سفیدی و روشنایی صبح، در علم زیست شناسی سفیده، سفیداب، گرد سفیدی که از روی و برخی مواد دیگر گرفته می شود و در نقاشی به کار می رود، سفیداب روی، اکسید روی، پودر سفیدی که زنان به صورت خود می مالند، سپیداب، سپتاک، سپیتاک، باروق، سپیداج، اسفیداج
سفیدی و روشنایی صبح، در علم زیست شناسی سفیده، سِفیداب، گرد سفیدی که از روی و برخی مواد دیگر گرفته می شود و در نقاشی به کار می رود، سفیداب روی، اکسید روی، پودر سفیدی که زنان به صورت خود می مالند، سِپیداب، سِپتاک، سَپیتاک، باروق، سِپیداج، اِسفیداج
سی پاره است و آن یک جزو باشد از سی جزو کلام خدا. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) : هر سقطی بعهد تو لاف هنر زند ولی زند مغان کجا رسد بر ورق سپاره ای. سیف اسفرنگ (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تا هفت جلد مصحف باهفت آیت زر مه را به تیغ قهرت بر مه کند سپاره. بدر چاچی (از آنندراج)
سی پاره است و آن یک جزو باشد از سی جزو کلام خدا. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) : هر سقطی بعهد تو لاف هنر زند ولی زند مغان کجا رسد بر ورق سپاره ای. سیف اسفرنگ (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تا هفت جلد مصحف باهفت آیت زر مه را به تیغ قهرت بر مه کند سپاره. بدر چاچی (از آنندراج)
مرکّب از: سپید + ه، پسوند صفت ساز، در پهلوی ’سپتک’. گلی است. ’خسرو کواتان بند 87’ (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، گیاهی است شبیه نی بوریا. (یادداشت مؤلف) ، پهنای روشنی صبح صادق. (برهان) (آنندراج) (غیاث) : چنین تا سپیده بر آمد ز جای تبیره بر آمد ز پرده سرای. فردوسی. سپیده چو از جای خود بر دمید میان شب و تیره اندرخمید. فردوسی. چو آهیخت بر چنگ شب روز تیغ ستاره گرفت از سپیده گریغ. اسدی. سپیده چو برزد سر از باختر سیاهی بخاور فرو برد سر. نظامی. خروس کنگرۀ عقل پر بکوفت چو دید که در شب امل من سپید شد پیدا. خاقانی. - سپیدۀ بام، سپیدۀ صبح: درست گفتی کز عارضش برآمده بود گه فرو شدن تیره شب سپیدۀ بام. فرخی. بدین طرب همه شب دوش تا سپیدۀ بام همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب. فرخی. - سپیدۀ تخم مرغ (خایه) ، سپیده که در تخم مرغ بود: دو خایه کرد و بلغده شد و هم اندروقت شکست و ریخت هم آنجا سپیده و زرده. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 85)، مصون از آفات دهر بوقلمون چون زردۀ خایه در سپیده. (ترجمه محاسن اصفهان ص 54)، - سپیدۀ صادق، دم صبح: صدر جهان جهان همه تاریک شب شده است از بهر ما سپیدۀ صادق همی دمی. رودکی. - سپیدۀ صبح، کنایه از سپیدی که پیش از طلوع آفتاب پدیدار شود. (آنندراج) : آنگاه سرخی برود و آن سپیدی بر پهنا بماند که برای سپیدۀ صبح است. (التفهیم ص 67 و 68)، چون شاه جهان بر اوبرآمد گویی خورشید شد از سپیدۀ صبح بلند. ابوطالب کلیم (از آنندراج)، ، سفیدآبی که زنان بر روی مالند و آن اقسام می باشد. بهترین آن آن است که شاخ گوزن را بسوزانند تا سفید شود و بکوبند و بپزند و ماست خمیر کنند و خشک سازند. بعد از آن بسایند و بر روی مالند. (برهان) (آنندراج) : اسفیداج، سفیدآب، سپیدۀ زنان. (زمخشری)، غمنه، غالیه و روی