کسی که بر روی اسب یا مرکب دیگر قرار دارد، کسی که داخل وسیلۀ نقلیه یا آسانسور قرار دارد، سرنشین، در ورزش شطرنج هر یک از مهره ها غیر از پیاده و شاه، نصب شده، کنایه از مسلط، غالب، در امور نظامی هر یک از سربازان سواره نظام، کنایه از دلاور، پهلوان سوار شدن: بر روی اسب یا مرکب دیگر نشستن، برنشستن سوار کردن: کسی را بر مرکب نشاندن، بر نشاندن، جا دادن چیزی بر روی چیز دیگر مثل جای دادن نگین بر روی انگشتری
کسی که بر روی اسب یا مَرکب دیگر قرار دارد، کسی که داخل وسیلۀ نقلیه یا آسانسور قرار دارد، سرنشین، در ورزش شطرنج هر یک از مهره ها غیر از پیاده و شاه، نصب شده، کنایه از مسلط، غالب، در امور نظامی هر یک از سربازان سواره نظام، کنایه از دلاور، پهلوان سوار شدن: بر روی اسب یا مرکب دیگر نشستن، برنشستن سوار کردن: کسی را بر مرکب نشاندن، بر نشاندن، جا دادن چیزی بر روی چیز دیگر مثل جای دادن نگین بر روی انگشتری
تازه پر و بال درآورده. به تازگی پروازکننده. (ناظم الاطباء). نوپرواز. (آنندراج) : از رفتنت ز بیضۀ آفاق کوه قاف بر نوپران بیضۀ عنقا گریسته. خاقانی. شهباز سخن به دولت تو منقار برید نوپران را. خاقانی. بیاید نیاید چه داند کسی چو نوپر برون رفت از آشیان. نسبتی (از آنندراج)
تازه پر و بال درآورده. به تازگی پروازکننده. (ناظم الاطباء). نوپرواز. (آنندراج) : از رفتنت ز بیضۀ آفاق کوه قاف بر نوپران بیضۀ عنقا گریسته. خاقانی. شهباز سخن به دولت تو منقار برید نوپران را. خاقانی. بیاید نیاید چه داند کسی چو نوپر برون رفت از آشیان. نسبتی (از آنندراج)
در قدیم ’سوار’ (رجوع شود به اسواره، اسوبار) ، کردی ’سوار’، افغانی ’اسپر، اسور’، بلوچی ’سوار’ (اشتقاق اللغه ص 749، کلمه فارسی ’سوآر، اسوار’) ، پهلوی ’اسبار’ مأخوذ از پارسی باستان ’آسابارا’. رجوع به نیبرگ ص 278. لغتاً به معنی برندۀ اسب. و رجوع شود به اسوار و اسوبار، کسی که بر روی اسب و ستوران دیگر نشیند. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). راکب. (غیاث). فارس. (دهار). راکب اسب است و به معنی راکب دیگر سواریها مجازاً باشد چه مخفف اسوار است و اسوار مرکب اسب از لفظ اسو که بر وزن سرو باشد مبدل است و لفظوار کلمه نسبت است. (غیاث) (از آنندراج) : ایا خورشید سالاران گیتی سوار رزم ساز وگرد نستوه. رودکی. و یکی باره دارد (شهر حلب) که سوار بر سر وی گرداگرد وی بگردد. (حدود العالم). یکی بارگی ساختند آهنین سواری ز آهن و ز آهنش زین. فردوسی. سواری فرستاد نزدیک فور که او را بخواند بگوید ز دور. فردوسی. از ایران و توران گزیده سوار برفتند شمشیرزن ده هزار. فردوسی. زبامدادان تا نیمروز حاجب او میان دشت همی گشت با هزار سوار. فرخی. نه یک سوار است او بلکه صدهزار سوار بر این گواه من است آنکه دید فتح کتر. عنصری. شاه ابوالقاسم ابن ناصر دین آن نبرده ملک نبرده سوار. عسجدی. مرغ نهاد آشیان بر سر شاخ چنار چون سپر خیزران بر سر مردسوار. منوچهری. دوهزار غلام سوار آراسته با ساز و آلت تمام. (تاریخ بیهقی). امیر از هرات برفت با سوار و پیادۀ بسیار. (تاریخ بیهقی). و خود با بندویه و... با جماعتی اندک سوار مجرد بیک اسپ فرات عبره کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 