جدول جو
جدول جو

معنی سلنبه - جستجوی لغت در جدول جو

سلنبه
(سُ لُمْ بَ / بِ)
گنده. ستبر، قلنبه سلنبه. همان قلمبه سلمبه است یعنی کلفت و ضخیم. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ستنبه
تصویر ستنبه
تنومند، قوی هیکل، درشت، ستبر، زشت و بدهیکل، برای مثال بگردیدی کاو پی سگ می رود / سخرۀ دیو ستنبه می شود (مولوی - ۵۷۵)، دیو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلنبه
تصویر کلنبه
گلولۀ چیزی، گلولۀ حلوا، کلیچه، هر چیز درشت و ناهموار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جلنبه
تصویر جلنبه
چوبی که جامه را در وقت شستن با آن می کوبند، چوب گازران، کدینه، کوبین، کدنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لنبه
تصویر لنبه
فربه، چاق، نرم و ملایم مانند نان کلفت و تازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلنبه
تصویر قلنبه
قلمبه، دور از فهم، دشوار مثلاً حرف های قلمبه، برجسته و برآمده، زیاد مثلاً پول قلمبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنبه
تصویر سنبه
میله ای فلزی که برای پرکردن تفنگ های سرپر، پاک کردن لولۀ تفنگ و سوراخ کردن چیزی به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
(سَلْ لا بَ)
رباینده. یقول رجل سلابه و امراءه سلابه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَمْ بَ / بِ)
گرد و مدوّر. (جهانگیری). هر چیز گرد و مدوّر، مانند سیب و انار و نارنج و امثال آن. (برهان) ، تخمی که گاه گاه مرغ کند که پوست آن نرم باشد و سخت نشده باشد. تخم مرغ چون ناتمام افکند یعنی پوست آن نرم باشد. غرقات الدجاجه بیضها، باضتها و لیس لها قشر یابس. لمبه. و رجوع به لمبه شود
لغت نامه دهخدا
(لُمْ بَ / بِ)
مردم بزرگ تن و فربه. (صحاح الفرس). فربه با گوشت نرم و لطیف. مردم فربه تن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). فربه تن بزرگ. (فرهنگ اسدی). شخصی فربه و بزرگ تن بود. (اوبهی). فربه. مقابل لاغر. (برهان). فربه و سرین بزرگ. (آنندراج). بزرگ سرین:
چرا که خواجه بخیل و زنش جوانمرد است
زنی چگونه زنی سیم ساعد و لنبه.
عماره.
، بزرگ. مقابل کوچک، به هندی دراز باشد که در برابر کوتاه است. (برهان) ، مرغ لنبه، در تداول مردم قزوین ماکیانی است که دم نداشته باشد
لغت نامه دهخدا
(سُمْ بَ /بِ)
آلتی که بدان آسیا را تیز کنند. (آنندراج) (شرفنامه) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء) ، سقف خانه، انگور سیاه. (ناظم الاطباء) ، زنبور سیه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، میل تفنگ. (آنندراج) (انجمن آرا). آهنی دراز برای فروبردن و محکم کردن کهنۀ باروت وساچمه و گلوله در لولۀ تفنگ. (یادداشت مؤلف). میلۀ دراز آهنین که برای محکم کردن باروت و ساچمه و کهنه در تفنگ یا توپ بکار است. (یادداشت بخط مؤلف).
- سنبه را پرزور دیدن،کنایه از قوی دیدن طرف.
- سنبه پرزور بودن، زورمند بودن حریف
لغت نامه دهخدا
(سُ بَ)
برهنگی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ شَمْ بَ)
یکی از روزهای هفته. رجوع به سه شنبه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ هََ بَ)
شتر مادۀ فربه، اسب کلان و درازاستخوان، اسب درازهیکل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کُ لُمْ بَ / بِ)
کلیچه ای که درون آن را از حلوا و مغز بادام پر ساخته باشند. (برهان) (از ناظم الاطباء). کلیچه ای باشد که درون آن را از مغز بادام و امثال آن پر کرده باشند. (آنندراج) :
خشکار گرسنه را کلنبه ست
با مشتهیان به نرخ دنبه ست.
نظامی (از فرهنگ نظام).
، بمعنی گلوله هم آمده است خواه گلولۀ حلوا باشد خواه گلولۀ سنگ. (برهان). بمعنی گلوله از هر چیز و در فارس مرد فربه چاق و بزرگ شکم و ناملایم را غلنبه گویند و کنایه است از چیز ناتراشیده و ناملایم و نامناسب. (آنندراج). مطلق گلوله خواه سنگی یا جز آن. (ناظم الاطباء). گلوله (حلوا، سنگ، و غیره). (فرهنگ فارسی معین). در فارسی کلمبی و کلمی (کپه، توده، جمع شده) در خراسان کلنبه، چیزهای به یکدیگر چسبندۀ گرد شده را گویند. در کردی کولوم و کولمک (قبض، ضربت مشت). (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(سِ تَمْ بَ / بِ)
ستمبه. رجوع کنید به استنبه. پارسی باستان ’ستمبکه’، قیاس کنید با هندی باستان ’ستمبهه’ (تکبر، پرمدعا) ، ارمنی عاریتی و دخیل ’ستمبک’، ’ستمبکیه’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). کابوس. آن سنگینی باشد که مردم را در خواب زیر کند. (برهان) (جهانگیری). نام دیو که بخواب ترساند. (غیاث). دیو که در خواب مردم را فرو گیرد و آن را خفج، سکاچه و فرنج و فرهانج و برخفچ و فرنجک نیز گویند، بتازیش کابوس، هندی جهاهه نامند. (شرفنامه) :
گرفتش دایه و گفتا چه بودت
ستنبه دیو بدخو چه نمودت.