شویه که زنان بر روی مالند. (منتهی الارب)، اسفیداج، سپیده. معرب آن است و آن خاکستر قلعی است. و اسرب اذاشدد علیه الحریق صار اسرنجاً ملطف جلاء. (منتهی الارب) : گفتم که سپیده کرده ای بهر کسی رنجید نگار از این و بگریست بسی گفتا که ز شام زلف خود بیزارم گر بر رخ من سپیده دم زد نفسی. تاج الدین عمر بن مسعود. و زنگی شب سپیده در چهره مالید. (سندبادنامه ص 88)، عجوزۀ سیاه که سپیده بر رو مالیده و خود را نوجوان و نغز مینماید. (کتاب المعارف بهاء ولد)، و روی را بسپیده و غازۀ نیاز بیارای. (کتاب المعارف)، از پی مشاطگیت هر سحر آید فلک کحل و سپیده بدست آینه در آستین. سلمان ساوجی
مُرَکَّب اَز: سپید + َه، پسوند صفت ساز، در پهلوی ’سپتک’. گلی است. ’خسرو کواتان بند 87’ (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، گیاهی است شبیه نی بوریا. (یادداشت مؤلف) ، پهنای روشنی صبح صادق. (برهان) (آنندراج) (غیاث) : چنین تا سپیده بر آمد ز جای تبیره بر آمد ز پرده سرای. فردوسی. سپیده چو از جای خود بر دمید میان شب و تیره اندرخمید. فردوسی. چو آهیخت بر چنگ شب روز تیغ ستاره گرفت از سپیده گریغ. اسدی. سپیده چو برزد سر از باختر سیاهی بخاور فرو برد سر. نظامی. خروس کنگرۀ عقل پر بکوفت چو دید که در شب امل من سپید شد پیدا. خاقانی. - سپیدۀ بام، سپیدۀ صبح: درست گفتی کز عارضش برآمده بود گه فرو شدن تیره شب سپیدۀ بام. فرخی. بدین طرب همه شب دوش تا سپیدۀ بام همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب. فرخی. - سپیدۀ تخم مرغ (خایه) ، سپیده که در تخم مرغ بود: دو خایه کرد و بلغده شد و هم اندروقت شکست و ریخت هم آنجا سپیده و زرده. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 85)، مصون از آفات دهر بوقلمون چون زردۀ خایه در سپیده. (ترجمه محاسن اصفهان ص 54)، - سپیدۀ صادق، دم صبح: صدر جهان جهان همه تاریک شب شده است از بهر ما سپیدۀ صادق همی دمی. رودکی. - سپیدۀ صبح، کنایه از سپیدی که پیش از طلوع آفتاب پدیدار شود. (آنندراج) : آنگاه سرخی برود و آن سپیدی بر پهنا بماند که برای سپیدۀ صبح است. (التفهیم ص 67 و 68)، چون شاه جهان بر اوبرآمد گویی خورشید شد از سپیدۀ صبح بلند. ابوطالب کلیم (از آنندراج)، ، سفیدآبی که زنان بر روی مالند و آن اقسام می باشد. بهترین آن آن است که شاخ گوزن را بسوزانند تا سفید شود و بکوبند و بپزند و ماست خمیر کنند و خشک سازند. بعد از آن بسایند و بر روی مالند. (برهان) (آنندراج) : اسفیداج، سفیدآب، سپیدۀ زنان. (زمخشری)، غُمْنه، غالیه و روی شویه که زنان بر روی مالند. (منتهی الارب)، اسفیداج، سپیده. معرب آن است و آن خاکستر قلعی است. و اسرب اذاشدد علیه الحریق صار اسرنجاً ملطف جلاء. (منتهی الارب) : گفتم که سپیده کرده ای بهر کسی رنجید نگار از این و بگریست بسی گفتا که ز شام زلف خود بیزارم گر بر رخ من سپیده دم زد نفسی. تاج الدین عمر بن مسعود. و زنگی شب سپیده در چهره مالید. (سندبادنامه ص 88)، عجوزۀ سیاه که سپیده بر رو مالیده و خود را نوجوان و نغز مینماید. (کتاب المعارف بهاء ولد)، و روی را بسپیده و غازۀ نیاز بیارای. (کتاب المعارف)، از پی مشاطگیت هر سحر آید فلک کحل و سپیده بدست آینه در آستین. سلمان ساوجی
