سفیدی و روشنایی صبح، در علم زیست شناسی سفیده، سفیداب، گرد سفیدی که از روی و برخی مواد دیگر گرفته می شود و در نقاشی به کار می رود، سفیداب روی، اکسید روی، پودر سفیدی که زنان به صورت خود می مالند، سپیداب، سپتاک، سپیتاک، باروق، سپیداج، اسفیداج
سفیدی و روشنایی صبح، در علم زیست شناسی سفیده، سِفیداب، گرد سفیدی که از روی و برخی مواد دیگر گرفته می شود و در نقاشی به کار می رود، سفیداب روی، اکسید روی، پودر سفیدی که زنان به صورت خود می مالند، سِپیداب، سِپتاک، سَپیتاک، باروق، سِپیداج، اِسفیداج
شخصی که در کنجی ورخنه ای پنهان شده باشد. (ناظم الاطباء) : می بینم از این مرتبه خورشید فلک را چون شب پره در سایۀ حفظتو خزیده. انوری. ، در جسته. (صحاح الفرس) : مشتری دلالت دارد بر... سطبربینی بیرون خزیده رخ بزرگ چشم. (التفهیم)
شخصی که در کنجی ورخنه ای پنهان شده باشد. (ناظم الاطباء) : می بینم از این مرتبه خورشید فلک را چون شب پره در سایۀ حفظتو خزیده. انوری. ، دَر جَستَه. (صحاح الفرس) : مشتری دلالت دارد بر... سطبربینی بیرون خزیده رخ بزرگ چشم. (التفهیم)
اسفیداج. آن خاکستر سرب و نیز ارزیز باشد که در طب بکار است. (از بحر الجواهر) ، سپیدۀ تخم. مقابل زردۀ تخم مرغ، روشنایی صبح. فجر. سپیدۀ صبح: سفیده چو پیدا شد از چرخ پیر چو سیماب شد روی دریای قیر. فردوسی
اسفیداج. آن خاکستر سرب و نیز ارزیز باشد که در طب بکار است. (از بحر الجواهر) ، سپیدۀ تخم. مقابل زردۀ تخم مرغ، روشنایی صبح. فجر. سپیدۀ صبح: سفیده چو پیدا شد از چرخ پیر چو سیماب شد روی دریای قیر. فردوسی
دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان شوشتر. دارای 150 تن سکنه. آب آن از کارون و محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان شوشتر. دارای 150 تن سکنه. آب آن از کارون و محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی از دهستان میان تکاب بخش بجستان شهرستان گناباد. دارای 304 تن سکنه و آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات، ارزن، زیره و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان میان تکاب بخش بجستان شهرستان گناباد. دارای 304 تن سکنه و آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات، ارزن، زیره و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
مرکّب از: سپید + ه، پسوند صفت ساز، در پهلوی ’سپتک’. گلی است. ’خسرو کواتان بند 87’ (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، گیاهی است شبیه نی بوریا. (یادداشت مؤلف) ، پهنای روشنی صبح صادق. (برهان) (آنندراج) (غیاث) : چنین تا سپیده بر آمد ز جای تبیره بر آمد ز پرده سرای. فردوسی. سپیده چو از جای خود بر دمید میان شب و تیره اندرخمید. فردوسی. چو آهیخت بر چنگ شب روز تیغ ستاره گرفت از سپیده گریغ. اسدی. سپیده چو برزد سر از باختر سیاهی بخاور فرو برد سر. نظامی. خروس کنگرۀ عقل پر بکوفت چو دید که در شب امل من سپید شد پیدا. خاقانی. - سپیدۀ بام، سپیدۀ صبح: درست گفتی کز عارضش برآمده بود گه فرو شدن تیره شب سپیدۀ بام. فرخی. بدین طرب همه شب دوش تا سپیدۀ بام همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب. فرخی. - سپیدۀ تخم مرغ (خایه) ، سپیده که در تخم مرغ بود: دو خایه کرد و بلغده شد و هم اندروقت شکست و ریخت هم آنجا سپیده و زرده. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 85)، مصون از آفات دهر بوقلمون چون زردۀ خایه در سپیده. (ترجمه محاسن اصفهان ص 54)، - سپیدۀ صادق، دم صبح: صدر جهان جهان همه تاریک شب شده است از بهر ما سپیدۀ صادق همی دمی. رودکی. - سپیدۀ صبح، کنایه از سپیدی که پیش از طلوع آفتاب پدیدار شود. (آنندراج) : آنگاه سرخی برود و آن سپیدی بر پهنا بماند که برای سپیدۀ صبح است. (التفهیم ص 67 و 68)، چون شاه جهان بر اوبرآمد گویی خورشید شد از سپیدۀ صبح بلند. ابوطالب کلیم (از آنندراج)، ، سفیدآبی که زنان بر روی مالند و آن اقسام می باشد. بهترین آن آن است که شاخ گوزن را بسوزانند تا سفید شود و بکوبند و بپزند و ماست خمیر کنند و خشک سازند. بعد از آن بسایند و بر روی مالند. (برهان) (آنندراج) : اسفیداج، سفیدآب، سپیدۀ زنان. (زمخشری)، غمنه، غالیه و روی شویه که زنان بر روی مالند. (منتهی الارب)، اسفیداج، سپیده. معرب آن است و آن خاکستر قلعی است. و اسرب اذاشدد علیه الحریق صار اسرنجاً ملطف جلاء. (منتهی الارب) : گفتم که سپیده کرده ای بهر کسی رنجید نگار از این و بگریست بسی گفتا که ز شام زلف خود بیزارم گر بر رخ من سپیده دم زد نفسی. تاج الدین عمر بن مسعود. و زنگی شب سپیده در چهره مالید. (سندبادنامه ص 88)، عجوزۀ سیاه که سپیده بر رو مالیده و خود را نوجوان و نغز مینماید. (کتاب المعارف بهاء ولد)، و روی را بسپیده و غازۀ نیاز بیارای. (کتاب المعارف)، از پی مشاطگیت هر سحر آید فلک کحل و سپیده بدست آینه در آستین. سلمان ساوجی
مُرَکَّب اَز: سپید + َه، پسوند صفت ساز، در پهلوی ’سپتک’. گلی است. ’خسرو کواتان بند 87’ (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، گیاهی است شبیه نی بوریا. (یادداشت مؤلف) ، پهنای روشنی صبح صادق. (برهان) (آنندراج) (غیاث) : چنین تا سپیده بر آمد ز جای تبیره بر آمد ز پرده سرای. فردوسی. سپیده چو از جای خود بر دمید میان شب و تیره اندرخمید. فردوسی. چو آهیخت بر چنگ شب روز تیغ ستاره گرفت از سپیده گریغ. اسدی. سپیده چو برزد سر از باختر سیاهی بخاور فرو برد سر. نظامی. خروس کنگرۀ عقل پر بکوفت چو دید که در شب امل من سپید شد پیدا. خاقانی. - سپیدۀ بام، سپیدۀ صبح: درست گفتی کز عارضش برآمده بود گه فرو شدن تیره شب سپیدۀ بام. فرخی. بدین طرب همه شب دوش تا سپیدۀ بام همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب. فرخی. - سپیدۀ تخم مرغ (خایه) ، سپیده که در تخم مرغ بود: دو خایه کرد و بلغده شد و هم اندروقت شکست و ریخت هم آنجا سپیده و زرده. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 85)، مصون از آفات دهر بوقلمون چون زردۀ خایه در سپیده. (ترجمه محاسن اصفهان ص 54)، - سپیدۀ صادق، دم صبح: صدر جهان جهان همه تاریک شب شده است از بهر ما سپیدۀ صادق همی دمی. رودکی. - سپیدۀ صبح، کنایه از سپیدی که پیش از طلوع آفتاب پدیدار شود. (آنندراج) : آنگاه سرخی برود و آن سپیدی بر پهنا بماند که برای سپیدۀ صبح است. (التفهیم ص 67 و 68)، چون شاه جهان بر اوبرآمد گویی خورشید شد از سپیدۀ صبح بلند. ابوطالب کلیم (از آنندراج)، ، سفیدآبی که زنان بر روی مالند و آن اقسام می باشد. بهترین آن آن است که شاخ گوزن را بسوزانند تا سفید شود و بکوبند و بپزند و ماست خمیر کنند و خشک سازند. بعد از آن بسایند و بر روی مالند. (برهان) (آنندراج) : اسفیداج، سفیدآب، سپیدۀ زنان. (زمخشری)، غُمْنه، غالیه و روی شویه که زنان بر روی مالند. (منتهی الارب)، اسفیداج، سپیده. معرب آن است و آن خاکستر قلعی است. و اسرب اذاشدد علیه الحریق صار اسرنجاً ملطف جلاء. (منتهی الارب) : گفتم که سپیده کرده ای بهر کسی رنجید نگار از این و بگریست بسی گفتا که ز شام زلف خود بیزارم گر بر رخ من سپیده دم زد نفسی. تاج الدین عمر بن مسعود. و زنگی شب سپیده در چهره مالید. (سندبادنامه ص 88)، عجوزۀ سیاه که سپیده بر رو مالیده و خود را نوجوان و نغز مینماید. (کتاب المعارف بهاء ولد)، و روی را بسپیده و غازۀ نیاز بیارای. (کتاب المعارف)، از پی مشاطگیت هر سحر آید فلک کحل و سپیده بدست آینه در آستین. سلمان ساوجی
