۀ سپر و کسی که با خود سپر دارد. (ناظم الاطباء). آن که سپر جنگ دارد. سربازی که سپر در دست دارد. آنکه با سپر مسلح است. تارس (دهار) :
صفی برکشیدند پیش سوار
سپردار و ژوبین ور و نیزه دار.
فردوسی.
بفرمود تا گیو با ده هزار
سپردارو برگستوان ور سوار.
فردوسی.
سپردار بسیار در پیش بود
که دلشان ز رستم بداندیش بود.
فردوسی.
چنان کن که هر نیزه ور روز جنگ
سپردار باشد کمانی بچنگ.
اسدی.
یلی گشته مردانه و شیرزن
سواری سپردار و شمشیرزن.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(نَ گُ ذَ تَ / تِ / نَ ذَ تَ / تِ)
رازدار. سرنگاهدار:
راز دل من یکسره یا بی همه با او
زیرا بس امین است و سخندار و بی آزار.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ)
نام ایرانی سپهسالار خسرو پرویز. (فهرست ولف) :
سپنسار و شاپور وچون اندیان
بدان جنگ بر تنگ بسته میان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ)
نام اسفندیار پسر گشتاسب و پدر بهمن است که در اسپندارمذماه متولد شده حکایت کشته شدن او بدست رستم دستان منظوم است و جسد او را از سیستان به بلخ بامی که تختگاه گشتاسب بود آوردند و به اصرار مادرش دفن نمودند و عمارت عالی و بر سر مرقدش بپا کردند وزیارتگاه بزرگی شد. (انجمن آرا) (آنندراج). نام پسرگشتاسب شاه ایران زمین که بهمن شاه پسر او بود و او را روئین تن می خواندند. آخرالامر بدست رستم کشته شد. و آن را اسفندیار و سفندیار و سفندار نیز گویند. رجوع به اسفندیار و اسپندیار شود. (شرفنامه) :
سیصدوزیر گیری بیش از بزرگمهر
سیصد امیر بندی بیش از سپندیار.
منوچهری.
مادر که سپندیار دادم
با درع سپندیار زادم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(پِ)
در کتاب احوال و اشعاررودکی تألیف سعید نفیسی آمده است: کمال الدین ابوالفتح پنداربن ابونصر خاطری رازی شاعر معروف زبان پهلوی و مداح مجدالدولۀ دیلمی (387-420 هجری قمری) بوده ودر سال 401 درگذشته است. رجوع کنید به مجمعالفصحاء ج 1 ص 171. گذشته از هفده بیتی که در آنجا بنام پندار آمده است این ابیات نیز از او در سفینه ها ثبت شده:
مرا گویند زن کن زانکه اندر دل هلاک آئی
عروسک پر جهیزک پر ز جامه طمطراک آئی
نخواهی زن نخواهی زن که نه مه بگذرد حالی
رید برریش تو گرچه زمان دیک و داک آئی.
