فسوس کردن با کسی. (آنندراج) (منتهی الارب). فسوس کردن و فسوس داشتن. (دهار). افسوس کردن. (تاج المصادر بیهقی). فسوس. (دهار) : تا مر مرا تو غافل و ایمن نیافتی از مکر و غدر خویش گرفتی سخر مرا. ناصرخسرو
فسوس کردن با کسی. (آنندراج) (منتهی الارب). فسوس کردن و فسوس داشتن. (دهار). افسوس کردن. (تاج المصادر بیهقی). فسوس. (دهار) : تا مر مرا تو غافل و ایمن نیافتی از مکر و غدر خویش گرفتی سخر مرا. ناصرخسرو
تره ای است بخراسان. (آنندراج) (منتهی الارب). نباتی است که در اول بهار پدید آید و طعم او ترش شیرین بود و در لون به شبت و برگ همیون مشابهت دارد و او را بدل اشترغار با سرکه استعمال کنند، و در کتاب اخبار مرو آورده است که نبات سخر در فصل بهار از ریگ توده ها برکنند. و بوی او خوش و منظر او بغایت خوب بود وطعم او لذیذ و مرغوب، و اندک تلخی در مزۀ او باشد و ساق نبات او بهم کشیده بود، و آنچه از نبات و در زیر زمین پنهان بود رنگ او سفید بود و آنچه بیرون باشد سبزی بود که بسیاهی مایل باشد و وی سخر را در باب دوا ایراد نکرده است. (ترجمه صیدنه). گرم و خشک بود، مقوی معده تر بود و سدۀ جگر بگشاید. بتلخی که دروی هست هضم طعام بکند و به خاصیت قطع بلغم لزج بکند، و سده بگشاید و بادها بشکند و مصروع را نافع بود ومضر بود به محرورمزاج و تب دار. (اختیارات بدیعی)
تره ای است بخراسان. (آنندراج) (منتهی الارب). نباتی است که در اول بهار پدید آید و طعم او ترش شیرین بود و در لون به شبت و برگ همیون مشابهت دارد و او را بدل اشترغار با سرکه استعمال کنند، و در کتاب اخبار مرو آورده است که نبات سخر در فصل بهار از ریگ توده ها برکنند. و بوی او خوش و منظر او بغایت خوب بود وطعم او لذیذ و مرغوب، و اندک تلخی در مزۀ او باشد و ساق نبات او بهم کشیده بود، و آنچه از نبات و در زیر زمین پنهان بود رنگ او سفید بود و آنچه بیرون باشد سبزی بود که بسیاهی مایل باشد و وی سخر را در باب دوا ایراد نکرده است. (ترجمه صیدنه). گرم و خشک بود، مقوی معده تر بود و سدۀ جگر بگشاید. بتلخی که دروی هست هضم طعام بکند و به خاصیت قطع بلغم لزج بکند، و سده بگشاید و بادها بشکند و مصروع را نافع بود ومضر بود به محرورمزاج و تب دار. (اختیارات بدیعی)
دهی است از دهستان ماهیدشت بالا از بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه. واقع در 38 هزارگزی جنوب خاوری کرمانشاه و 2 هزار و پانصدگزی سراب فیروزآباد. هوای آنجا سرد است و 185 تن سکنه دارد. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آنجا غلات، حبوب، چغندرقند، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. در دو محل بفاصله 1 هزار و پانصدگزی واقع و به سخر علیا و سفلی مشهور است. سکنۀ پائین 110 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 4)
دهی است از دهستان ماهیدشت بالا از بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه. واقع در 38 هزارگزی جنوب خاوری کرمانشاه و 2 هزار و پانصدگزی سراب فیروزآباد. هوای آنجا سرد است و 185 تن سکنه دارد. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آنجا غلات، حبوب، چغندرقند، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. در دو محل بفاصله 1 هزار و پانصدگزی واقع و به سخر علیا و سفلی مشهور است. سکنۀ پائین 110 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 4)
