نام درخت بلوط بلغت اهل شام. (برهان) (آنندراج). به لغت اهل شام و به لغت اهل مصر سلداسوف است. (تحفۀ حکیم مؤمن). بلوط. (یادداشت مؤلف). بلخ. بلاخ. و آن درختی است و کدین گازران از آن کنند. بلوط یا گونه ای از بلوط است. رجوع به بلوط شود. سندیان الارض. فراسیون. (الفاظ الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). بلوطی
نام درخت بلوط بلغت اهل شام. (برهان) (آنندراج). به لغت اهل شام و به لغت اهل مصر سلداسوف است. (تحفۀ حکیم مؤمن). بلوط. (یادداشت مؤلف). بلخ. بلاخ. و آن درختی است و کدین گازران از آن کنند. بلوط یا گونه ای از بلوط است. رجوع به بلوط شود. سندیان الارض. فراسیون. (الفاظ الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). بلوطی
ابزاری است که آهنگران و مسگران بر آن چیزها کوبند. افزاری باشد مسگران و زرگران و آهنگران را. (برهان). آهنی ضخیم که فلزات و جز آن را بر آن نهند و با پتک کوبند. آلتی است معروف که آهنگران بدان آهن فولاد کوبند. (آنندراج). از آلات آهنگران و زرگران که آهن و زر و غیره بر آن نهاده میکوبند. بهندی آنرا اهرن گویند نه به معنی آنکه بهندی آنرا گهن و هتورا گویند. (غیاث). آهنی را گویند که آهنگران و نعلبندان دارند و آهن پاره ها به پتک بر آنجا راست کنند. (صحاح الفرس). علاه. (منتهی الارب). مقابل پتک و کدین. خایسک. (یادداشت مؤلف). مسطبه. مسطبه. مهمزه. (منتهی الارب). غفچ. آهنین کرسی: بتی که غمزه ش از سندان کند گذاره دلم بمژگان کرده ست پاره پاره. دقیقی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 489). کمندافکن و مرد میدان بدند برزم اندرون سنگ و سندان بدند. فردوسی. دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ رهایی نیابد از او بیخ و برگ. فردوسی. سر سروران زیر گرز گران چو سندان بدو پتک آهنگران. فردوسی. کند به تیر چو زنبورخانه سندان را اگر نهند بر آماجگاه او سندان. فرخی. بروز رزم بکوبد بنعل مرکب خویش مخالفان را دلهای سخت چون سندان. فرخی. چو سندان آهنگران گشت یخ چو آهنگران ابر مازندران. منوچهری. نباشد عشق را جز عشق درمان نشاید کرد سندان جز بسندان. (ویس و رامین). چه روی از پس این دیو گریزنده چه زنی پتک بر این سرد و قوی سندان. ناصرخسرو. بفر دولت او هرکه قصد سندان کرد بزیر دندان چون موم یافت سندان را. ناصرخسرو. همه به پلۀ نیکی ز یک سپندان کم به پلۀ بدی اندر هزار سندانم. سوزنی. به زیر ضربت خایسک محنت و شیون صبور نیست ولی صبر کار سندانست. انوری. منم آن کاوه که تأیید فریدونی بخت طالب کوره و سندان شدنم نگذارند. خاقانی. کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک کی شودش پای بند کوره و سندان و دم. خاقانی. چو مرگ از راه جان آید نه از راه حواس تو ز خوف مرگ نتوان رست اگر در جوف سندانی. عطار. چو سندان کسی سخت رویی نکرد که خایسک تأدیب بر سر نخورد. سعدی. دل تنگ مکن که سنگ و سندان پیوسته درم زنند و دینار. سعدی. بس راه نوردی ای دریغا هست دو پاشنه چون دو سخت سندانم. ملک الشعراء بهار. - سردسندان، تعبیری است مثلی، تسلیم ازناچاری. (یادداشت مؤلف). - سندان را مشت زدن، کار لغو و بی حاصل کردن: پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم غایت جهل بود مشت زدن سندان را. سعدی. - سندان کین، کنایه از کین استوار و دشمنی سخت است: دریغ آمد او را سپهبد بمرگ که سندان کین بد سرش زیر ترگ. فردوسی. - مثل سندان، سخت سخت: از هر سوئی فراغ بجان تو بسته یخ است پیش چو سندانا. ابوالعباس. ، تنکۀ آهنی که بر تخته درهای کوچه میخ زنند تا کسی که خواهد صاحب خانه را خبردار کند حلقه را بر تنکۀ آهنی زند. (برهان) (از غیاث). تنکۀ آهنی که با میخ بر تختۀ در بدوزند تا اگر کسی خواهد که صاحب خانه را از آمدن خود خبردار کند حلقه را بر آن تنکه آهنی زند تا در صدا کند. (جهانگیری). آهن پهن که بر در کوبند و حلقه را بر آن زنند تا مردم خانه خبردار شوند و بیرون