و این قصیده که در کتاب مونس الاحرار بنام او آمده تحریف بسیار در آن راه یافته و درست مفهوم نیست ولی در این مورد ثبت کردم که شاید بعد تصحیح کرده آید:
خور رنگین و ماهک سروبالا
ابا لای توام بر سرو بالا
کی اج دیمت نمو بکنج نافش
ببالایت نمو سرو ایچ بالا
سهای بشن و بالای تو داره
دل پردرد و میشم خیره بالا
ونفشه فرشقاقت بنده فربند
هلاله فرد هارت لایه ورلا
به آن بربندت اسرم بوشانید
بلا فرلاتیه لایم پراج لا
مرا خانه کیش دوشارر در دل
ترا فرسیم زاره عنبر آلا
همان دو غالیه در سیمت آلو
مراسی زعفران فرزرت آلا
بیار دیم من کن دیم تو دست
بمهرآج دل بهل جنگ وولالا
بدامان عنبرین بخط مشکین
بدسته نرگسی بچشم شهلا
بنش تو کنه شمشاد نازش
بچشم تو کنه جادو تولا
تولا بتو کردش این دل ریش
چرا داری بتیمارش تو ولا
فراسرم گر کنند ورزیگران کشت
ز می نبهلند کامی بکالا
نخته چشمکان فامانک و پروین
همه شف می برم تا روج ویلا
ار از من که دانستی بگیهان
گرم دو شارنه کردی بدولا
چنین کت مارکی من رفتمی راست
اگر بنه شه ای دینم بجولا
چو سویۀ بوسین راز من ایکون
فر آورده سها بسهرش الا
مرا بیننده فرخان واک مدار
که پر کردش سها مولی بمولا
سهای فادلم هم خواب و خورده
بروش خواف چشمانم دکرلا
منی کم هم نشین دزومینه دوشار
که چشمش بمنه گوشش بکالا
مرا کت دوست کج من طبع بر
وجینم دو رویه لولوی لالا
گتم ببوسکیجی هم کنی منع
گتش من بکنم ایکون تو می لا
منم چون کشتی و موج و غرقاب
تبه لنگر شیه صبرم سجلا
دجلای سخن چشم قوافی
یکی دهم دگر ضد نعم لا
دلا کردیش حسنت لا ملف نی
تمامه بالف بکن تو مبرا
گنه هر کس نباشد در و یاقوت
دشهرش نهلند فاروز و دیغا
دیغاکت هلاله سر بسر کوه
دوشی کته بنفشه سر بسر پا
بگرزن گرد نرگس جام زرین
دو گل دیمه نمو اج مهد مینا
هناخوه جنده واپوشی که ابیون
بیرزه به حریر و وید بویا
ونفشه فاشقاق اروج هم تست
عقیق سرخه فاشیر وجه همتا
این پهلوی نیزبنام او در کتاب المعجم آمده:
مشکین کلکی سروین بالائی
وا دو چشم شهلا و چه شهلائی.
و هم این بیت در آن کتاب بنام اوست:
دیم من و دیم دوست آن اشایه این اج درد
چونان گل دو دیمه نیم سرخ ونیم زرد.
و نیز این بیت همانجا بنام اوست:
نایا خو نکوئی که منی را
بولم و اتو دوا اواج یاسه.
این دو بیت در همان کتاب بنام او آمده است:
ای همه فرو تابید زمانه
ولایت بتواج هروی مصفا
سنانش در دل دشمن نشینه
دی دل و کیان را در ننه پا.
این بیت نیز در فرهنگ جهانگیری بنام اوست:
لحن اورامن و بیت پهلوی
زخمۀ رود و سماع خسروی.
درباره نام او نیز اشکالی هست و آن این است که در بیشتر کتابها بندار نوشته اند و در چند جا پندار آمده ولی ظهیر فاریابی جائی در مفاخرت می گوید:
در نهان خانه طبعم بتماشا بنگر
تا ز هر زاویه ای عرضه دهم پنداری.
