جدول جو
جدول جو

معنی سووش - جستجوی لغت در جدول جو

سووش
(سَ)
سپل شتر. (ناظم الاطباء) (شعوری ج 2 ص 66)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سروش
تصویر سروش
(دخترانه و پسرانه)
شنیدن و فرمانبرداری، فرشته مظهر اطاعت، فرشته پیام آور در فرهنگ زرتشتی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سروش
تصویر سروش
پیام آور، در آیین زردشتی یکی از ایزد آنکه مظهر اطاعت و فرمان برداری از اوامر اهورامزدا است و به بندگان راه فرمان برداری می آموزد، برای مثال به فرمان یزدان خجسته سروش / مرا روی بنمود در خواب دوش (فردوسی۲/۴۱۴)
در موسیقی گوشه ای در دستگاه ماهور
فرشته
جبرئیل، در اسلام و دیگر ادیان سامی یکی از فرشتگان مقرب الهی که که وحی را بر پیغمبران نازل می کرد، روح الامین، روح القدس، روح اعظم، امین وحی، حامل وحی، ناموس اکبر
موکل بر روز هفدهم از هر ماه خورشیدی (سروش روز) است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوزش
تصویر سوزش
عمل سوختن، درد کردن عضوی از اعضای بدن شبیه دردی که در اثر سوختگی پوست بدن احساس می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سونش
تصویر سونش
ریزه های فلز که هنگام سوهان کردن و سودن آن به زمین می ریزد، براده، سناو، سخاله، توبال، برای مثال بر سرش یکی غالیه د ان بگشاده / وآکنده در آن غالیه د ان سونش دینار (منوچهری - ۱۵۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوجش
تصویر سوجش
سوختن، آتش گرفتن چیزی، مشتعل شدن، آسیب دیدن بدن از آتش یا آب جوش یا هر چیز سوزنده، سوزیدن، آتش زدن در چیزی و چیزی را در آتش افکندن، سوزاندن، تیره شدن پوست از آفتاب یا حرارت، تباه شدن، از بین رفتن، باختن در بازی، ترحم کردن
فرهنگ فارسی عمید
(نِ)
ریزگی فلزات را گویند که از دم سوهان ریزد و به عربی براده خوانند. (برهان). ریزۀ آهن و سیم و زر که بسوهان افتد. (فرهنگ رشیدی). براده و ساو آهن. (زمخشری). سونش آهن. فسالهالحدید. (بحر الجواهر) :
شرر دیدم که بر رویم همی جست
ز مژگان همچو سوزان سونش زر.
لبیبی.
سونش الماس می بارد فلک بر آبگیر
خردۀ کافور می ریزد هوا بر بوستان.
فرقدی.
سونش سیم سپید از باغ بردارد همی
باز همچون عارض خوبان زمین اخضر شود.
عنصری.
بر سرش یکی غالیه دانی بگشاده
و آکنده در آن غالیه دان سونش دینار.
منوچهری.
و سونش سفال نو سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
رنگ سپیدی بر زمین از سونش دندانش بین
سوهان بادش پیش از این بر سبز دیبا ریخته.
خاقانی.
نیفتاد گردی بر آن زر خشک
بجز سونش عنبرو گرد مشک.
نظامی.
سونش لعل ریزداز پر همای در هوا
گر بخورد ز کشتۀ لعل لب تو استخوان.
سیف اسفرنگی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فرورفتن در زمین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
سونش. (ناظم الاطباء) (شعوری ج 2 ص 106)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
سوختن. حرقت و التهاب. (ناظم الاطباء). احساس رنج و اذیتی که در برخورد آتش ببدن پدید می آید. (ناظم الاطباء) : اگر اندر سینه سوزش و حرارتی باشد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رگی گشادم و خون بیرون کردم مقداری سره، آن سوزش اندکی کمتر شد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
از سوزش کون دوا نگردی
زآنگونه که درنیایدت تیز.
سوزنی.
روج پدر را مسرور کرد و سوزش دل او را در مفارقت خویش ببرد. (ترجمه تاریخ یمینی).
اگر شیرین نباشد دستگیرم
چو شمع از سوزش بادی بمیرم.
نظامی.
و کمال درجۀعارف سوزش او بود در محبت. (تذکره الاولیاء عطار).
از ترشرویی دشمن وز جواب تلخ دوست
کم نگردد سوزش طبع سخن شیرین من.
سعدی.
، جفا و زحمت، کج خلقی، سوختگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
نام منجم هندی در دربار یزدگرد:
یکی مایه ور بود با فر و هوش
سر هندوان بود نامش سروش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(جِ)
به معنی سوزش است که از سوختن باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
عمل سوختن احساس ناراحتی که در برخورد آتش به عضو دست دهد، سوز و گداز، سوز و اشتیاق بسیار، التهاب اضطراب، زحمت، دلسوزی، کج خلقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سونش
تصویر سونش
ریزگی فلزات را گویند که هنگام سوهان کردن بزمین میریزد
فرهنگ لغت هوشیار
عمل سوختن احساس ناراحتی که در برخورد آتش به عضو دست دهد، سوز و گداز، سوز و اشتیاق بسیار، التهاب اضطراب، زحمت، دلسوزی، کج خلقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سروش
تصویر سروش
جبرئیل، فرشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوش
تصویر سوش
اصل، ریشه، تک چک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سونش
تصویر سونش
((نِ))
براده، ریزه های فلز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سروش
تصویر سروش
((سُ))
فرشته، نام روز هفدهم از هر ماه شمسی، در آیین زردشتی، نماد فرمانبرداری از اهورامزدا که به امر حساب و کتاب در روز رستاخیز می پردازد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوزش
تصویر سوزش
((زِ))
سوختن، التهاب
فرهنگ فارسی معین
جبرئیل، فرشته، مطیع، ملک، نیوشا، هاتف، جبرائیل، پیک ایزدی، الهام، پیام غیبی، هفدهمین روز ماه شمسی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
التهاب، تاب، حرقت، درد، سوختگی، سوز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بانگ و آواز، شخصی که با بانگ بلند با خود سخن بگوید و نجوا
فرهنگ گویش مازندرانی
ضماد پماد
فرهنگ گویش مازندرانی
ردیابی کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
صدای خفیف جابجایی حیوان که از برخورد با برگ خشکیده حاصل
فرهنگ گویش مازندرانی
از اصوات که در مقام تعجب به کار رود
فرهنگ گویش مازندرانی
التهابی، التهاب
دیکشنری اردو به فارسی