پیام آور، در آیین زردشتی یکی از ایزد آنکه مظهر اطاعت و فرمان برداری از اوامر اهورامزدا است و به بندگان راه فرمان برداری می آموزد، برای مثال به فرمان یزدان خجسته سروش / مرا روی بنمود در خواب دوش (فردوسی۲/۴۱۴) در موسیقی گوشه ای در دستگاه ماهور فرشته جبرئیل، در اسلام و دیگر ادیان سامی یکی از فرشتگان مقرب الهی که که وحی را بر پیغمبران نازل می کرد، روح الامین، روح القدس، روح اعظم، امین وحی، حامل وحی، ناموس اکبر موکل بر روز هفدهم از هر ماه خورشیدی (سروش روز) است
پیام آور، در آیین زردشتی یکی از ایزد آنکه مظهر اطاعت و فرمان برداری از اوامر اهورامزدا است و به بندگان راه فرمان برداری می آموزد، برای مِثال به فرمان یزدان خجسته سروش / مرا روی بنمود در خواب دوش (فردوسی۲/۴۱۴) در موسیقی گوشه ای در دستگاه ماهور فرشته جِبرَئیل، در اسلام و دیگر ادیان سامی یکی از فرشتگان مقرب الهی که که وحی را بر پیغمبران نازل می کرد، روحُ الاَمین، روحُ القُدُس، روحِ اَعظَم، امینِ وَحی، حامِلِ وَحی، ناموسِ اَکبر موکل بر روز هفدهم از هر ماه خورشیدی (سروش روز) است
ریزه های فلز که هنگام سوهان کردن و سودن آن به زمین می ریزد، براده، سناو، سخاله، توبال، برای مثال بر سرش یکی غالیه د ان بگشاده / وآکنده در آن غالیه د ان سونش دینار (منوچهری - ۱۵۴)
ریزه های فلز که هنگام سوهان کردن و سودن آن به زمین می ریزد، براده، سناو، سخاله، توبال، برای مِثال بر سَرْش یکی غالیه د ان بگشاده / وآکنده در آن غالیه د ان سونش دینار (منوچهری - ۱۵۴)
سوختن، آتش گرفتن چیزی، مشتعل شدن، آسیب دیدن بدن از آتش یا آب جوش یا هر چیز سوزنده، سوزیدن، آتش زدن در چیزی و چیزی را در آتش افکندن، سوزاندن، تیره شدن پوست از آفتاب یا حرارت، تباه شدن، از بین رفتن، باختن در بازی، ترحم کردن
سوختن، آتش گرفتن چیزی، مشتعل شدن، آسیب دیدن بدن از آتش یا آب جوش یا هر چیز سوزنده، سوزیدن، آتش زدن در چیزی و چیزی را در آتش افکندن، سوزاندن، تیره شدن پوست از آفتاب یا حرارت، تباه شدن، از بین رفتن، باختن در بازی، ترحم کردن
ریزگی فلزات را گویند که از دم سوهان ریزد و به عربی براده خوانند. (برهان). ریزۀ آهن و سیم و زر که بسوهان افتد. (فرهنگ رشیدی). براده و ساو آهن. (زمخشری). سونش آهن. فسالهالحدید. (بحر الجواهر) : شرر دیدم که بر رویم همی جست ز مژگان همچو سوزان سونش زر. لبیبی. سونش الماس می بارد فلک بر آبگیر خردۀ کافور می ریزد هوا بر بوستان. فرقدی. سونش سیم سپید از باغ بردارد همی باز همچون عارض خوبان زمین اخضر شود. عنصری. بر سرش یکی غالیه دانی بگشاده و آکنده در آن غالیه دان سونش دینار. منوچهری. و سونش سفال نو سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رنگ سپیدی بر زمین از سونش دندانش بین سوهان بادش پیش از این بر سبز دیبا ریخته. خاقانی. نیفتاد گردی بر آن زر خشک بجز سونش عنبرو گرد مشک. نظامی. سونش لعل ریزداز پر همای در هوا گر بخورد ز کشتۀ لعل لب تو استخوان. سیف اسفرنگی
ریزگی فلزات را گویند که از دم سوهان ریزد و به عربی براده خوانند. (برهان). ریزۀ آهن و سیم و زر که بسوهان افتد. (فرهنگ رشیدی). براده و ساو آهن. (زمخشری). سونش آهن. فسالهالحدید. (بحر الجواهر) : شرر دیدم که بر رویم همی جست ز مژگان همچو سوزان سونش زر. لبیبی. سونش الماس می بارد فلک بر آبگیر خردۀ کافور می ریزد هوا بر بوستان. فرقدی. سونش سیم سپید از باغ بردارد همی باز همچون عارض خوبان زمین اخضر شود. عنصری. بر سرش یکی غالیه دانی بگشاده و آکنده در آن غالیه دان سونش دینار. منوچهری. و سونش سفال نو سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رنگ سپیدی بر زمین از سونش دندانش بین سوهان بادش پیش از این بر سبز دیبا ریخته. خاقانی. نیفتاد گردی بر آن زر خشک بجز سونش عنبرو گرد مشک. نظامی. سونش لعل ریزداز پر همای در هوا گر بخورد ز کشتۀ لعل لب تو استخوان. سیف اسفرنگی
سوختن. حرقت و التهاب. (ناظم الاطباء). احساس رنج و اذیتی که در برخورد آتش ببدن پدید می آید. (ناظم الاطباء) : اگر اندر سینه سوزش و حرارتی باشد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رگی گشادم و خون بیرون کردم مقداری سره، آن سوزش اندکی کمتر شد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از سوزش کون دوا نگردی زآنگونه که درنیایدت تیز. سوزنی. روج پدر را مسرور کرد و سوزش دل او را در مفارقت خویش ببرد. (ترجمه تاریخ یمینی). اگر شیرین نباشد دستگیرم چو شمع از سوزش بادی بمیرم. نظامی. و کمال درجۀعارف سوزش او بود در محبت. (تذکره الاولیاء عطار). از ترشرویی دشمن وز جواب تلخ دوست کم نگردد سوزش طبع سخن شیرین من. سعدی. ، جفا و زحمت، کج خلقی، سوختگی. (ناظم الاطباء)
سوختن. حرقت و التهاب. (ناظم الاطباء). احساس رنج و اذیتی که در برخورد آتش ببدن پدید می آید. (ناظم الاطباء) : اگر اندر سینه سوزش و حرارتی باشد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رگی گشادم و خون بیرون کردم مقداری سره، آن سوزش اندکی کمتر شد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از سوزش کون دوا نگردی زآنگونه که درنیایدت تیز. سوزنی. روج پدر را مسرور کرد و سوزش دل او را در مفارقت خویش ببرد. (ترجمه تاریخ یمینی). اگر شیرین نباشد دستگیرم چو شمع از سوزش بادی بمیرم. نظامی. و کمال درجۀعارف سوزش او بود در محبت. (تذکره الاولیاء عطار). از ترشرویی دشمن وز جواب تلخ دوست کم نگردد سوزش طبع سخن شیرین من. سعدی. ، جفا و زحمت، کج خلقی، سوختگی. (ناظم الاطباء)