و پیداست که در این شعر اشارت به او کرده و کلمه پندار را به هر دو معنی آورده یعنی معنی حقیقی از پنداشتن بمعنی وهم و گمان و هم اشاره بنام این شاعر کرده و از این جا پیداست که نام او پندار بوده است و اگر در کتابها بندار نوشته اند به املای قدیمی و به رسم الخط سابق بوده که پ را هم یک نقطه میگذاشته اند. مؤلف کشف الظنون کتابی بنام منتخب الفرس در لغت فارسی به او نسبت داده است. (کتاب احوال و اشعار رودکی تألیف نفیسی ج 3 صص 1140-1143). در قاموس الاعلام ترکی آمده است: کمال الدین رازی یکی از شعرای ایران و از اهل ری بود. در اوائل قرن پنجم هجری میزیست و به مجدالدوله پسر فخرالدوله دیلمی انتساب داشت اسماعیل بن عباد وی را تربیت کرد خواجه ظهیر فاریابی او را ستوده. به زبان عربی و فارسی و لهجۀ دیلمی اشعار سروده است این رباعی از اوست:
از مرگ حذر کردن دو روز روا نیست
روزی که قضا باشد و روزی که قضا نیست
روزی که قضا باشد کوشش نکند سود
روزی که قضا نیست در او مرگ روا نیست
- انتهی. و نیز رجوع به بندار شود
لغت نامه دهخدا
(اِ پَ)
مخفف از کسمتیک فرانسوی، مادۀسرخ که زنان به لب مالند، (از فرهنگ فارسی معین)، کلمه کسمتیک فرانسوی که از کسمتیکوس یونانی گرفته شده است، به داروهایی اطلاق می گردد که برای طراوت و زیبایی و محافظت پوست بدن و صورت و گیسوان به کار برده میشود، (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
پیندار. بزرگترین شاعر غزل سرای یونان متولد در سی نوسفال (441-521 قبل از میلاد). مجموعۀ اشعار وی بنام اپی نی سیا در ستایش پهلوانان فاتح مصارعات و مسابقات یونانی است. تهور در افکار و استعارات و حسن تألیف و برجستگی و علو انشاء و کثرت تشبیهات از صفات ممتازۀ غزلیات اوست معذلک اشعار وی گاهی از ابهام و اطناب خالی نیست
لغت نامه دهخدا
گمان ظن وهم، سوء ظن بدگمانی، فکر اندیشه، خود را بزرگ پنداشتن خودبینی خودپسندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپهدار
تصویر سپهدار
فرمانده سپاه
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره صلیبیان که به طور خودرو در مناطق مرطوب و کنار جویها در اکثر نقاط ایران میروید. گلهایش کوچک و زرد رنگ و میوه اش خورجینک است و محتوی یک یا دو دانه است خدل فارسی حرف السطوح خردل صحرایی، تخم اسفند. یا سپندان خرد. تخم خردل. یا سپندان سرخ. تخم تره تیزک
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است از تیره بیدها که در نیمکره شمالی گونه های مختلفش فراوان میروید. درختی است دو پایه و گلهایش کاملا برهنه و بدون جام و کاسه و پرچمها یا مادگی فقط برکگ کوچکی در بغل دمگل خود دارند گل نر این گیاه دارای پرچمهای زیاد و گل ماده دارای دو برچه است و دانه هایش کرکهای ریزی دارد جوانه های سپیدار آلوده با ماده صمغی چسبنده است. بلندی آن بالغ بر 20 متر میشود و محیط دایره اش تا 3 متر میرسد. پشت پهنک برگ سپیدار سفید رنگ است و چون تنه اش مستیما رشد میکند از آن برای ساختن تیر و ستون چوبی استفاده میکنند حور حورازرق غرب ابودقیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپندار
تصویر اسپندار
شمع که معشوق پروانه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپندان
تصویر سپندان
خردل که طبیعت آن گرم است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپیدار
تصویر سپیدار
((س))
درختی است از تیره بیدها دارای گونه های مختلف، دو پایه و گل هایش کاملاً برهنه و بدون جام و کاسه و پرچم یا مادگی فقط برگک کوچکی در بغل دمگل خود دارد. بلندی آن تا بیست متر می رسد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پندار
تصویر پندار
((پِ یا پَ))
گمان، سوءظن، اندیشه، خودبینی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پندار
تصویر پندار
وهم، تخیل، خیال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سپیدار
تصویر سپیدار
آق کرنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
سفیدار، تبریزی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خردل، اسفند، سپند، سپندین، دانه اسفند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اندیشه، انگار، ایهام، پنداشت، تصور، توهم، خیال، ظن، فرض، فکر، گمان، وهم
فرهنگ واژه مترادف متضاد