جدول جو
جدول جو

معنی سپرنگ - جستجوی لغت در جدول جو

سپرنگ
(سِ رَ)
مخفف اسپرنگ است:
میرفت و همی آمد بر من بگه صبح
چون پیک سبک از سپرنگی بسمرقند.
سوزنی (از آنندراج).
رجوع به اسپرنگ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سیرنگ
تصویر سیرنگ
(دخترانه)
سیمرغ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سارنگ
تصویر سارنگ
(پسرانه)
نام سازی شبیه به کمانچه، نام یکی از گوشه های موسیقی ایرانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اپرنگ
تصویر اپرنگ
(پسرانه)
نام پسر سام
فرهنگ نامهای ایرانی
تلمبۀ کوچک شیشه ای یا فلزی یا پلاستیکی با سوزن توخالی که به وسیلۀ آن داروی مایع را در زیر پوست یا میان رگ داخل می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرنگ
تصویر پرنگ
جوهر شمشیر، برق شمشیر، تیغ جوهردار، برق و جلا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سترنگ
تصویر سترنگ
استرنگ، برای مثال همیشه تا به زبان گشاده از دل پا ک / سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ (فرخی - ۲۰۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیرنگ
تصویر سیرنگ
سیمرغ، در افسانه ها مرغی بسیار بزرگ که در کوه قاف آشیان داشته و مظهر عزلت یا نایابی است، عنقای مغرب، عنقا برای مثال همه عالم ز فتوح تو نگارین گشته ست / همچو آکنده به صدرنگ نگارین سیرنگ (فرخی - ۲۰۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سارنگ
تصویر سارنگ
گوشه ای در آواز دشتی و بیات ترک که این دو را به هم مرتبط می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرنگ
تصویر پرنگ
برنج، آلیاژی زرد رنگ و مرکب از مس و روی که برای ساختن سماور یا کفۀ ترازو و سینی به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
بمعنی سارنج است که مرغک سیاه ضعیف باشد. (برهان). سالنج، نام سازی است. (انجمن آرا). سازی است چون کمانچه که با کمان کشند. رجوع به سارنج شود. بمعنی عالم است که ناسوت گویند. چنانک آرنگ لاهوت و بیرنگ اجسام علوی و رنگ عناصر و رنگارنگ موالید است. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ رُ)
به آلمانی ادنبورگ گویند. شهری است از مجارستان، هم مرز اتریش و دارای 42000 تن جمعیت است. دارای کاغذسازی، پشم، قالی بافی، کار خانه تصفیۀ قند است، و محل تقطیر عرق دارد
لغت نامه دهخدا
(پِ رِ / رَ)
برنج و آن فلزی است مرکب از مس و روی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جانوری است پرنده خردتر از ملخ و دمی دراز دارد و در عربی آنرا یعسوب گویند. (از مهذب الاسماء) (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ)
معانی وشرح که بر کلام خدا نویسند. (برهان) (آنندراج). تفسیر بر کلام خالق یا خلق. (آنندراج). این لغت دساتیری است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 252 شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
از امرای سلطان فیروز شاه بود، و بعدها هنگام حملۀ پیرمحمد جهانگیر پسر امیرتیمور گورکان به ملتان حکومت آنجا و صاحب اختیاری هند را داشت و مغلوب پیرمحمد گردید. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 471 و 480 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ پَ رَ)
اسفرنگ. شهریست نزدیک سمرقند و مولد سیف (شاعر) آنجاست. (برهان). سپرنگ. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی است از دهستان کاخک بخش جویمند شهرستان گناباد. کوهستانی، هوای آن معتدل، و آب آن از قنات، و محصول آن غلات و تریاک و میوه است، 85 تن سکنه دارد که به زراعت اشتغال دارند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
بمعنی سپرک است که چوبی است که بدان زردرنگ کنند. (آنندراج). چوب زردی که بدان جامه رنگ کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به سپرک شود، یونجه. (ناظم الاطباء). شبدر. سه برگه. (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ)
مردم گیا و آن رستنی باشد شبیه به آدمی و در زمین چین روید. گویند نگون سار بود چنان که ریشه اش بمنزلۀ موی سر آدمی باشد نر و ماده دست در گردن هم کرده و پایها در یکدیگر محکم ساخته و نر را پای راست بر پای چپ ماده افتاده است و ماده را بعکس آن. و هر کس آن رابکند به اندک روزی بمیرد و حاصل کردن آن به این نوع است که اطراف آن را خالی کنند چنانکه به اندک قوتی کنده شود، پس ریسمانی آورند و یک سر ریسمان را بر آن و سر دیگر را بر کمر سگی بندند و جانوری پیش سگ بجانب شکار بدود و آن از بیخ کنده شود و آن را بعربی یبروح الصنم خوانند. (برهان) (الفاظ الادویه) (جهانگیری) (آنندراج) :
همیشه تا بزبان گشاده از دل پاک
سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ.
فرخی.
بی روان زاید فرزند برهمن در هند
جانور روید شکل سترنگ اندر چین.
مختاری.
بدان سبب که ورا بندگان ز چین آرند
شبیه مردم روید بحد چین سترنگ.
ازرقی (دیوان چ سعید نفیسی ص 187).
باد لطفش بوزد گر بحد چین نه عجب
که ز خاکش پس از آن زنده برآید سترنگ.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 187).
نسیم خلقت اگر بگذرد بچین چه عجب
که جان پذیر شود در دیار چین سترنگ.
جمال الدین عبدالرزاق.
رجوع به استرنگ شود، بازیی است مشهور و معروف و چون در آن بازی صورت پادشاه و وزیر هر دو را از چوب ساخته اند به این اعتبار سترنگ نام نهاده اند و معرب آن شطرنج است واکنون به تعریب اشتهار دارد. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). رجوع به شطرنج و شترنگ شود
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ گِ)
یکی از مورّخان آلمان، مولد 1746 میلادی درشهر روستومه و وفات در سنۀ 1803 میلادی وی چند کتاب بسیار معتبر در علم جغرافیا و تاریخ مخصوصاً راجع به اوضاع و احوال هند نگاشته است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
فرانسوی آبدزدک کاپیش (گویش گیلکی) تلمبه کوچک شیشه یی که به وسیله آن دارویی مایع را در زیر پوست و داخل بدن تزریق کنند آبدزدک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیرنگ
تصویر سیرنگ
مرغی است افسانه یی سیمرغ، خیال محال اندیشه باطل و بیهوده
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ایست سیاه رنگ ساری سار، یکی از فروع دستگاه شور، سازیست چون کمانچه که با کمان نوازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیرنگ
تصویر سیرنگ
((رَ))
سیمرغ، عنقاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرنگ
تصویر پرنگ
((پَ رَ))
برق شمشیر، شمشیر جوهردار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرنگ
تصویر سرنگ
((سُ رَ))
تلمبه کوچک شیشه ای یا پلاستیکی برای تزریق دارو به داخل بدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سارنگ
تصویر سارنگ
((رَ))
سار، سازی است مانند کمانچه که با آرشه نواخته می شود
فرهنگ فارسی معین
سیمرغ، عنقا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آمپول، آبدزدک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فریاد شادی
فرهنگ گویش مازندرانی