مخفف اصطخر است: چو شد روشنک سوی شهر صطخر پذیره شدش هر که بودیش فخر. فردوسی. سوی طیسفون شد ز شهر صطخر که گردن کشان را بدان بود فخر. فردوسی. ز کرمان بیامد بشهر صطخر بسر برنهاد آن کیی تاج فخر. فردوسی. چنین تا به شهر صطخر آمدند ز شاهان همی داستانها زدند. فردوسی. رجوع به استخر شود
مخفف اصطخر است: چو شد روشنک سوی شهر صطخر پذیره شدش هر که بودیش فخر. فردوسی. سوی طیسفون شد ز شهر صطخر که گردن کشان را بدان بود فخر. فردوسی. ز کرمان بیامد بشهر صطخر بسر برنهاد آن کیی تاج فخر. فردوسی. چنین تا به شهر صطخر آمدند ز شاهان همی داستانها زدند. فردوسی. رجوع به استخر شود
کلفت و غلیظ و هنگفت و کثیف. (ناظم الاطباء). غلیظ. (ترجمان القرآن) (صراح اللغه). ستبر: ولیکن عجب از وی این است که وی طعام درشت خوردی و لباس سطبر پوشیدی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و از وی (از شهرک مامطیر بدیلمان) حصیری خیزد سطبر و سخت نیکو. (حدود العالم). و مردم سودان سطبرلب و دراز انگشتان و بزرگ صورت باشند. (حدود العالم). کنگی بلند بینی لنگی بزرگ پای محکم سطبرساقی زین گرد ساعدی. عسجدی. گفتند ای حکیم ترا... سطبر و بندگران و... می بینم. (تاریخ بیهقی). دل سطبر و خون او سطبر باشد. (ذخیره خوارزمشاهی). در زاویۀ فرخج و تاریکم با پیرهن سطبر و خلقانم. مسعودسعد. عکرمه گفت (من ّ) چیزی بود مانند روبی سطبر. (تفسیر ابوالفتوح). گردن سطبر کردی از سیم این و آن با سیلی مصادره گردن سطبر به. سوزنی. عاشقی و توبه یا امکان صبر این محالی باشد ای جان بس سطبر. مولوی. چو بازو قوی کرد و دندان سطبر براندایدش دایه پستان بصبر. سعدی. رجوع به ستبر شود، کلان و گنده و جسیم. (ناظم الاطباء). چاق و فربه: به بالا بلند و به پیکر سطبر به حمله چو شیر و به پیکار ببر. فردوسی. ، منجمد، متراکم. (ناظم الاطباء)
کلفت و غلیظ و هنگفت و کثیف. (ناظم الاطباء). غلیظ. (ترجمان القرآن) (صراح اللغه). ستبر: ولیکن عجب از وی این است که وی طعام درشت خوردی و لباس سطبر پوشیدی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و از وی (از شهرک مامطیر بدیلمان) حصیری خیزد سطبر و سخت نیکو. (حدود العالم). و مردم سودان سطبرلب و دراز انگشتان و بزرگ صورت باشند. (حدود العالم). کنگی بلند بینی لنگی بزرگ پای محکم سطبرساقی زین گرد ساعدی. عسجدی. گفتند ای حکیم ترا... سطبر و بندگران و... می بینم. (تاریخ بیهقی). دل سطبر و خون او سطبر باشد. (ذخیره خوارزمشاهی). در زاویۀ فرخج و تاریکم با پیرهن سطبر و خلقانم. مسعودسعد. عکرمه گفت (مَن ّ) چیزی بود مانند روبی سطبر. (تفسیر ابوالفتوح). گردن سطبر کردی از سیم این و آن با سیلی مصادره گردن سطبر به. سوزنی. عاشقی و توبه یا امکان صبر این محالی باشد ای جان بس سطبر. مولوی. چو بازو قوی کرد و دندان سطبر براندایدش دایه پستان بصبر. سعدی. رجوع به ستبر شود، کلان و گنده و جسیم. (ناظم الاطباء). چاق و فربه: به بالا بلند و به پیکر سطبر به حمله چو شیر و به پیکار ببر. فردوسی. ، منجمد، متراکم. (ناظم الاطباء)
