رئیس لشکر که امور جنگ به او مفوض باشد. (آنندراج). خداوند لشکر. سرلشکر. (شرفنامه). دارندۀ سپاه. آنکه حافظ و نگهبان سپاه باشد: سپهدار توران ز چنگش برست یکی بارۀ تیزتک برنشست. فردوسی. ببهرام گفت ای سپهدار شاه بخور خشم و سر بازگردان ز راه. فردوسی. سپهدار ایرانت خوانم بداد کنم بر تو بر آفریننده یاد. فردوسی. آنکه زیباتر و درخورتر و نیکوتر از او هیچ سالار وسپهدار نبسته ست کمر. فرخی. والا وجیه دین که سپهدار شرق و چین فخر آرد از تو نائب فرزانۀ زکی. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی). سپهدار اسلام منصور اتابک که کمتر غلامش قدرخان نماید. خاقانی. قاع صفصف دیده و صف صف سپهداران حاج کوس را از زیردستان زیر و دستان دیده اند. خاقانی. نیکو مثلی زد آن سپهدار کاندازۀ کار خود نگهدار. نظامی. از سپهدار چین خبر میجست تا خبر داد قاصدش بدرست. نظامی. گفت پیغمبر سپهدار غیوب لاشجاعه یافتی قبل الحروب. مولوی. سپهدار و گردنکش و پیلتن نکوروی و دانا و شمشیرزن. سعدی (بوستان)