جدول جو
جدول جو

معنی سنوردژ - جستجوی لغت در جدول جو

سنوردژ(سِ دِ)
سرحد. رجوع به غیاث اللغات و آنندراج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نورد
تصویر نورد
وسیله ای چوبی یا پلاستیکی و استوانه شکل که با آن خمیر را پهن و صاف می کنند، وردنه
میل یا چوب استوانه شکل که در ماشین های مختلف دور خود می چرخد یا چیزی دور آن پیچیده می شود
بن مضارع نوردیدن و نوشتن
پسوند متصل به واژه به معنای طی کننده مثلاً رهنورد، صحرانورد، گیتی نورد
هر تا و لای پیچیده از چیزی، پیچ و تاب، خمیدگی، ضمیر
پارچه، اندوخته، بسته، کیسه، درج
بساط
فرش
طومار
زیبا
درهم پیچیده شدن
جنگ، نبرد
درخور
کنایه از زوال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نورده
تصویر نورده
نوردیده، پیموده، پیچیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوردن
تصویر نوردن
نوردیدن، پیمودن، طی کردن، پیچیدن، تا کردن، نوشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنور
تصویر سنور
گربه، مهتر، بزرگ، بیخ دم، مهره های گردن
فرهنگ فارسی عمید
(سَ گِ)
دهی است از دهستان شامکان بخش ششتمد. شهرستان سبزوار. دارای 287 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت. دارای دفتر ازدواج و طلاق است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
فکر است در اموری که به هیچکار نیاید. (برهان) (آنندراج). تفکر در مطالب مشکله. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ نَوْ وَ)
خفتان از دوال بافته و تمامه سلاح هر چه باشد. (آنندراج) (منتهی الارب). چیزی باشداز پوست که درپوشند در جنگ. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سِنْ نَ)
گربه. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار) (مهذب الاسماء). رجوع به گربه شود، مهتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) ، مهره های استخوان گردن، بیخ دم. ج، سنانیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان قشلاق بزرگ بخش گرمسار شهرستان دماوند. دارای 600 تن سکنه است. آب آن از حبله رود. محصول آنجا غلات، پنبه، بنشن، لبنیات و شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری، قالیچه، گلیم، جاجیم و پلاس بافی است. دبستان دارد و ساکنین آن از طایفۀ اصانلو هستند و عده ای از آنها در تابستان به ییلاق فیروزکوه میروند. مزرعۀ بیگلربگی که در انتهای رود خانه حبله رود واقع است جزو این ده بوده، نیزار طولانی در کنار و کف رودخانه دارد که نی آن بوسیلۀ زارعین ده جمعآوری شده و مصرف صادراتی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(رَ آ زْ / زِ)
نوردهنده. نوربخش:
ای نورده ستارۀ من
خشنودی توست چارۀ من.
نظامی
لغت نامه دهخدا
نام قدیم شهر کازرون است. (یادداشت مؤلف از المعجم). از بلادفارس است و قصبۀ کازرون است. (سمعانی). قصبه ای است از نواحی کازرون در خاک فارس. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است به مرو ازروستای فندین یا فریدین. و از آنجاست ابومسلم صاحب الدعوه. (شرح احوال رودکی چ سعید نفیسی ج 1 ص 288)
لغت نامه دهخدا
(سِنْ نَ رَ)
گربۀ ماده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
از روستاهای کش که یاران مقنع در آن گرد آمده اند. (شرح حال رودکی چ سعید نفیسی ج 1 ص 293)
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ دَ)
هر دانه وحبۀ جنگلی و وحشی. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
دهی از دهستان کاغه است که در بخش دورود شهرستان بروجرد واقع است و 237 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ دَ)
ستردن که تراشیدن و حک نمودن و پاک کردن باشد. (برهان). ستردن. (جهانگیری). رجوع به ستردن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ وَ)
محله ای است مشهور به بلخ و از آنجاست ابوجعفر محمد بن مالک بلخی السنجوردی. (تاج العروس) (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پشت باز نهادن بسوی چیزی و پشت دادن بچیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). پشت بچیزی واگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی) ، برآمدن بر کوه. (منتهی الارب) (آنندراج). به کوه برشدن. (المصادر زوزنی) ، به پنجاه رسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
پیچیده شده نوردیده، تنه پیراهن: و اصل او از کف باشدو آن منع بودو از اینجا نورده پیراهن کفه گویند، پیراهن، قباله سجل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنود
تصویر سنود
پشت باز نهادن، برآمدن برکوه، نزدیک پنجاه رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنور
تصویر سنور
گربه، مهره های گردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستوردن
تصویر ستوردن
تراشیدن (موی و غیره)، پاک کردن زدودن، محو کردن زایل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوردن
تصویر نوردن
نوردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنور
تصویر سنور
((س نَُ))
گربه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوردن
تصویر نوردن
((نَ وَ دَ))
پیچیدن، تا کردن، پیمودن، نوردیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نورد
تصویر نورد
((نِ رِ))
وردنه، چوبی استوانه ای که خمیر نان را با آن پهن می کنند، نیواره، گردنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نورد
تصویر نورد
در ترکیب با بعضی واژه ها، معنای «طی کننده» می دهد، مانند، کوه نورد، صحرانورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نورده
تصویر نورده
((نَ وَ دِ))
قباله، طومار پیچیده شده، پیراهن
فرهنگ فارسی معین
((نَ وَ))
میل یا چوب استوانه ای شکل که در ماشین چاپ به کار رود و مرکب را روی صفحه می کشد، پیچ و تاب، چین و شکن، چوبی استوانه ای که به وسیله آن خمیر را پهن می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نورد
تصویر نورد
سفر
فرهنگ واژه فارسی سره
تاب، چین، پیچنده، لاپیچ، اندوخته، ذخیره، جنگ، رزم، کلنجار، ناورد، نبرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان چهاردانگه ی سورتچی ساری، چوبی که با کندن روی آن و قرار دادن آن بر روی نهرهای زراعی، سهمیه
فرهنگ گویش مازندرانی
ستونی افقی درکارگاه بافندگی سنتی، نبرد جنگ
فرهنگ گویش مازندرانی