دهی است از دهستان اشکور تنکابن شهرستان شهسوار واقع در 134 گزی جنوب باختری شهسوار. آب و هوای آن سرد. دارای 260 تن سکنه است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، ارزن، فندق و شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آنجا مالروو صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان اشکور تنکابن شهرستان شهسوار واقع در 134 گزی جنوب باختری شهسوار. آب و هوای آن سرد. دارای 260 تن سکنه است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، ارزن، فندق و شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آنجا مالروو صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
طی کرده و راه رفته. (آنندراج) (برهان) : همه تنگدل گشته و تافته سپرده زمین شاه نایافته. فردوسی. ، تاه شده و پیچیده شده. (ناظم الاطباء). رجوع به معانی سپردن شود
طی کرده و راه رفته. (آنندراج) (برهان) : همه تنگدل گشته و تافته سپرده زمین شاه نایافته. فردوسی. ، تاه شده و پیچیده شده. (ناظم الاطباء). رجوع به معانی سپردن شود
مخفف سنباده و آن سنگی است معروف که از آن فسان سازند و حکاکان نگین انگشتری و امثال آن را بدان تراشند. (برهان). سنگی که از آن فسان سازند. مخفف سنباده. (رشیدی)
مخفف سنباده و آن سنگی است معروف که از آن فسان سازند و حکاکان نگین انگشتری و امثال آن را بدان تراشند. (برهان). سنگی که از آن فسان سازند. مخفف سنباده. (رشیدی)
مخفف سجّاده است: نه جامه کبود و نه موی دراز نه اندر سجاده نه اندر وطاست. ناصرخسرو. زاهد آسا سجادۀ زربفت بر سر کوه و گردر اندازد. خاقانی. آنجا بود سجادۀ خاصش بدست راست وینجا بدست چپ بودش تکیه گاه عام. خاقانی. نعره زنان برون شدم دلق و سجاده سوختم دشمن جان خویش را در بن خانه یافتم. عطار. چو بادبیزن و مسواک داشت حکم علم بشد سجادۀ زردک بمرشدی اشهر. نظام قاری (دیوان ص 16). ، نشان سجده در پیشانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، نزد اهل سلوک عبارت است از کسی که در مراحل شریعت و طریقت و حقیقت استوار باشد. وکسی که بمراحل سه گانه بدین مقام نرسیده باشد او را سجاده نتوان نامید. و این لفظ معرب سه جاده است که منظور از سه راه شریعت و حقیقت و طریقت باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون)
مخفف سجّاده است: نه جامه کبود و نه موی دراز نه اندر سجاده نه اندر وطاست. ناصرخسرو. زاهد آسا سجادۀ زربفت بر سر کوه و گردر اندازد. خاقانی. آنجا بود سجادۀ خاصش بدست راست وینجا بدست چپ بودش تکیه گاه عام. خاقانی. نعره زنان برون شدم دلق و سجاده سوختم دشمن جان خویش را در بن خانه یافتم. عطار. چو بادبیزن و مسواک داشت حکم علم بشد سجادۀ زردک بمرشدی اشهر. نظام قاری (دیوان ص 16). ، نشان سجده در پیشانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، نزد اهل سلوک عبارت است از کسی که در مراحل شریعت و طریقت و حقیقت استوار باشد. وکسی که بمراحل سه گانه بدین مقام نرسیده باشد او را سجاده نتوان نامید. و این لفظ معرب سه جاده است که منظور از سه راه شریعت و حقیقت و طریقت باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون)
