در لهجۀ مرکزی ’سزاوار’ از: سزا+ وار (پسوند اتصاف) پهلوی ’سچاک وار’ جزء دوم از ’واریشن’ (رفتار کردن، سلوک). شایسته. قابل. لایق جزا و مکافات. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). شایسته و سزای نیکی. (آنندراج). جدیر. (دهار) (ترجمان القرآن). خلیق. (دهار). درخور. به حق. مستحق: ای آنکه غمگنی و سزاواری وز دیدگان سرشک همی باری. رودکی. بمدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم. کسائی. سزاوار تختی و تاج مهان نیامد نباشد چو تو در جهان. فردوسی. نشستند و خوان می آراستند سزاوار رامشگران خواستند. فردوسی. اندام شما بر بلگدخرد بسایم زیراکه شما را بجز این نیست سزاوار. منوچهری. سپید است این سزای گنده پیران دورنگ است این سزاوار دبیران. (ویس و رامین). نتوانست دید کسی را که جای دور سزاوار باشد. (تاریخ بیهقی). سزاوار جان بد اندیش تو ببینی چو آرم کنون پیش تو. اسدی. بنگر و با کس مکن آن ناسزا آنچه نداریش سزاوار خویش. ناصرخسرو. چو استر سزاوار پالان و قیدی اگر از پی استرو زین حزینی. ناصرخسرو. هستی تو سزاوار همه ملک جهانرا ایزد ندهد ملک جهان جز بسزاوار. معزی. تو برو زاویۀ زهد نگهدار و مترس که خداوند سزا را بسزاوار دهد. سنایی. و آن درجت شریف و مرتبت عالی و منیف را سزاوار و موشح نتوانست گشت. (کلیله و دمنه). ای سزاواری که هستی بر سری ابن السری جز سری ابن السری نبود سزاوار سری. سوزنی. تویی که حجت تو تیغ قاطع است بر آن که تو بمملکت بحر و بر سزاواری. ظهیرالدین فاریابی. سیاست را زمن گردد سزاوار بدین سوگندهایی خورد بسیار. نظامی. تو چو خورشیدی و من چون ذره ای کی من مسکین سزاوار توام. عطار. سزاوار تصدیق و تحسین بود. سعدی. عروسی بس خوشی ای دختررز ولی گه گه سزاوار طلاقی. حافظ. حق عزوجل اورا سزاوار این آیت کرد. (تاریخ قم ص 8)
در لهجۀ مرکزی ’سزاوار’ از: سزا+ وار (پسوند اتصاف) پهلوی ’سچاک وار’ جزء دوم از ’واریشن’ (رفتار کردن، سلوک). شایسته. قابل. لایق جزا و مکافات. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). شایسته و سزای نیکی. (آنندراج). جدیر. (دهار) (ترجمان القرآن). خلیق. (دهار). درخور. به حق. مستحق: ای آنکه غمگنی و سزاواری وز دیدگان سرشک همی باری. رودکی. بمدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم. کسائی. سزاوار تختی و تاج مهان نیامد نباشد چو تو در جهان. فردوسی. نشستند و خوان می آراستند سزاوار رامشگران خواستند. فردوسی. اندام شما بر بلگدخرد بسایم زیراکه شما را بجز این نیست سزاوار. منوچهری. سپید است این سزای گنده پیران دورنگ است این سزاوار دبیران. (ویس و رامین). نتوانست دید کسی را که جای دور سزاوار باشد. (تاریخ بیهقی). سزاوار جان بد اندیش تو ببینی چو آرم کنون پیش تو. اسدی. بنگر و با کس مکن آن ناسزا آنچه نداریش سزاوار خویش. ناصرخسرو. چو استر سزاوار پالان و قیدی اگر از پی استرو زین حزینی. ناصرخسرو. هستی تو سزاوار همه ملک جهانرا ایزد ندهد ملک جهان جز بسزاوار. معزی. تو برو زاویۀ زهد نگهدار و مترس که خداوند سزا را بسزاوار دهد. سنایی. و آن درجت شریف و مرتبت عالی و منیف را سزاوار و موشح