(ویس و رامین).
،
{{صفت}} مردم درشت و قوی هیکل و دلیر. (برهان). مردی قوی و بازور باشد. (صحاح الفرس). قوی:
چون پند (زغن) فرومایه سوی جوزه گراید
شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ.
جلاب بخاری.
از ایرانیان بد تهم کینه خواه
دلیر و ستنبه بهر کینه گاه.
فردوسی.
ستنبه دیو بر وی (بر عاشق) زور دارد
همیشه چشم او را کور دارد.
(ویس و رامین).
ستنبه دیو هجران را تو خواندی
بدان گاهی که از پیشم براندی.
(ویس و رامین).
گشته دیو ستنبه را از تاب
گوهر تیر او به جای شهاب.
سنایی.
یتبع کل شیطان مرید. (قرآن 22/3) ، و تابع است هر دیوی ستنبه مارد را. (تفسیر ابوالفتوح).
گبر دیدی کو پی سگ میرود
سخرۀ دیو ستنبه میشود.
مولوی.
، صورتی که از غایت کراهت و زشتی طبع از دیدنش رمان و هراسان باشد. (برهان) (جهانگیری)، شخص سخن ناشنو و ستهنده و ستیزه کننده. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(قُ لُمْ بَ / بِ)
درشت. ناهنجار. نتراشیده و نخراشیده. قلمبه.
- قلنبه سلمبه، غلنبه سلنبه: کلمات قلنبه سلمبه.
- قلنبه گو، غلنبه گو. آنکه کلمات درشت و نامأنوس بکار برد.
- قلنبه گویی، غلنبه گویی. عمل قلنبه گو.
رجوع به غلمبه و غلنبه شود
لغت نامه دهخدا
(غُ لُمْ بَ / بِ سُ لُمْ بَ / بِ)
گفتار درشت. عبارت سخت از کسی که ذکر آن وی را نسزد. رجوع به غلنبه شود
لغت نامه دهخدا
(سِ تَمْ بَ)
لقب مردی از اولیأالله بود از اهل کرمان، ابوسحاق ابراهیم نام داشته و از اقران ابراهیم ادهم و بایزید بسطامی بود و سالها در هرات اقامت داشته، بالاخره در قزوین درگذشته. قبرش در آنجا معروف به ود. (آنندراج). رجوع به ابراهیم ستنبه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سلبه
تصویر سلبه
برهنگی
فرهنگ لغت هوشیار
میله فلزی که برای پر کردن تفنگهای سرپر یا پاک کردن لولهی تفنگ بکار میرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنبه
تصویر لنبه
مردم بزرگ تن و فربه، بزرگ سرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلابه
تصویر سلابه
بسیار رباینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلنبه
تصویر کلنبه
کلیچه ای که درون آنرا از حلوا و مغز بادام پر ساخته باشند: (خشکار گرسنه را کلنبه است با مشتهیان بنرخ دنبه است)، (نظامی)، گلوله (حلوا سنگ و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلنبه
تصویر قلنبه
نتراشیده و نخراشیده، درشت، ناهنجار
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی مدور و آکنده میان چیزی گلوله شده یک غلنبه کره، بسیار زیاد پول غلنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلمبه سلنبه
تصویر قلمبه سلنبه
کلنبه سلنبه درشت ناهموار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلنبه
تصویر کلنبه
((کُ لُ بَ یا بِ))
کلیچه ای که آن را از حلوا و مغز بادام پر ساخته باشند، گلوله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لنبه
تصویر لنبه
((لُ بِ))
مردم قوی هیکل و فربه و گنده، لنبر، لنبک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلنبه
تصویر قلنبه
((قُ لُ بِ))
هر چیز گرد و گلوله مانند که درشت و ناهموار باشد، جملات و عبارات مشکل و پیچیده که کسی برای اظهار فضل بیان می کند، غلمبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستنبه
تصویر ستنبه
((س تَ بِ))
تنومند، قوی هیکل، بد هیبت، ترسناک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنبه
تصویر سنبه
((سُ بَ یا بِ))
سمبه، میله ای فلزی برای پر کردن تفنگ های سر پر یا تمیز کردن لوله تفنگ ها
سنبه را پر زور دیدن: کنایه از مخاطب یا طرف معامله را مصالحه ناپذیر یافتن، خود را با شخص محکم و سمجی مواجه دیدن
فرهنگ فارسی معین