100). سواران تازنده را نیک بنگر درین پهن میدان ز تاری و دهقان. ناصرخسرو. اندوه نظر چشم تیره ام را بر اشک رونده سوار دارد. مسعودسعد. چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ چو تو سوار سرافراز نیست در یغما. معزی. میدان فضل و مرکب اقبال در جهان همتای تو سوار نبیند بچابکی. سوزنی. خوش سواریست عمر خاقانی صیدگه دهر و بارگیراوقات. خاقانی. نوروز دواسبه یک سواری است کآسیب به مهرگان برافکند. خاقانی. از اطراف خراسان و ماوراءالنهر خبر کرده بودند و سوار و پیاده جمع آورده و... (ترجمه تاریخ یمینی). سواران اسب در میدان فکندند دلیران رخش در جولان فکندند. نظامی. بت لشکرشکن بر پشت شبدیز سواری تند بود و مرکبی تیز. نظامی. تن آسوده نداند که دل خسته چه باشد من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری. سعدی. - ابلق سوار: چو روز آخور صبح ابلق سوار طویله برون زد بر این مرغزار. نظامی. - چابک سوار، تند و سریع. - سرخ سوار: سرخ سواری به ادب پیش او لعل قبایی ظفراندیش او. نظامی. - سوار دولت، کنایه از صاحب دولت. (آنندراج) : فزودم آبرو تا ساکن ویرانۀ خویشم سوار دولتم تا چون نگین در خانه خویشم. محسن تأثیر (از آنندراج). - شهسوار، پهلوان. ، دلاور. پهلوان: تو آنی که گویی بگیتی چو من سواری نباشد بصد انجمن. فردوسی. گزین کرد رستم ده و دو هزار ز شایسته مردان گرد و سوار. فردوسی. مگر رستم زال و سام سوار که با او نسازد کسی کارزار. فردوسی. سواری که دعوی کند در سخن بیا گو من اینک سوار علی. ناصرخسرو. کو سواری بر سر میدان درد تا بفتراکش عنان دربستمی. خاقانی. سواری که در جنگ بنمود پشت نه خود راکه نام آوران را بکشت. سعدی. سواری چون علی باید که تا یک قبضه آهن را نماید ذوالفقاری اژدهااوبار و ضیغم در. قاآنی. ، مسلط. چیره: جادو نباشد از تو به تنبل سوارتر عفریت کرده کار تو زو کرده کارتر. دقیقی. و اگر مرا بدقت تاریخ این پادشاه مشغول کردند... بمردمان نمایند که ایشان سوارانند و من پیاده. (تاریخ بیهقی). - سوار بودن، غالب بودن برچیزی. (آنندراج). مسلط بودن. غالب بودن: من شرف و فخر آل خویش و تبارم گر دگری را شرف به آل و تبار است آنکه بود بر سخن سوار سوار است آن نه سوار است کو بر اسب سوار است. ناصرخسرو. قباد کیست که پشتش نمیرسد بزمین بخصم خویش سوارم من از تحمل خویش. صائب. - سوار شدن، برنشستن. رکوب. (یادداشت بخط مؤلف). - ، مسلط شدن. چیره گردیدن: نصر احمد سامانی... بر همه آداب ملوک سوار شد و بی همتا آمد. (تاریخ بیهقی). بگرد خویش همی گرد و نقش خویش بدان اگر بوهم شدستی بر اسب عقل سوار. ناصرخسرو. - سوار شدن آب بجایی، نشستن آب بر جایی. قبولاندن آب بر زمین بلند. ، در بازی شطرنج هر یک از مهره های آن سوای شانزده پیاده. (یادداشت بخط مؤلف)
