جدول جو
جدول جو

معنی سپنج - جستجوی لغت در جدول جو

سپنج
عاریت، برای مثال به سرای سپنج مهمان را / دل نهادن همیشگی نه رواست (رودکی - ۴۹۳)،
خانۀ عاریت، آرامگاه عاریتی، منزل موقت
خانه ای که دشتبانان و پالیزبانان در کنار پالیز و کشتزار با شاخه های درخت درست کنند
چوبی دراز که برای شیار کردن زمین به یوغ بسته می شود و در وسط دو گاو قرار می گیرد و سر آنکه آهن شیار است به زمین فرو می رود، قلبه، سبنج
تصویری از سپنج
تصویر سپنج
فرهنگ فارسی عمید
سپنج
عاریت، آرامگاه عاریتی خانه موقت. یا سرای سپنج. دنیا، خانه ای که از پالیز بانان و دشتبانان در پالیز و غله زار از چوب و علف سازند، چراگاه ستوران، عدد پانزده
فرهنگ لغت هوشیار
سپنج
((س پَ))
عاریت، خانه موقت
تصویری از سپنج
تصویر سپنج
فرهنگ فارسی معین
سپنج
عاریت، عاریتی، خانه موقت، گذرا، ناپایدار، منزل موقت، خانه، شبستان، پالیزبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سپند
تصویر سپند
(پسرانه)
اسفند، اسپند دانه سیاه و خوشبویی که برای دفع چشم زخم در آتش می ریزند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ستنج
تصویر ستنج
ذخیره، پس انداز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبنج
تصویر سبنج
چوبی دراز که برای شیار کردن زمین به یوغ بسته می شود و در وسط دو گاو قرار می گیرد و سر آنکه آهن شیار است به زمین فرو می رود، قلبه، سبنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپند
تصویر سپند
اسفند، در علم زیست شناسی گیاهی خودرو، با گل های سفید کوچک و دانه های ریز سیاه، در علم زیست شناسی دانۀ خوش بوی این گیاه که آن را برای دفع چشم زخم در آتش می ریزند، اسپندارمذ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکنج
تصویر سکنج
دارای دهان بدبو یا لب شکافته شده، برای مثال تشنه را دل نخواهد آب زلال / کوزه بگذشته بر دهان سکنج (سعدی - ۸۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سلنج
تصویر سلنج
لب شکری، کسی که یکی از دو لب او شکافته باشد، لب شکافته، شکرلب، سه لنج، سه لب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکنج
تصویر سکنج
سرفه، خراش، تراش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپنجی
تصویر سپنجی
عاریتی، برای مثال سرای سپنجی نماند به کس / تو را نیکویی باد فریادرس (فردوسی - ۶/۲۷۵)، ناپایدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرنج
تصویر سرنج
اکسید سرب، گردی سمّی و سرخ رنگ که از حرارت دادن مردار سنگ به دست می آید و در نقاشی، تذهیب، سفالگری، شیشه سازی و نیز به عنوان ضد زنگ برای رنگ کردن اشیای آهنی به کار می رود، اسرنج
فرهنگ فارسی عمید
(سِ بَ)
چوب قلبه باشد، و آن چوبی است درازکه بر یک سر آن گاوآهن را نصب کند و سر دیگر آن را بر یوغ بندند و زمین را شیار کنند، و یوغ چوبی است که بر گردن گاو نهند. (برهان) (آنندراج) :
چون یکی گاو سروزن شده ای
جسته از یوغ و از آماج و سبنج.
سوزنی (از حاشیۀ برهان قاطع).
رجوع به سپنج شود
لغت نامه دهخدا
(اِ پَ)
یکی از نواحی آمل مازندران. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 113 بخش انگلیسی) ، سگ. کلب
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ)
خانه عاریتی. (شرفنامه). منزل یک شبه بود. (لغت فرس اسدی ص 65) :
ای عاشق دلسوز بدین جای سپنجی
همچون شمن چینی بر صورت فرخار.
