سردار شبانان و محافظان، چه پاس بمعنی محافظ آمده است. (برهان). سردار پاسبانان. (جهانگیری) (رشیدی) : دل سرکشان پر ز وسواس بود همه گوش بر بانگ سرپاس بود. فردوسی. همه دست تابان ز الماس بود همه کوه در بانگ سرپاس بود. اسدی. بجز خیال کسی شب روی نخواهد کرد در آن دیار که سرپاس بأس تو عسس است. ابن یمین. ، گرز گران سنگ. (برهان) (جهانگیری) (رشیدی) : کمان ابر و بارانش الماس شد سر و مغز پرباد سرپاس شد. اسدی. تو چگونه رهی که دست اجل بر سر توهمی زند سرپاس. مسعودسعد. ، در اواخر دورۀ سلطنت رضاشاه و اوایل سلطنت پهلوی دوم، ’سرپاس’ به همردیف سرتیپ در تشکیلات شهربانی (نظمیه) اطلاق میشد و اینک مجدداً سرتیپ گفته میشود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). پایور شهربانی. نظیر سرتیپ ارتش. (فرهنگستان)
سردار شبانان و محافظان، چه پاس بمعنی محافظ آمده است. (برهان). سردار پاسبانان. (جهانگیری) (رشیدی) : دل سرکشان پر ز وسواس بود همه گوش بر بانگ سرپاس بود. فردوسی. همه دست تابان ز الماس بود همه کوه در بانگ سرپاس بود. اسدی. بجز خیال کسی شب روی نخواهد کرد در آن دیار که سرپاس بأس تو عسس است. ابن یمین. ، گرز گران سنگ. (برهان) (جهانگیری) (رشیدی) : کمان ابر و بارانش الماس شد سر و مغز پرباد سرپاس شد. اسدی. تو چگونه رهی که دست اجل بر سر توهمی زند سرپاس. مسعودسعد. ، در اواخر دورۀ سلطنت رضاشاه و اوایل سلطنت پهلوی دوم، ’سرپاس’ به همردیف سرتیپ در تشکیلات شهربانی (نظمیه) اطلاق میشد و اینک مجدداً سرتیپ گفته میشود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). پایور شهربانی. نظیر سرتیپ ارتش. (فرهنگستان)
رئیس شبانان، رئیس محافظان، پایور شهربانی برابر سرتیپ ارتش. توضیح این کلمه مدتی در زمان اعلیحضرت رضا شاه معمول و سپس متروک شد و اکنون بجای آن همان سرتیپ مستعمل است، خد آهنی، سپر
رئیس شبانان، رئیس محافظان، پایور شهربانی برابر سرتیپ ارتش. توضیح این کلمه مدتی در زمان اعلیحضرت رضا شاه معمول و سپس متروک شد و اکنون بجای آن همان سرتیپ مستعمل است، خد آهنی، سپر
گرز گران، گرز، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، کوپال، گرزه، دبوس، لخت، چماق، سرکوبه، عمود، مقمعه
گرز گران، گُرز، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، کوپال، گُرزِه، دَبوس، لَخت، چُماق، سَرکوبِه، عَمود، مِقمَعِه
حمد، ثنا، درود، ستایش، شکر، لطف، شفقت، منت، برای مثال سپاس خدا کن که بر ناسپاس / نگوید ثنا مرد مردم شناس (نظامی۵ - ۸۳۱)، هنوزت سپاس اندکی گفته اند / ز بیور هزاران یکی گفته اند (سعدی۱ - ۱۷۴)، به این سپاس که مجلس منوّرست به دوست / گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز (حافظ - ۵۲۲) سپاس پذیرفتن: قبول منت کردن، ممنون شدن، شکر کردن سپاس داشتن: شکر نعمت به جا آوردن، ممنون بودن، منت داشتن سپاس گزاردن: شکر نعمت به جا آوردن، شکر کردن
حمد، ثنا، درود، ستایش، شکر، لطف، شفقت، منت، برای مِثال سپاس خدا کن که بر ناسپاس / نگوید ثنا مرد مردم شناس (نظامی۵ - ۸۳۱)، هنوزت سپاس اندکی گفته اند / ز بیور هزاران یکی گفته اند (سعدی۱ - ۱۷۴)، به این سپاس که مجلس منوّرست به دوست / گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز (حافظ - ۵۲۲) سپاس پذیرفتن: قبول منت کردن، ممنون شدن، شکر کردن سپاس داشتن: شکر نعمت به جا آوردن، ممنون بودن، منت داشتن سپاس گزاردن: شکر نعمت به جا آوردن، شکر کردن
ده قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین. دارای 307 تن سکنه است. آب آن از رود خانه دگرمانچای تأمین میشود. محصول آن غلات، یونجه، آلوزرد، گوجه، سیب زمینی، لبنیات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