در قدیم ’سوار’ (رجوع شود به اسواره، اسوبار) ، کردی ’سوار’، افغانی ’اسپر، اسور’، بلوچی ’سوار’ (اشتقاق اللغه ص 749، کلمه فارسی ’سوآر، اسوار’) ، پهلوی ’اسبار’ مأخوذ از پارسی باستان ’آسابارا’. رجوع به نیبرگ ص 278. لغتاً به معنی برندۀ اسب. و رجوع شود به اسوار و اسوبار، کسی که بر روی اسب و ستوران دیگر نشیند. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). راکب. (غیاث). فارس. (دهار). راکب اسب است و به معنی راکب دیگر سواریها مجازاً باشد چه مخفف اسوار است و اسوار مرکب اسب از لفظ اَسْوْ که بر وزن سرو باشد مبدل است و لفظوار کلمه نسبت است. (غیاث) (از آنندراج) : ایا خورشید سالاران گیتی سوار رزم ساز وگرد نستوه. رودکی. و یکی باره دارد (شهر حلب) که سوار بر سر وی گرداگرد وی بگردد. (حدود العالم). یکی بارگی ساختند آهنین سواری ز آهن و ز آهنش زین. فردوسی. سواری فرستاد نزدیک فور که او را بخواند بگوید ز دور. فردوسی. از ایران و توران گزیده سوار برفتند شمشیرزن ده هزار. فردوسی. زبامدادان تا نیمروز حاجب او میان دشت همی گشت با هزار سوار. فرخی. نه یک سوار است او بلکه صدهزار سوار بر این گواه من است آنکه دید فتح کتر. عنصری. شاه ابوالقاسم ابن ناصر دین آن نبرده ملک نبرده سوار. عسجدی. مرغ نهاد آشیان بر سر شاخ چنار چون سپر خیزران بر سر مردسوار. منوچهری. دوهزار غلام سوار آراسته با ساز و آلت تمام. (تاریخ بیهقی). امیر از هرات برفت با سوار و پیادۀ بسیار. (تاریخ بیهقی). و خود با بندویه و... با جماعتی اندک سوار مجرد بیک اسپ فرات عبره کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 100). سواران تازنده را نیک بنگر درین پهن میدان ز تاری و دهقان. ناصرخسرو. اندوه نظر چشم تیره ام را بر اشک رونده سوار دارد. مسعودسعد. چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ چو تو سوار سرافراز نیست در یغما. معزی. میدان فضل و مرکب اقبال در جهان همتای تو سوار نبیند بچابکی. سوزنی. خوش سواریست عمر خاقانی صیدگه دهر و بارگیراوقات. خاقانی. نوروز دواسبه یک سواری است کآسیب به مهرگان برافکند. خاقانی. از اطراف خراسان و ماوراءالنهر خبر کرده بودند و سوار و پیاده جمع آورده و... (ترجمه تاریخ یمینی). سواران اسب در میدان فکندند دلیران رخش در جولان فکندند. نظامی. بت لشکرشکن بر پشت شبدیز سواری تند بود و مرکبی تیز. نظامی. تن آسوده نداند که دل خسته چه باشد من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری. سعدی. - ابلق سوار: چو روز آخور صبح ابلق سوار طویله برون زد بر این مرغزار. نظامی. - چابک سوار، تند و سریع. - سرخ سوار: سرخ سواری به ادب پیش او لعل قبایی ظفراندیش او. نظامی. - سوار دولت، کنایه از صاحب دولت. (آنندراج) : فزودم آبرو تا ساکن ویرانۀ خویشم سوار دولتم تا چون نگین در خانه خویشم. محسن تأثیر (از آنندراج). - شهسوار، پهلوان. ، دلاور. پهلوان: تو آنی که گویی بگیتی چو من سواری نباشد بصد انجمن. فردوسی. گزین کرد رستم ده و دو هزار ز شایسته مردان گرد و سوار. فردوسی. مگر رستم زال و سام سوار که با او نسازد کسی کارزار. فردوسی. سواری که دعوی کند در سخن بیا گو من اینک سوار علی. ناصرخسرو. کو سواری بر سر میدان درد تا بفتراکش عنان دربستمی. خاقانی. سواری که در جنگ بنمود پشت نه خود راکه نام آوران را بکشت. سعدی. سواری چون علی باید که تا یک قبضه آهن را نماید ذوالفقاری اژدهااوبار و ضیغم در. قاآنی. ، مسلط. چیره: جادو نباشد از تو به تنبل سوارتر عفریت کرده کار تو زو کرده کارتر. دقیقی. و اگر مرا بدقت تاریخ این پادشاه مشغول کردند... بمردمان نمایند