اصطخر. بر وزن و معنی استخر باشد وآن قلعه ای است در ملک فارس، چون در آن قلعه تالاب بزرگی بوده است بنابر آن به این نام اشتهار یافته است. بعضی گویند معرب استخر است. (برهان). رجوع به استخرو رجوع بفهرست التفهیم بیرونی شود، اصلاح کردن میان دو تن یا جماعتی را. نیک کردن میان قومی. (تاج المصادر بیهقی). صلح دادن: اسا بین القوم، اصلاح کرد میان آن گروه
اصطخر. بر وزن و معنی استخر باشد وآن قلعه ای است در ملک فارس، چون در آن قلعه تالاب بزرگی بوده است بنابر آن به این نام اشتهار یافته است. بعضی گویند معرب استخر است. (برهان). رجوع به استخرو رجوع بفهرست التفهیم بیرونی شود، اصلاح کردن میان دو تن یا جماعتی را. نیک کردن میان قومی. (تاج المصادر بیهقی). صلح دادن: اسا بین القوم، اصلاح کرد میان آن گروه
ناحیه یا شهر کوچکی در مشرق سیستان و در ناحیۀ غور و هرات بوده، در حبیب السیر نام ساخر و تولک با زمین داور و فراه آمده است، رجوع به حبیب السیر چ قدیم تهران جزء چهارم از ج 2 ص 114 و جزء دوم از ج 3 ص 261 و جزء سوم از ج 3 ص 277 و 294و 384 و 298 و جزء چهارم از ج 3 ص 308 و چ کتابفروشی خیام ج 2 ص 604 و ج 3 ص 360 و ج 4 ص 74 و 171 و 237 و 302 و 314 و 315 و 367 و 591 شود، ضبط کلمه مشکوک است
ناحیه یا شهر کوچکی در مشرق سیستان و در ناحیۀ غور و هرات بوده، در حبیب السیر نام ساخر و تولک با زمین داور و فراه آمده است، رجوع به حبیب السیر چ قدیم تهران جزء چهارم از ج 2 ص 114 و جزء دوم از ج 3 ص 261 و جزء سوم از ج 3 ص 277 و 294و 384 و 298 و جزء چهارم از ج 3 ص 308 و چ کتابفروشی خیام ج 2 ص 604 و ج 3 ص 360 و ج 4 ص 74 و 171 و 237 و 302 و 314 و 315 و 367 و 591 شود، ضبط کلمه مشکوک است
نام قلعه ای است مشهور در فارس که جمشید ساخته است وچون در آن تالاب بزرگی هست بنابر آن بدان نام خوانندو صطخر معرب آن است. (برهان). قلعه ای است مشهور بفارس که جمشید ساخته و چون در آن کوه تالاب بزرگی بود بدان نام خوانده شده و شهر ستخر در حوالی آن است که دارالملک پادشاهان کیان بوده. (آنندراج) : ز کرمان بیامد ز شهر ستخر بسر بر نهاد آن کئی تاج فخر. فردوسی. چنین تا بشهر ستخر آمدند ز شاهی همی داستانها زدند. فردوسی. رجوع به استخر و اصطخر و صطخر شود
نام قلعه ای است مشهور در فارس که جمشید ساخته است وچون در آن تالاب بزرگی هست بنابر آن بدان نام خوانندو صطخر معرب آن است. (برهان). قلعه ای است مشهور بفارس که جمشید ساخته و چون در آن کوه تالاب بزرگی بود بدان نام خوانده شده و شهر ستخر در حوالی آن است که دارالملک پادشاهان کیان بوده. (آنندراج) : ز کرمان بیامد ز شهر ستخر بسر بر نهاد آن کئی تاج فخر. فردوسی. چنین تا بشهر ستخر آمدند ز شاهی همی داستانها زدند. فردوسی. رجوع به استخر و اصطخر و صطخر شود
افزار جدول کشان و آن آلتی است پولادی یا چوبی یا استخوانی راست و مستقیم (معمولا به طول 20 تا 50 سانتیمتر و به عرض 3 تا 5 ساتنیمتر) که بدان خط مستقیم کشند مسطر. توضیح: همین کلمه است که به صورت ستاره (مشدد و مخفف) تحریف شده
افزار جدول کشان و آن آلتی است پولادی یا چوبی یا استخوانی راست و مستقیم (معمولا به طول 20 تا 50 سانتیمتر و به عرض 3 تا 5 ساتنیمتر) که بدان خط مستقیم کشند مسطر. توضیح: همین کلمه است که به صورت ستاره (مشدد و مخفف) تحریف شده