کریچ گاه. (از فرهنگ فارسی معین). کریزگه. کریزی جای. تولک خانه. کریزخانه. خانه ای که باز و دیگر مرغان شکاری در آنجا تولک کنند. آنجا که باز و سایر مرغان شکاری را گذارند تا تولک کنند. آنجا که مرغ کریزی را دارند تا دورۀ پر ریختن او سپری شود. (یادداشت مؤلف). رجوع به کریزگه و کریز شود
کریچ گاه. (از فرهنگ فارسی معین). کریزگه. کریزی جای. تولک خانه. کریزخانه. خانه ای که باز و دیگر مرغان شکاری در آنجا تولک کنند. آنجا که باز و سایر مرغان شکاری را گذارند تا تولک کنند. آنجا که مرغ کریزی را دارند تا دورۀ پر ریختن او سپری شود. (یادداشت مؤلف). رجوع به کریزگه و کریز شود
سروگاه. جای رستن شاخ حیوان و آن هر دو طرف سر است در عرض. آن را بعربی شقیقه گویند. (غیاث). موضعی که از آن شاخ روید که عبارت از میان سر باشد. (رشیدی) (آنندراج) : همان در سرون گاه ماده دو تیر بزد همچنان مرد نخجیرگیر. فردوسی. سری کوسزاوار باشد به تاج سرون گاه او مشک باشد نه عاج. نظامی
سُروگاه. جای رُستن شاخ حیوان و آن هر دو طرف سر است در عرض. آن را بعربی شقیقه گویند. (غیاث). موضعی که از آن شاخ روید که عبارت از میان سر باشد. (رشیدی) (آنندراج) : همان در سرون گاه ماده دو تیر بزد همچنان مرد نخجیرگیر. فردوسی. سری کوسزاوار باشد به تاج سرون گاه او مشک باشد نه عاج. نظامی
جایی که در آن به قصد دشمن و یا شکار پنهان شوند. (ناظم الاطباء). جایی که در آن کمین کنند. (فرهنگ فارسی معین). مکمن. نخیز. کمینگه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : سپه را سراسر به قارن سپرد کمینگاه بگزید سالار گرد. فردوسی. برآریم گرد از کمینگاهشان سرافشان کنیم از بر ماهشان. فردوسی. کمینگاه را جای شایسته دید سواران جنگی و بایسته دید. فردوسی. برآورد شاه از کمینگاه سر نبد تور را از دورویه گذر. فردوسی. احمد جنگ می کرد و باز پس می رفت تا دانست که از کمینگاه بگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). سواران آسوده از کمینگاه برآمدند و بوق بزدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب، ص 436). همیشه کمان بر زه آورده باش بسیج کمینگاهها کرده باش. اسدی. نمایش به من در کمینگاه تو سرش بی تن آنگه ز من خواه تو. اسدی. به تو دیده امروز بنهاده بود به کین در کمینگاهت استاده بود. اسدی. مکان نیستی تو نه دنیا نه دین را کمینگاه ابلیس نحس لعینی. ناصرخسرو. ناگه ز کمینگاه یک سخت کمانی تیری ز قضا وقدر انداخت بر او راست. ناصرخسرو. سعد وقاص لفظ او بشنید وآن کمینگاه کفر جمله برید. سنائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بر کمینگاه فلک بردیم پی شیرمردی در کمین جستیم نیست. خاقانی. در بن دژ چون کمینگاه بلاست از بصیرت دیده بان خواهم گزید. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 170). بینش او دید کمینگاه کن دانش او یافت گذرگاه کان. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 343). دزدی بدر آمد از کمینگاه ریحان بشکست و ریخت بر راه. نظامی. کمینگاه دزدان این مرحله نشاید در او رخت کردن یله. نظامی. چو خواهی بریدن به شب راهها حذر کن نخست از کمینگاهها. سعدی (بوستان). مردان دلاور از کمینگاه برجستند. (گلستان سعدی). در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است ز ابرو و غمزۀ او تیر و کمانی به من آر. حافظ. راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد. حافظ. و از آن جانب روباه هنوز نزدیک مرغان نارسیده زیرک از کمینگاه بیرون جست. (انوار سهیلی از فرهنگ فارسی معین)
جایی که در آن به قصد دشمن و یا شکار پنهان شوند. (ناظم الاطباء). جایی که در آن کمین کنند. (فرهنگ فارسی معین). مکمن. نخیز. کمینگه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : سپه را سراسر به قارن سپرد کمینگاه بگزید سالار گرد. فردوسی. برآریم گرد از کمینگاهشان سرافشان کنیم از بر ماهشان. فردوسی. کمینگاه را جای شایسته دید سواران جنگی و بایسته دید. فردوسی. برآورد شاه از کمینگاه سر نبد تور را از دورویه گذر. فردوسی. احمد جنگ می کرد و باز پس می رفت تا دانست که از کمینگاه بگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436). سواران آسوده از کمینگاه برآمدند و بوق بزدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب، ص 436). همیشه کمان بر زه آورده باش بسیج کمینگاهها کرده باش. اسدی. نمایش به من در کمینگاه تو سرش بی تن آنگه ز من خواه تو. اسدی. به تو دیده امروز بنهاده بود به کین در کمینگاهت استاده بود. اسدی. مکان نیستی تو نه دنیا نه دین را کمینگاه ابلیس نحس لعینی. ناصرخسرو. ناگه ز کمینگاه یک سخت کمانی تیری ز قضا وقدر انداخت بر او راست. ناصرخسرو. سعد وقاص لفظ او بشنید وآن کمینگاه کفر جمله برید. سنائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بر کمینگاه فلک بردیم پی شیرمردی در کمین جستیم نیست. خاقانی. در بن دژ چون کمینگاه بلاست از بصیرت دیده بان خواهم گزید. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 170). بینش او دید کمینگاه کن دانش او یافت گذرگاه کان. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 343). دزدی بدر آمد از کمینگاه ریحان بشکست و ریخت بر راه. نظامی. کمینگاه دزدان این مرحله نشاید در او رخت کردن یله. نظامی. چو خواهی بریدن به شب راهها حذر کن نخست از کمینگاهها. سعدی (بوستان). مردان دلاور از کمینگاه برجستند. (گلستان سعدی). در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است ز ابرو و غمزۀ او تیر و کمانی به من آر. حافظ. راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد. حافظ. و از آن جانب روباه هنوز نزدیک مرغان نارسیده زیرک از کمینگاه بیرون جست. (انوار سهیلی از فرهنگ فارسی معین)