که ایشان سوارانند و من پیاده. (تاریخ بیهقی). - سوار بودن، غالب بودن برچیزی. (آنندراج). مسلط بودن. غالب بودن: من شرف و فخر آل خویش و تبارم گر دگری را شرف به آل و تبار است آنکه بود بر سخن سوار سوار است آن نه سوار است کو بر اسب سوار است. ناصرخسرو. قباد کیست که پشتش نمیرسد بزمین بخصم خویش سوارم من از تحمل خویش. صائب. - سوار شدن، برنشستن. رکوب. (یادداشت بخط مؤلف). - ، مسلط شدن. چیره گردیدن: نصر احمد سامانی... بر همه آداب ملوک سوار شد و بی همتا آمد. (تاریخ بیهقی). بگرد خویش همی گرد و نقش خویش بدان اگر بوهم شدستی بر اسب عقل سوار. ناصرخسرو. - سوار شدن آب بجایی، نشستن آب بر جایی. قبولاندن آب بر زمین بلند. ، در بازی شطرنج هر یک از مهره های آن سوای شانزده پیاده. (یادداشت بخط مؤلف)
ابن حمدون قیسی مجاری مردی جنگی و آشنا به ادب بود. بسال 276 هجری قمری در اندلس در ناحیت راجله قیام کرد و گروهی در خاندانهای عرب بگرد او فراهم شدند تا با مردم غیرعرب که در آنجا بودند بجنگید. پس کار او دوام نیافت و بسال 277 هجری قمری کشته شد. او را شعری نیکو است. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 398)
ابن حمدون قیسی مجاری مردی جنگی و آشنا به ادب بود. بسال 276 هجری قمری در اندلس در ناحیت راجله قیام کرد و گروهی در خاندانهای عرب بگرد او فراهم شدند تا با مردم غیرعرب که در آنجا بودند بجنگید. پس کار او دوام نیافت و بسال 277 هجری قمری کشته شد. او را شعری نیکو است. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 398)
خدای منجی. فرقۀ والانتینی معتقد بودند که میان خدای تعالی منجی موسوم به سوتر و صوفیا ازدواج و عروسی واقع شده است. (از ایران در زمان ساسانیان کریستن سن چ 2 ص 58)
خدای منجی. فرقۀ والانتینی معتقد بودند که میان خدای تعالی منجی موسوم به سوتر و صوفیا ازدواج و عروسی واقع شده است. (از ایران در زمان ساسانیان کریستن سن چ 2 ص 58)
دهی است از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 412 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات، لبنیات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 412 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات، لبنیات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
شومر. کشوری باستانی در قسمت سفلای بین النهرین، مجاور خلیج فارس و درجنوب کشور راکد. شهرهای سومر عبارت بود از ’اور’، ’اوروک’، یا ’ارخ’، ’نیب پور’، ’لارسا’. در سفر پیدایش این ناحیه را سرزمین ’شنعار’ نامیده اند. سومریان از 5000 قبل از میلاد در سومر سکونت داشتند و آنان یکی از تمدنهای بسیار قدیم را در بین النهرین ایجاد کردند. حکومت آن در حدود 3000 قبل از میلاد تشکیل گردید و در هزارۀ دوم (2115 قبل از میلاد) منقرض شد و قلمرو آنان ضمیمۀ آشور و بابل گردید. دین سومریان پرستش ارباب انواع بود. رئیس شهر را پاتسی مینامیدند، و او امور دینی، کشوری و لشکری را اداره میکرد. پادشاهان سومر و اکد غالباً با یکدیگر در جنگ بودند و گاه غالب و گاه مغلوب میشدند وربقۀ اطاعت رقیب را بر گردن مینهادند. و ملوک سومرپیشوای دین هم بودند و خود را قائم مقام و کاهن اعظم خداوند شهر خویش میخواندند و بیشتر دارائی خود را صرف ساختن معابد وی میکردند و تا میتوانستند عبادتگاه را بزرگ و زیبا میساختند. (از فرهنگ فارسی معین)