ده قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین. دارای 307 تن سکنه است. آب آن از رود خانه دگرمانچای تأمین میشود. محصول آن غلات، یونجه، آلوزرد، گوجه، سیب زمینی، لبنیات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
پهلوی ’سپاس’، ارمنی ’سپاس - ام’ (خدمت). (حاشیۀ برهان قاطع معین). حمد و شکر و نعمت. (برهان) (غیاث). حمد. (دهار) : نکردی خدای جهان را سپاس نبودی بدین بر دری ره شناس. دقیقی. سپاس تو گوش است و چشم و زبان کزین سه رسد نیک و بد بیگمان. فردوسی. ز یزدان سپاس و بدویم پناه که فرزند ما شد بدین پایگاه. فردوسی. ای عطابخش پذیرنده ز خواهنده سپاس رای تو خوبی و آئین تو فضل و احسان. فرخی. سپاس مر خدای را که برگزید محمد را که صلوه باد بر او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). زبان برگشادش بشکر و سپاس شده مر سپاس ورا حق شناس. شمسی (یوسف و زلیخا). همی گفت هر کس که یزدان سپاس که رستی تو از رنج و ما از هراس. اسدی. سپهدار گفتا سپاس از خدای که جفت مرا چون تو آمد بجای. اسدی. سپاس آن بی همال و یار با قدرت توانا را کزو یابد توانایی و قدرت بر توانایی. ناصرخسرو. هم مقصر بوم اگر شب و روز بسپاست برآورم انفاس. ناصرخسرو. سپاس و حمد و ثنا و شکر مر آفریدگار را عزاسمه که خطۀ اسلام و واسطۀ عقد عالم را... (کلیله و دمنه). سپاس و ستایش مر خدای را جل جلاله که... (کلیله و دمنه). سپاس آن را که او دادم دل و جان تا بر این و آن ز رنج تو نهم منت ز داغ تو سپاس ای جان. سوزنی. از ده خیال تو که بده شب بتو رسد بر دل هزار منت و بر دیده صد سپاس. خاقانی. هنوزت سپاس اندکی گفته اند ز چندین هزاران یکی گفته اند. سعدی (بوستان). یکی را دیدم که یک پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم... (گلستان). بدین سپاس که مجلس منور است بدوست گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز. حافظ. ، قبول و منت. (برهان) (انجمن آرا). منت. (شرفنامه). قبول. (رشیدی) (جهانگیری) : نباید که بادی بر او بر جهد وگر کس سپاسی بر اوبر نهد. فردوسی. سپاسی بدین کار بر من نهی کز اندیشه گردد دل من تهی. فردوسی. بخواندش ستاره شناس بزرگ به خود برنهادش سپاس بزرگ. فردوسی. نسودی سه دیگر گره را شناس کجا نیست از کس بر ایشان سپاس. فردوسی. تا تو بولایت بنشستی چو اساسی کس را نبود با تو در این باب سپاسی. منوچهری. و مال بسیار و مردم بیشمار و حدت تمام دهیم تا بر دست تو این کار برود، بی ناز و سپاس ایشان. (تاریخ بیهقی). گیاه است پوشیدن و خوردنم سپاس کسی نیست بر گردنم. اسدی. اما از توانگر کالا خریدن بغبن نه مزد بود و نه سپاس و ضایع کردن مال بود. (کیمیای سعادت). جز سپاس تو نیست بر سر من آفریننده را هزار سپاس. مسعودسعد. با این همه کرامت که (سلطان) با بنده کرده است... هیچ سپاس و منت بر بنده ننهد، بر دل خویش نهد. (نوروزنامه). نکنم روی ورا با مه دوهفته قیاس ور کنم برمه دوهفته نهم بار سپاس. سوزنی. ندارم سپاس خسان چون ندارم سوی مال و نان پاره میل و نزاعی. خاقانی. ، لطف و شفقت و مرحمت. (برهان). لطف. (صحاح الفرس) (رشیدی). - بی سپاس، بی سبب. بیهوده: بمن بر منه نام جم بی سپاس مرا نام ماهان کوهی شناس. اسدی. - ناسپاس، کافر نعمت. ناشکر. که شکر نعمت نکند: بفرجام کار آیدت رنج و درد بگرد در ناسپاسان مگرد. فردوسی. نبوم ناسپاس ازو که ستور سوی فرزانه بهتر از نسپاس. ناصرخسرو. چون گردنکش و ناسپاس شد و بخدایی دعوی کرد فرشتگان از وی بازگشتند. (قصص الانبیاء ص 37). سپاس خدا کن که بر ناسپاس نگوید ثنا مرد مردم شناس. نظامی. گر انصاف خواهی سگ حق شناس بسیرت به از مردم ناسپاس. سعدی (بوستان). سگ حقشناس به از آدمی ناسپاس. (گلستان)