آیند: دی گذشت امروز خوش زی زآنکه خود دست صبوح حلقه بر سندان عشرت خانه فردا زند. فضل بن یحیی هروی. در جان میزند هجر تو دیریست که بانگ حلقه و سندان می آید. خاقانی. دولت دوید و هفت در آسمان گشاد چون برزدیم حلقه بسندان صبحگاه. خاقانی. در ایوان شاهی در دولتش را فلک حلقه و ماه سندان نماید. خاقانی. بود با یار خود خوش و خندان کآمد آواز حلقه و سندان. جامی (از آنندراج). ، یکی از استخوانهای سه گانه گوش میانی که بشکل یک دندان کرسی دو ریشه ای است و بوسیلۀ قسمت پهن خود (سطح پهن فوقانی) با استخوان چکشی مفصل شده است. استخوان سندانی
ابزاری است که آهنگران و مسگران بر آن چیزها کوبند. افزاری باشد مسگران و زرگران و آهنگران را. (برهان). آهنی ضخیم که فلزات و جز آن را بر آن نهند و با پتک کوبند. آلتی است معروف که آهنگران بدان آهن فولاد کوبند. (آنندراج). از آلات آهنگران و زرگران که آهن و زر و غیره بر آن نهاده میکوبند. بهندی آنرا اهرن گویند نه به معنی آنکه بهندی آنرا گهن و هتورا گویند. (غیاث). آهنی را گویند که آهنگران و نعلبندان دارند و آهن پاره ها به پتک بر آنجا راست کنند. (صحاح الفرس). علاه. (منتهی الارب). مقابل پتک و کدین. خایسک. (یادداشت مؤلف). مَسطبه. مِسطبه. مهمزه. (منتهی الارب). غفچ. آهنین کرسی: بتی که غمزه ش از سندان کند گذاره دلم بمژگان کرده ست پاره پاره. دقیقی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 489). کمندافکن و مرد میدان بدند برزم اندرون سنگ و سندان بدند. فردوسی. دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ رهایی نیابد از او بیخ و برگ. فردوسی. سر سروران زیر گرز گران چو سندان بدو پتک آهنگران. فردوسی. کند به تیر چو زنبورخانه سندان را اگر نهند بر آماجگاه او سندان. فرخی. بروز رزم بکوبد بنعل مرکب خویش مخالفان را دلهای سخت چون سندان. فرخی. چو سندان آهنگران گشت یخ چو آهنگران ابر مازندران. منوچهری. نباشد عشق را جز عشق درمان نشاید کرد سندان جز بسندان. (ویس و رامین). چه روی از پس این دیو گریزنده چه زنی پتک بر این سرد و قوی سندان. ناصرخسرو. بفر دولت او هرکه قصد سندان کرد بزیر دندان چون موم یافت سندان را. ناصرخسرو. همه به پلۀ نیکی ز یک سپندان کم به پلۀ بدی اندر هزار سندانم. سوزنی. به زیر ضربت خایسک محنت و شیون صبور نیست ولی صبر کار سندانست. انوری. منم آن کاوه که تأیید فریدونی بخت طالب کوره و سندان شدنم نگذارند. خاقانی. کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک کی شودش پای بند کوره و سندان و دم. خاقانی. چو مرگ از راه جان آید نه از راه حواس تو ز خوف مرگ نتوان رست اگر در جوف سندانی. عطار. چو سندان کسی سخت رویی نکرد که خایسک تأدیب بر سر نخورد. سعدی. دل تنگ مکن که سنگ و سندان پیوسته درم زنند و دینار. سعدی. بس راه نوردی ای دریغا هست دو پاشنه چون دو سخت سندانم. ملک الشعراء بهار. - سردسندان، تعبیری است مثلی، تسلیم ازناچاری. (یادداشت مؤلف). - سندان را مشت زدن، کار لغو و بی حاصل کردن: پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم غایت جهل بود مشت زدن سندان را. سعدی. - سندان کین، کنایه از کین استوار و دشمنی سخت است: دریغ آمد او را سپهبد بمرگ که سندان کین بد سرش زیر ترگ. فردوسی. - مثل سندان، سخت ِ سخت: از هر سوئی فراغ بجان تو بسته یخ است پیش چو سندانا. ابوالعباس. ، تنکۀ آهنی که بر تخته درهای کوچه میخ زنند تا کسی که خواهد صاحب خانه را خبردار کند حلقه را بر تنکۀ آهنی زند. (برهان) (از غیاث). تنکۀ آهنی که با میخ بر تختۀ در بدوزند تا اگر کسی خواهد که صاحب خانه را از آمدن خود خبردار کند حلقه را بر آن تنکه آهنی زند تا در صدا کند. (جهانگیری). آهن پهن که بر در کوبند و حلقه را بر آن زنند تا مردم خانه خبردار شوند و بیرون آیند: دی گذشت امروز خوش زی زآنکه خود دست صبوح حلقه بر سندان عشرت خانه فردا زند. فضل بن یحیی هروی. در جان میزند هجر تو دیریست که بانگ حلقه و سندان می آید. خاقانی. دولت دوید و هفت در آسمان گشاد چون برزدیم حلقه بسندان صبحگاه. خاقانی. در ایوان شاهی در دولتش را فلک حلقه و ماه سندان نماید. خاقانی. بود با یار خود خوش و خندان کآمد آواز حلقه و سندان. جامی (از آنندراج). ، یکی از استخوانهای سه گانه گوش میانی که بشکل یک دندان کرسی دو ریشه ای است و بوسیلۀ قسمت پهن خود (سطح پهن فوقانی) با استخوان چکشی مفصل شده است. استخوان سندانی