مصلی. (غیاث). جای نماز. (کشاف اصطلاحات الفنون) (منتهی الارب) (آنندراج). جای سجده: کعبه که سجادۀتکبیر توست تشنۀ جلاب تباشیر توست. نظامی. طریقت به جز خدمت خلق نیست به تسبیح و سجاده و دلق نیست. سعدی. بطاعت بنه چهره بر آستان که این است سجادۀ راستان. سعدی. بگسترد سجاده بر روی آب خیالیست پنداشتم یا به خواب. سعدی. همی گسترانید فرش تر آب چو سجادۀ نیکمردان بر آب. سعدی. دلق و سجادۀ حافظ ببرد باده فروش گر شرابش ز کف ساقی مهوش باشد. حافظ. بمحراب و سجاده رو نه زمانی رها کن بتان محلّل حواجب. نظام قاری (دیوان ص 28). در نماز آر به سجادۀ شطرنجی رخ تا بری دست بطاعت زصغار و ز کبار. نظام قاری (دیوان ص 14). - سجاده بر (در) روی آب افکندن،: تا هوس سجاده بر روی آب افکندن پیش خاطر آورم. (کلیله و دمنه). چون سر سجاده بر آب افکند رنگ عسل بر می ناب افکند. نظامی. صائب از بار گرانجانی سبک کن خویش را تا توانی همچو کف سجاده می افکن در آب. صائب. - سجاده برون فکندن، برون رفتن. خارج گشتن. انتقال یافتن. منتقل شدن: سجاده برون فکند ازین دیر زیرا که ندید در سرش خیر. نظامی. چون مانده شداز عذاب اندوه سجاده برون فکند از انبوه. نظامی. - سجادۀ تقوی: بکوی میفروشانش بجامی بر نمیگیرند زهی سجادۀ تقوی که یک ساغر نمی ارزد. حافظ. - سجادۀ محرابی، جانمازی که بصورت محراب بافند. (آنندراج). - سجادۀ نان، سفرۀ نان. (برهان) (آنندراج)
مصلی. (غیاث). جای نماز. (کشاف اصطلاحات الفنون) (منتهی الارب) (آنندراج). جای سجده: کعبه که سجادۀتکبیر توست تشنۀ جلاب تباشیر توست. نظامی. طریقت به جز خدمت خلق نیست به تسبیح و سجاده و دلق نیست. سعدی. بطاعت بنه چهره بر آستان که این است سجادۀ راستان. سعدی. بگسترد سجاده بر روی آب خیالیست پنداشتم یا به خواب. سعدی. همی گسترانید فرش تر آب چو سجادۀ نیکمردان بر آب. سعدی. دلق و سجادۀ حافظ ببرد باده فروش گر شرابش ز کف ساقی مهوش باشد. حافظ. بمحراب و سجاده رو نه زمانی رها کن بتان محلّل حواجب. نظام قاری (دیوان ص 28). در نماز آر به سجادۀ شطرنجی رخ تا بری دست بطاعت زصغار و ز کبار. نظام قاری (دیوان ص 14). - سجاده بر (در) روی آب افکندن،: تا هوس سجاده بر روی آب افکندن پیش خاطر آورم. (کلیله و دمنه). چون سر سجاده بر آب افکند رنگ عسل بر می ناب افکند. نظامی. صائب از بار گرانجانی سبک کن خویش را تا توانی همچو کف سجاده می افکن در آب. صائب. - سجاده برون فکندن، برون رفتن. خارج گشتن. انتقال یافتن. منتقل شدن: سجاده برون فکند ازین دیر زیرا که ندید در سرش خیر. نظامی. چون مانده شداز عذاب اندوه سجاده برون فکند از انبوه. نظامی. - سجادۀ تقوی: بکوی میفروشانش بجامی بر نمیگیرند زهی سجادۀ تقوی که یک ساغر نمی ارزد. حافظ. - سجادۀ محرابی، جانمازی که بصورت محراب بافند. (آنندراج). - سجادۀ نان، سفرۀ نان. (برهان) (آنندراج)
لطف نمودن. شفقت کردن. (برهان) لطف. (فرهنگ اسدی) : وز آن پس که بد کرد بگذاشتیم بر او بر سپاسه نپنداشتیم. بوشکور. ، منت بر کسی نهادن. (برهان) (شرفنامه). رجوع به سپاس شود
لطف نمودن. شفقت کردن. (برهان) لطف. (فرهنگ اسدی) : وز آن پس که بد کرد بگذاشتیم بر او بر سپاسه نپنداشتیم. بوشکور. ، منت بر کسی نهادن. (برهان) (شرفنامه). رجوع به سپاس شود