نتوانست گشت. (کلیله و دمنه). ای سزاواری که هستی بر سری ابن السری جز سری ابن السری نبود سزاوار سری. سوزنی. تویی که حجت تو تیغ قاطع است بر آن که تو بمملکت بحر و بر سزاواری. ظهیرالدین فاریابی. سیاست را زمن گردد سزاوار بدین سوگندهایی خورد بسیار. نظامی. تو چو خورشیدی و من چون ذره ای کی من مسکین سزاوار توام. عطار. سزاوار تصدیق و تحسین بود. سعدی. عروسی بس خوشی ای دختررز ولی گه گه سزاوار طلاقی. حافظ. حق عزوجل اورا سزاوار این آیت کرد. (تاریخ قم ص 8)
سازگار، (جهانگیری) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج)، سازگر، (مجموعۀ مترادفات)، سازنده، اهل سازش، موافق، مساعد: ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود با من همی نسازی و، دائم همی ژکی، کسائی، با ملک او وزارت اوسازوار شد کاقبال با وزارت او سازوار باد، مسعودسعد (دیوان ص 85)، زیرا با کین تو هرگز نشد صورت با روح بهم سازگار، مسعودسعد (دیوان ص 162)، این روز هم بمرکز ملک آمدی تو باز با طبع خوش ز طبع خوش سازوار ملک، مسعودسعد (دیوان ص 301)، جان او را دستیار، دل او را دوستدار طبع ورا سازوار، عقل ورا ترجمان، مسعودسعد (دیوان ص 413)، تا با می کهن گل نو سازوار شد گل پیشوای می شد و می پیشکار گل، مسعوسعد (دیوان ص 675)، ، موافق مزاج، (شرفنامۀ منیری) (برهان)، ملائم، (منتهی الارب)، ملائم طبع، ملائم مزاج، که باطبع و مزاج کسی میسازد: سازوار طبع اوست، ملائم طبع اوست: سرسال آمد و سرمست می جود توام سازوار آید با مردم سرمست فقاع، سوزنی، ، سزاوار، برازنده، زیبنده، در خور: جز بر او سازوار نیست مدیح جز بدو آبدار نیست ثنا، فرخی، چنانکه آن آتش پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند اما آن نور سازوار باشد، (معارف بهاء ولد ج 1 ص 8)، متناسب و موزون، رجوع به سازواری و ساختن و ساز شود
سازگار، (جهانگیری) (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج)، سازگر، (مجموعۀ مترادفات)، سازنده، اهل سازش، موافق، مساعد: ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود با من همی نسازی و، دائم همی ژکی، کسائی، با ملک او وزارت اوسازوار شد کاقبال با وزارت او سازوار باد، مسعودسعد (دیوان ص 85)، زیرا با کین تو هرگز نشد صورت با روح بهم سازگار، مسعودسعد (دیوان ص 162)، این روز هم بمرکز ملک آمدی تو باز با طبع خوش ز طبع خوش سازوار ملک، مسعودسعد (دیوان ص 301)، جان او را دستیار، دل او را دوستدار طبع ورا سازوار، عقل ورا ترجمان، مسعودسعد (دیوان ص 413)، تا با می کهن گل نو سازوار شد گل پیشوای می شد و می پیشکار گل، مسعوسعد (دیوان ص 675)، ، موافق مزاج، (شرفنامۀ منیری) (برهان)، ملائم، (منتهی الارب)، ملائم طبع، ملائم مزاج، که باطبع و مزاج کسی میسازد: سازوار طبع اوست، ملائم طبع اوست: سرسال آمد و سرمست می جود توام سازوار آید با مردم سرمست فقاع، سوزنی، ، سزاوار، برازنده، زیبنده، در خور: جز بر او سازوار نیست مدیح جز بدو آبدار نیست ثنا، فرخی، چنانکه آن آتش پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند اما آن نور سازوار باشد، (معارف بهاء ولد ج 1 ص 8)، متناسب و موزون، رجوع به سازواری و ساختن و ساز شود