رودکی.
سپنجی سرائیست دنیای دون
بسی چون تو میرفت غمگین برون.
فردوسی.
ببخش و بخور هرچه آید فراز
بدین تاج و تخت سپنجی مناز.
فردوسی.
وز آن پس چو یعقوب فرزانه رای
بشد زین سپنجی بدیگر سرای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به بیماری از این جای سپنجی چون شوی بیرون
مخور تیمار چندینی که بنیادش تو افکندی.
ناصرخسرو.
نماند کس درین دیر سپنجی
تو نیز ار هم نمانی تا نرنجی.
نظامی.
- سرای سپنجی، کنایه از دنیا:
دل اندر سرای سپنجی مبند
بس ایمن مشو در سرای گزند.
فردوسی.
سرای سپنجی نماند بکس
ترا نیکویی باد فریادرس.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سِ یَ)
شیار و آهن قلبه و سپار. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(سِ تَ / سَ تَ)
چوبی را گویند که زیر آن غلطکها نصب کنند و آن را بر گردن گاو بندند و بر بالای غله ای که از کاه جدا نشده باشد بگردانند تا غله از کاه جدا گردد. (برهان) (جهانگیری). رجوع به سبنج و سپنج شود، ذخیره و پس انداز. (برهان) (اوبهی) (جهانگیری) ، جمع کردن مال و بهم رسانیدن اسباب و سامان. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ)
مخفف ’اسپند’ که کوهی بوده است در سیستان. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام کوهی هم هست. (برهان). نام کوهی. (غیاث) (شرفنامه). نام کوهی بوده به سیستان و در آن حصاری محکم که رعد غماز و گروهی دزدان در آن راه زنی میکرده اند. (آنندراج) (انجمن آرا). نام کوهی است در سیستان. (فرهنگ ایران باستان ص 79) (یشتها ج 1 ص 70) :
بخون نریمان میان را ببند
برو تازیان تا بکوه سپند.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 233).
تن خود بکوه سپند افکنی
بن و بیخ آن بدرگان برکنی.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 234).
یکی شهر بد پشت اسپندکوه
بسی رهزنان گشته آنجا گروه.
اسدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از سفنج
تصویر سفنج
لاتینی تازی گشته دروج (اسفنج گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلنج
تصویر سلنج
کسی که لب بالایین یا لب زیرین او چاک داشته باشد لب شکری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرنج
تصویر سرنج
اکسید سرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپنجی
تصویر سپنجی
عاریتی ناپایدار
فرهنگ لغت هوشیار
جانوری است جزو بی مهرگان که تشکیل رده اسفنجها را میدهد و آن جزو جانوران گیاهی شکل و بی قرینه و ساده ترین پریاخته میباشد. یا اسفنج آهکی. اسفنجی که استخوان بندیش از جنس مواد آهکی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکنج
تصویر سکنج
دهانی که بوی بد دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپند
تصویر سپند
اسپند، تخمی باشد که به جهت چشم زخم سوزانند
فرهنگ لغت هوشیار
چوبی دراز که بر یک سر آن گاو آهن نصب کنند و سر دیگر آن بر یوغ بندند و زمین را شیار کنند چوب قلبه
فرهنگ لغت هوشیار
((س بَ))
چوبی دراز که بر یک سر آن گاوآهن نصب کنند و سر دیگر آن را بر یوغ بندند و زمین را شیار کنند، چوب قلبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپند
تصویر سپند
((س پَ))
اسفند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سکنج
تصویر سکنج
((سَ کَ یا س کُ))
سرفه، خراش، گزندگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سکنج
تصویر سکنج
((س کُ))
لب و دهانی که دارای سه کنج باشد، لب شکری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپنجی
تصویر سپنجی
((س پَ))
عاریتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلنج
تصویر سلنج
((س لُ))
لب شکری، کسی که یکی از دو لب او چاک داشته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپند
تصویر سپند
مقدس
فرهنگ واژه فارسی سره
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی