جدول جو
جدول جو

معنی سفسیر - جستجوی لغت در جدول جو

سفسیر
(سِ)
میانجی میان بایع و مشتری. (از آنندراج). سمسار. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، سپس رو. (منتهی الارب) (آنندراج). تابع. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) ، خادم. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب) ، پیک. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) ، برپادارندۀ کارها و مصلح آن، و باصلاح آورنده شتر ماده را، مرد ظریف و زیرک و قوی و ماهر در صناعت خود. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب) ، قهرمان. (از اقرب الموارد) ، عالم به اصوات و دانا در امور آهنگری. (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، وکیل و حافظ و نگهبان اموری که دارد. (از آنندراج) (منتهی الارب) ، گیاه سست که آن را اشتران خورند و بغایت فربه کند. جمع همگی سفاسیر و سفاسره است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
سفسیر
پارسی تازی گشته سفسیر سفسار سمسار میانجی، پیک، کاردان، خرده دان، خنیاشناس آهنگدان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سفسار
تصویر سفسار
سمسار، دکان داری که اسباب دست دوم را خرید و فروش می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفسیر
تصویر تفسیر
معنی کلامی را بیان کردن، واضح و آشکار ساختن معنی سخن، شرح و بیان، در ادبیات در فن بدیع بیان کردن مضمونی در الفاظ فشرده و پوشیده و بعد به شرح آن پرداختن، برای مثال به کردار دل و عیش و سرشک و جسم من داری / دهن تنگ و سخن تلخ و لبان لعل و میان لاغر علم بیان کردن و توضیح دادن معانی آیات قرآن و احادیث
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سفیر
تصویر سفیر
شخصی که به نمایندگی از جانب یک دولت در پایتخت دولت دیگر اقامت دارد، ایلچی، اصلاح کننده میان دو قوم، میانجی
سفیرکبیر: نمایندۀ عالی سیاسی یک دولت در کشور دیگر که کار های سفارت خانه را در آن کشور اداره می کند
فرهنگ فارسی عمید
(سِ)
سمسار که دلال باشد. (برهان) (از آنندراج). سپسار. عربی ’سمسار’. میانجی میان بایع و مشتری. ج، سماسره. (منتهی الارب) (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
رسول و پیک. ج، سفراء. (آنندراج) (غیاث) (منتهی الارب). پیک. (دهار) :
هر روز درخت با حریر دگر است
وز باد سوی باده سفیر دگر است.
منوچهری.
قرآن را به پیغمبرت ناورید
مگر جبرئیل آن مبارک سفیر.
ناصرخسرو.
نه بس فخر آن کز امام زمانه
سوی عاقلان خراسان سفیرم.
ناصرخسرو.
هم سفیر انبیا خواهی بدن
تو حیات جان و روحی نی بدن.
مولوی.
قطره ای کز بحر وحدت شد سفیر
هفت بحر آن قطره را گردد اسیر.
مولوی.
، قاصد. (آنندراج) (غیاث). صلاح کن میان قوم و میانجی. (منتهی الارب). میانجی. (دهار). مصلح. (زمخشری). رسول. ج، سفراء. (مهذب الاسماء) : سفیر میان ایشان زن صحابی بود. (کلیله و دمنه). مردی بدست آورد که سفیران بود میان ایشان و مقتدای ایشان. (ترجمه تاریخ یمینی). سفیران و متوسطان در اصلاح ذات البین سعی بلیغ نمودند. (ترجمه تاریخ یمینی). نزول کردن میان ایشان سفیران آمدند و رفتند. (ترجمه تاریخ یمینی). سفیران بیامدند و برفتند و دلها بر مودت قرار گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی) ، برگ از درخت افتاده و خشک شده که باد آن را بروبد. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(سَفْ فی)
یاقوت کبود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دلال بازار. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سفیر
تصویر سفیر
میانجی، سفراء جمع
فرهنگ لغت هوشیار
میانجی بایع و مشتری آنکه اجناس مختلف مردم را به فروش رساند دلال، جمع سماسره سماسیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفسیر
تصویر تفسیر
هویدا کردن، ترجمه، بیان و آشکار ساختن، شرح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفسیر
تصویر تفسیر
((تَ))
شرح کردن، بیان کردن، گزارش، بیان و تشریح معنی و لفظ آیات قرآن، به رأی، تفسیر قرآن براساس ذوق و نظر شخصی و نه حقایق آن، تفسیر سخن یا امری مطابق میل خود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سفیر
تصویر سفیر
((سَ))
فرستاده، میانجی، نماینده یک دولت در کشور دیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفسیر
تصویر تفسیر
زند، گزاره
فرهنگ واژه فارسی سره
تاویل، تشریح، ترجمان، تعبیر، تلقی، توضیح، شرح، گزارش، نقل، وصف، بیان کردن، شرح دادن، تشریح کردن، گزارش دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ایلچی، رسول، فرستاده، میانجی، نماینده سیاسی
فرهنگ واژه مترادف متضاد