شایستگی و لیاقت و قابلیت. (ناظم الاطباء). قابلیت. اهلیت. صلاحیت. لیاقت: مگر با سزاواری و خرمی کجا روم را زو نیاید کمی. فردوسی. این عروس خاطر بنده که صد گنج گهر از سزاواری بر او پیرایه و زیور سزد. سوزنی. ، فضیلت و بزرگواری. (ناظم الاطباء)
شایستگی و لیاقت و قابلیت. (ناظم الاطباء). قابلیت. اهلیت. صلاحیت. لیاقت: مگر با سزاواری و خرمی کجا روم را زو نیاید کمی. فردوسی. این عروس خاطر بنده که صد گنج گهر از سزاواری بر او پیرایه و زیور سزد. سوزنی. ، فضیلت و بزرگواری. (ناظم الاطباء)
ناسزا. نالایق. (آنندراج). چیزی که سزاوار و لایق نباشد. (ناظم الاطباء). نادرخور. مقابل سزاوار: تن مرد نادان ز گل خوارتر بهر نیکئی ناسزاوارتر. فردوسی. تراست ملک و سزاوار آن توئی بیقین خدای ملک نبخشد بناسزاواری. امیر معزی (از آنندراج). رجوع به سزاوار شود، فرومایه. (آنندراج). پست. فرومایه. دون. بدسرشت. بدنژاد. (ناظم الاطباء) : کنون بنده ای ناسزاوار پست بیامد به تخت کیان برنشست. فردوسی. به ناخن سنگ برکندن ز کهسار به از حاجت بنزد ناسزاوار. نظامی. - ناسزاوار شاه: ازآن گفتم ای ناسزاوار شاه که هرگز مبادی تو در پیشگاه. فردوسی. - ناسزاوار کس: ترا تنگ تابوت بهر است و بس خورد رنج تو ناسزاوار کس. فردوسی. ، بی ارزش. بی ارج. ناقابل. - ناسزاوار پوست: بدان بی بها ناسزاوار پوست پدید آمد آوای دشمن ز دوست. فردوسی. - ناسزاوار چیز: بدو گفت کاین ناسزاوار چیز بگیر و بخواه آنچه بایدت نیز. فردوسی. ، نابجا. نه بحق. بغیر استحقاق: شب تیره و روز دینار داد بسی خلعت ناسزاوار داد. فردوسی. جز این تا بخاشاک ناچیز و پست بیازد کسی ناسزاواردست. فردوسی. چو ظلمی از تو آید ناسزاوار همیشه آن عمل را یاد می دار. ناصرخسرو. ، ناملائم. درشت. سخت: پیغام رسان او دگر بار آورد پیام ناسزاوار. نظامی
ناسزا. نالایق. (آنندراج). چیزی که سزاوار و لایق نباشد. (ناظم الاطباء). نادرخور. مقابل سزاوار: تن مرد نادان ز گل خوارتر بهر نیکئی ناسزاوارتر. فردوسی. تراست ملک و سزاوار آن توئی بیقین خدای ملک نبخشد بناسزاواری. امیر معزی (از آنندراج). رجوع به سزاوار شود، فرومایه. (آنندراج). پست. فرومایه. دون. بدسرشت. بدنژاد. (ناظم الاطباء) : کنون بنده ای ناسزاوار پست بیامد به تخت کیان برنشست. فردوسی. به ناخن سنگ برکندن ز کهسار به از حاجت بنزد ناسزاوار. نظامی. - ناسزاوار شاه: ازآن گفتم ای ناسزاوار شاه که هرگز مبادی تو در پیشگاه. فردوسی. - ناسزاوار کس: ترا تنگ تابوت بهر است و بس خورد رنج تو ناسزاوار کس. فردوسی. ، بی ارزش. بی ارج. ناقابل. - ناسزاوار پوست: بدان بی بها ناسزاوار پوست پدید آمد آوای دشمن ز دوست. فردوسی. - ناسزاوار چیز: بدو گفت کاین ناسزاوار چیز بگیر و بخواه آنچه بایدت نیز. فردوسی. ، نابجا. نه بحق. بغیر استحقاق: شب تیره و روز دینار داد بسی خلعت ناسزاوار داد. فردوسی. جز این تا بخاشاک ناچیز و پست بیازد کسی ناسزاواردست. فردوسی. چو ظلمی از تو آید ناسزاوار همیشه آن عمل را یاد می دار. ناصرخسرو. ، ناملائم. درشت. سخت: پیغام رسان او دگر بار آورد پیام ناسزاوار. نظامی