لقبی است برای سیدعبدالله بهبهانی و سیدمحمد طباطبائی، دو تن از علمای اوان نهضت مشروطیت ایران. (یادداشت مؤلف). رجوع به سیدعبدالله بهبهانی و سیدمحمد طباطبائی شود
لقبی است برای سیدعبدالله بهبهانی و سیدمحمد طباطبائی، دو تن از علمای اوان نهضت مشروطیت ایران. (یادداشت مؤلف). رجوع به سیدعبدالله بهبهانی و سیدمحمد طباطبائی شود
دهی است از دهستان آغمیون بخش مرکزی شهرستان سراب. دارای 400 تن سکنه است. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان آغمیون بخش مرکزی شهرستان سراب. دارای 400 تن سکنه است. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
قریه ای است از اراضی فارس که معدن گوگرد دارد. (ازانجمن آرا). ناحیه ای است از حوزۀ بنادر جنوب، حد شمالی و شرقی آن بهبهان، مغرب آن خوزستان و جنوبش خلیج فارس است. ساکنان آن از ایلات مختلف هستند. این محل نزدیک بندر معشور است. (از جغرافیای سیاسی کیهان)
قریه ای است از اراضی فارس که معدن گوگرد دارد. (ازانجمن آرا). ناحیه ای است از حوزۀ بنادر جنوب، حد شمالی و شرقی آن بهبهان، مغرب آن خوزستان و جنوبش خلیج فارس است. ساکنان آن از ایلات مختلف هستند. این محل نزدیک بندر معشور است. (از جغرافیای سیاسی کیهان)
دهی است از دهستان شهریاری بخش رامهر مرکز شهرستان اهواز. دارای 150 تن سکنه است. آب آن از رود رام هرمز. محصول آنجا غلات، برنج، کنجد و بزرک. شغل اهالی زراعت و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفۀ لرو عرب هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان شهریاری بخش رامهر مرکز شهرستان اهواز. دارای 150 تن سکنه است. آب آن از رود رام هرمز. محصول آنجا غلات، برنج، کنجد و بزرک. شغل اهالی زراعت و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفۀ لرو عرب هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
عود هندی. طبیعت آن گرم و خشک است در سوم. (برهان) (آنندراج). عود بهترین او سیاه و صلب و براق خوشبوی تلخ است که در ته آب نشیند. عود هندی. (فهرست مخزن الادویه) (الفاظ الادویه). اسم هندی عود است
عود هندی. طبیعت آن گرم و خشک است در سوم. (برهان) (آنندراج). عود بهترین او سیاه و صلب و براق خوشبوی تلخ است که در ته آب نشیند. عود هندی. (فهرست مخزن الادویه) (الفاظ الادویه). اسم هندی عود است
دهی است از دهستان برزوک بخش قمصر شهرستان کاشان واقع در 36 هزارگزی شمال باختری قمصر، کوهستانی و سردسیر، و آب آن از دو رشته قنات، و محصول آن غلات، میوه و حبوبات است، 25 تن سکنه دارد که به زراعت، گله داری، صنایع دستی و قالی بافی اشتغال دارند، دو مزرعه جزء این آبادی است، راه فرعی به کاشان دارد، (ازفرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)، سادیان در مدخل همان دره ای است که مرق محل مزار بابا افضل کاشانی در آن واقع است، (احوال بابا افضل کاشانی سعید نفیسی ص 5)
دهی است از دهستان برزوک بخش قمصر شهرستان کاشان واقع در 36 هزارگزی شمال باختری قمصر، کوهستانی و سردسیر، و آب آن از دو رشته قنات، و محصول آن غلات، میوه و حبوبات است، 25 تن سکنه دارد که به زراعت، گله داری، صنایع دستی و قالی بافی اشتغال دارند، دو مزرعه جزء این آبادی است، راه فرعی به کاشان دارد، (ازفرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)، سادیان در مدخل همان دره ای است که مرق محل مزار بابا افضل کاشانی در آن واقع است، (احوال بابا افضل کاشانی سعید نفیسی ص 5)