جای رستن. جای روییدن. منبت. محل روییدن. خله. (یادداشت مؤلف). عرفج. منبت. (از منتهی الارب). منبت شاذ، قیاس منبت است. (منتهی الارب) : تدبیر آسان برآمدن دندان کودکان آن است که ارک او را یعنی آن موضع که رستنگاه دندان بر آن است به چیزهای نرم و چرب می مالند چون پیه مرغ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - رستنگاه موی، محل روییدن مو. جای رستن موی: شعیره... گاه بر رستنگاه موی مژه افتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مردم شیعه مسح سر از چکاد تا رستنگاه موی پیشانی کنند. (یادداشت مؤلف)
جای رستن. جای روییدن. منبت. محل روییدن. خله. (یادداشت مؤلف). عرفج. منبت. (از منتهی الارب). مَنْبِت شاذ، قیاس مَنْبَت است. (منتهی الارب) : تدبیر آسان برآمدن دندان کودکان آن است که ارک او را یعنی آن موضع که رستنگاه دندان بر آن است به چیزهای نرم و چرب می مالند چون پیه مرغ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - رستنگاه موی، محل روییدن مو. جای رستن موی: شعیره... گاه بر رستنگاه موی مژه افتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مردم شیعه مسح سر از چکاد تا رستنگاه موی پیشانی کنند. (یادداشت مؤلف)
جائی که گریخته بدان پناه گیرد. (آنندراج). مفرّ. محیص. مفیض. (منتهی الارب) : عاجز نمیکند او را هیچ دشوار و مفر و گریزگاهی نیست هیچ احدی را از قضای او. (تاریخ بیهقی). جیحون بزرگ در پیش است و گریزگاه خوارزم سخت دور. (تاریخ بیهقی). و دانید که اینجا گریزگاهی نیست باید که مراامروز و امشب مهلت دهید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 101). میل گریز به کمر فرار محکم ببستند و همه به گریزگاهی پنهان بنشستند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 89). در حوادث گریزگاه جهان حصن اندیشۀ حصین تو باد. انوری. نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم. سعدی (طیبات). به خدای اگر بدردم بکشی که برنگردم کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی. سعدی (طیبات). راز دل عاشقان ز سینه عیان است عرصۀ محشر گریزگاه ندارد. صائب
جائی که گریخته بدان پناه گیرد. (آنندراج). مَفَرّ. مَحیص. مَفیض. (منتهی الارب) : عاجز نمیکند او را هیچ دشوار و مفر و گریزگاهی نیست هیچ احدی را از قضای او. (تاریخ بیهقی). جیحون بزرگ در پیش است و گریزگاه خوارزم سخت دور. (تاریخ بیهقی). و دانید که اینجا گریزگاهی نیست باید که مراامروز و امشب مهلت دهید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 101). میل گریز به کمر فرار محکم ببستند و همه به گریزگاهی پنهان بنشستند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 89). در حوادث گریزگاه جهان حصن اندیشۀ حصین تو باد. انوری. نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم. سعدی (طیبات). به خدای اگر بدردم بکشی که برنگردم کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی. سعدی (طیبات). راز دل عاشقان ز سینه عیان است عرصۀ محشر گریزگاه ندارد. صائب
دهی است از دهستان منصوری بخش مرکزی شهرستان شاه آباد، واقع در 30000گزی جنوب خاوری شاه آباد و 7000گزی قلعۀ چقاجنگه. هوای آنجا سردسیر و دارای 471 تن جمعیت است. آب آنجا از رود خانه راوند تأمین میشود. محصول آن غلات دیم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است و عده ای از گله داران گرمسیر به شیروان چرداول میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان منصوری بخش مرکزی شهرستان شاه آباد، واقع در 30000گزی جنوب خاوری شاه آباد و 7000گزی قلعۀ چقاجنگه. هوای آنجا سردسیر و دارای 471 تن جمعیت است. آب آنجا از رود خانه راوند تأمین میشود. محصول آن غلات دیم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است و عده ای از گله داران گرمسیر به شیروان چرداول میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
راهی که بر بلندی کوه واقع شود و آن را گردنه نیز خوانند. (آنندراج) : چو پا بر سایۀ گردن نهاده بگردنگاه راهش اوفتاده. ابوطالب کلیم (در مذمت اسب از آنندراج). از در گوشت دل حسرت نصیبان خسته است راه گردنگاه رخ را این حرامی بسته است. محسن تأثیر (آنندراج)
راهی که بر بلندی کوه واقع شود و آن را گردنه نیز خوانند. (آنندراج) : چو پا بر سایۀ گردن نهاده بگردنگاه راهش اوفتاده. ابوطالب کلیم (در مذمت اسب از آنندراج). از در گوشت دل حسرت نصیبان خسته است راه گردنگاه رخ را این حرامی بسته است. محسن تأثیر (آنندراج)