شومر. کشوری باستانی در قسمت سفلای بین النهرین، مجاور خلیج فارس و درجنوب کشور راکد. شهرهای سومر عبارت بود از ’اور’، ’اوروک’، یا ’ارخ’، ’نیب پور’، ’لارسا’. در سفر پیدایش این ناحیه را سرزمین ’شنعار’ نامیده اند. سومریان از 5000 قبل از میلاد در سومر سکونت داشتند و آنان یکی از تمدنهای بسیار قدیم را در بین النهرین ایجاد کردند. حکومت آن در حدود 3000 قبل از میلاد تشکیل گردید و در هزارۀ دوم (2115 قبل از میلاد) منقرض شد و قلمرو آنان ضمیمۀ آشور و بابل گردید. دین سومریان پرستش ارباب انواع بود. رئیس شهر را پاتسی مینامیدند، و او امور دینی، کشوری و لشکری را اداره میکرد. پادشاهان سومر و اکد غالباً با یکدیگر در جنگ بودند و گاه غالب و گاه مغلوب میشدند وربقۀ اطاعت رقیب را بر گردن مینهادند. و ملوک سومرپیشوای دین هم بودند و خود را قائم مقام و کاهن اعظم خداوند شهر خویش میخواندند و بیشتر دارائی خود را صرف ساختن معابد وی میکردند و تا میتوانستند عبادتگاه را بزرگ و زیبا میساختند. (از فرهنگ فارسی معین)
که دو تا پر دارد. دارای دو پر مانند تیر و نیزه. (یادداشت مؤلف). با دو جناح، چون مرغ: خدنگ سه پرکرده ز آهن گذار چو مرغ دوپر بر سر مرغزار. نظامی. ، قسمی از اقسام جو. (یادداشت مؤلف)
که دو تا پر دارد. دارای دو پر مانند تیر و نیزه. (یادداشت مؤلف). با دو جناح، چون مرغ: خدنگ سه پرکرده ز آهن گذار چو مرغ دوپر بر سر مرغزار. نظامی. ، قسمی از اقسام جو. (یادداشت مؤلف)
یاره و آن زیوری است که به هندی کنگن گویند. ج، اسوره. جج، اساوره. (آنندراج) (مهذب الاسماء). ج، اسوره. دست رنجن. (شرفنامۀ). یاره. (لغت نامۀ مقامات حریری) (منتهی الارب). دست آورنجن. (ترجمان القرآن) : بر اسب سعادت سواری و داری بدست اندرون از سعادت سوارا. دقیقی. وین بدان گوید باری من از این زر کنمی ماهرویان را از گوهر خلخال و سوار. فرخی. این بفرمودش که برسازد ز زر از سوار و طوق و خلخال و کمر. مولوی
یاره و آن زیوری است که به هندی کنگن گویند. ج، اَسوِرَه. جج، اساوره. (آنندراج) (مهذب الاسماء). ج، اسوره. دست رنجن. (شرفنامۀ). یاره. (لغت نامۀ مقامات حریری) (منتهی الارب). دست آورنجن. (ترجمان القرآن) : بر اسب سعادت سواری و داری بدست اندرون از سعادت سوارا. دقیقی. وین بدان گوید باری من از این زر کنمی ماهرویان را از گوهر خلخال و سوار. فرخی. این بفرمودش که برسازد ز زر از سوار و طوق و خلخال و کمر. مولوی
نام بازی معروف در هند که چهار رکن دارد و هر رکنی بیست وچهار خانه، هشت در طول و سه در عرض. بنابراین بازی بر سه قرعه و شانزده مهره است، چنانکه هر ربعی رنگی خاص داشته باشد: خزان نموده مگر چو پری خیابان را که رنگ باخته دیدیم ما گلستان را. سراج (از آنندراج)
نام بازی معروف در هند که چهار رکن دارد و هر رکنی بیست وچهار خانه، هشت در طول و سه در عرض. بنابراین بازی بر سه قرعه و شانزده مهره است، چنانکه هر ربعی رنگی خاص داشته باشد: خزان نموده مگر چو پری خیابان را که رنگ باخته دیدیم ما گلستان را. سراج (از آنندراج)