لایق شدن. (آنندراج). لایق آمدن. سزاوار گردیدن. (برهان). لایق بودن. درخور بودن: ناز اگر خوب را سزاست بشرط نسزد جز ترا کرشمه و ناز. رودکی. اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند که رخسارم پر از چین است چون رخسار بهنانه. کسایی. زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید باد به گل بروزید گل به گل اندر غژید. کسایی. پدر مالکه نام کردش چو دید که دختش همی مملکت را سزید. فردوسی. نخستین ز تن دست و پایش برید بدانسان که از گوهر او سزید. فردوسی. وصال تو تا باشدم میهمانی سزد کز تو یابم سه بوسه نهانی. خفاف. ملک چنانکه ز آزادگی سزید گزید ز آهوان چو نگاری ز بتکدۀ فرخار. فرخی. آفرین کردم بر شاه فراوان و سزید که چنین ماه بکف کردم درخدمت شاه. فرخی. بجفت من دگر کس کی رسیدی ز داد دادگر این کی سزیدی. (ویس و رامین). امیرالمؤمنین چنانکه از همت بلند وی می سزید بر تخت خلافت بنشست. (تاریخ بیهقی ص 377). و غایت بزرگی آن کردی که از اصل بزرگ و فضل و مروت تو سزید. (تاریخ بیهقی). از اوآن سزید از تو ایدر که بود که از مشک بوی آید از کاه دود. اسدی. گر تو گوئی چون نهان کرد ایزد از ما یار خویش من چه گویم گویم از حکم خدا ایدون سزید. ناصرخسرو. بر آن سان که از کمال عقل وی سزید. (مجمل التواریخ والقصص). گر سزیدی از پس جدش دگر پیغمبری امت جدش برآنندی که پیغمبر سزد. سوزنی. لطف کردی چنانکه از تو سزید با من و دیگران چو هر باری. سوزنی. همچو خاکم سزد که خوار کند آن عزیزان که خاک ایشانم. خاقانی. تنی ده هزار از سپه برگزید کزو هریکی شاه شهری سزید. نظامی. سزد گر بدورش نبازم چنان که احمد بدوران نوشیروان. سعدی
لایق شدن. (آنندراج). لایق آمدن. سزاوار گردیدن. (برهان). لایق بودن. درخور بودن: ناز اگر خوب را سزاست بشرط نسزد جز ترا کرشمه و ناز. رودکی. اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند که رخسارم پر از چین است چون رخسار بهنانه. کسایی. زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید باد به گل بروزید گل به گل اندر غژید. کسایی. پدر مالکه نام کردش چو دید که دختش همی مملکت را سزید. فردوسی. نخستین ز تن دست و پایش برید بدانسان که از گوهر او سزید. فردوسی. وصال تو تا باشدم میهمانی سزد کز تو یابم سه بوسه نهانی. خفاف. ملک چنانکه ز آزادگی سزید گزید ز آهوان چو نگاری ز بتکدۀ فرخار. فرخی. آفرین کردم بر شاه فراوان و سزید که چنین ماه بکف کردم درخدمت شاه. فرخی. بجفت من دگر کس کی رسیدی ز داد دادگر این کی سزیدی. (ویس و رامین). امیرالمؤمنین چنانکه از همت بلند وی می سزید بر تخت خلافت بنشست. (تاریخ بیهقی ص 377). و غایت بزرگی آن کردی که از اصل بزرگ و فضل و مروت تو سزید. (تاریخ بیهقی). از اوآن سزید از تو ایدر که بود که از مشک بوی آید از کاه دود. اسدی. گر تو گوئی چون نهان کرد ایزد از ما یار خویش من چه گویم گویم از حکم خدا ایدون سزید. ناصرخسرو. بر آن سان که از کمال عقل وی سزید. (مجمل التواریخ والقصص). گر سزیدی از پس جدش دگر پیغمبری امت جدش برآنندی که پیغمبر سزد. سوزنی. لطف کردی چنانکه از تو سزید با من و دیگران چو هر باری. سوزنی. همچو خاکم سزد که خوار کند آن عزیزان که خاک ایشانم. خاقانی. تنی ده هزار از سپه برگزید کزو هریکی شاه شهری سزید. نظامی. سزد گر بدورش نبازم چنان که احمد بدوران نوشیروان. سعدی
نیش زده (چنانکه مار) مسموم: گزیده مار را افسون پدید است گزیده جهل را که شناسد افسون ک (ناصر خسرو)، بدندان گرفته گاز زده (چنانکه سگ هار)، آزار رسانده ضرر رسانده، عذاب داده کیفر داده. انتخاب کرده اختیار کرده: اسبان گزیده که همه جای بر طویله و آخر ها بسته بودند بوقتی که عرض دادی میگویند هشتاد هزار سر بر آمد، بازیی است
نیش زده (چنانکه مار) مسموم: گزیده مار را افسون پدید است گزیده جهل را که شناسد افسون ک (ناصر خسرو)، بدندان گرفته گاز زده (چنانکه سگ هار)، آزار رسانده ضرر رسانده، عذاب داده کیفر داده. انتخاب کرده اختیار کرده: اسبان گزیده که همه جای بر طویله و آخر ها بسته بودند بوقتی که عرض دادی میگویند هشتاد هزار سر بر آمد، بازیی است