پهلوی ’سپاس’، ارمنی ’سپاس - ام’ (خدمت). (حاشیۀ برهان قاطع معین). حمد و شکر و نعمت. (برهان) (غیاث). حمد. (دهار) : نکردی خدای جهان را سپاس نبودی بدین بر دری ره شناس. دقیقی. سپاس تو گوش است و چشم و زبان کزین سه رسد نیک و بد بیگمان. فردوسی. ز یزدان سپاس و بدویم پناه که فرزند ما شد بدین پایگاه. فردوسی. ای عطابخش پذیرنده ز خواهنده سپاس رای تو خوبی و آئین تو فضل و احسان. فرخی. سپاس مر خدای را که برگزید محمد را که صلوه باد بر او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). زبان برگشادش بشکر و سپاس شده مر سپاس ورا حق شناس. شمسی (یوسف و زلیخا). همی گفت هر کس که یزدان سپاس که رستی تو از رنج و ما از هراس. اسدی. سپهدار گفتا سپاس از خدای که جفت مرا چون تو آمد بجای. اسدی. سپاس آن بی همال و یار با قدرت توانا را کزو یابد توانایی و قدرت بر توانایی. ناصرخسرو. هم مقصر بُوَم اگر شب و روز بسپاست برآورم انفاس. ناصرخسرو. سپاس و حمد و ثنا و شکر مر آفریدگار را عزاسمه که خطۀ اسلام و واسطۀ عقد عالم را... (کلیله و دمنه). سپاس و ستایش مر خدای را جل جلاله که... (کلیله و دمنه). سپاس آن را که او دادم دل و جان تا بر این و آن ز رنج تو نهم منت ز داغ تو سپاس ای جان. سوزنی. از ده خیال تو که بده شب بتو رسد بر دل هزار منت و بر دیده صد سپاس. خاقانی. هنوزت سپاس اندکی گفته اند ز چندین هزاران یکی گفته اند. سعدی (بوستان). یکی را دیدم که یک پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم... (گلستان). بدین سپاس که مجلس منور است بدوست گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز. حافظ. ، قبول و منت. (برهان) (انجمن آرا). منت. (شرفنامه). قبول. (رشیدی) (جهانگیری) : نباید که بادی بر او بر جهد وگر کس سپاسی بر اوبر نهد. فردوسی. سپاسی بدین کار بر من نهی کز اندیشه گردد دل من تهی. فردوسی. بخواندش ستاره شناس بزرگ به خود برنهادش سپاس بزرگ. فردوسی. نسودی سه دیگر گُرُه را شناس کجا نیست از کس بر ایشان سپاس. فردوسی. تا تو بولایت بنشستی چو اساسی کس را نبود با تو در این باب سپاسی. منوچهری. و مال بسیار و مردم بیشمار و حدت تمام دهیم تا بر دست تو این کار برود، بی ناز و سپاس ایشان. (تاریخ بیهقی). گیاه است پوشیدن و خوردنم سپاس کسی نیست بر گردنم. اسدی. اما از توانگر کالا خریدن بغبن نه مزد بود و نه سپاس و ضایع کردن مال بود. (کیمیای سعادت). جز سپاس تو نیست بر سر من آفریننده را هزار سپاس. مسعودسعد. با این همه کرامت که (سلطان) با بنده کرده است... هیچ سپاس و منت بر بنده ننهد، بر دل خویش نهد. (نوروزنامه). نکنم روی ورا با مه دوهفته قیاس ور کنم برمه دوهفته نهم بار سپاس. سوزنی. ندارم سپاس خسان چون ندارم سوی مال و نان پاره میل و نزاعی. خاقانی. ، لطف و شفقت و مرحمت. (برهان). لطف. (صحاح الفرس) (رشیدی). - بی سپاس، بی سبب. بیهوده: بمن بر منه نام جم بی سپاس مرا نام ماهان کوهی شناس. اسدی. - ناسپاس، کافر نعمت. ناشکر. که شکر نعمت نکند: بفرجام کار آیدت رنج و درد بگرد در ناسپاسان مگرد. فردوسی. نبوم ناسپاس ازو که ستور سوی فرزانه بهتر از نسپاس. ناصرخسرو. چون گردنکش و ناسپاس شد و بخدایی دعوی کرد فرشتگان از وی بازگشتند. (قصص الانبیاء ص 37). سپاس خدا کن که بر ناسپاس نگوید ثنا مرد مردم شناس. نظامی. گر انصاف خواهی سگ حق شناس بسیرت به از مردم ناسپاس. سعدی (بوستان). سگ حقشناس به از آدمی ناسپاس. (گلستان)
کرباس. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (فهرست شاهنامۀ ولف) : سه دیگر شب آمد به خوابم شتاب یکی نغزکرپاس دیدم به خواب بدو اندر آویخته چار مرد رخان ازکشیدن شده لاجورد نه کرپاس جایی درید از گروه نه ایشان شدند از کشیدن ستوه. فردوسی (شاهنامۀ چ بروخیم ج 7 ص 1817). دگر آنکه دیدی تو کرپاس نغز گرفته ورا چار پاکیزه مغز. فردوسی. ، کفن: بمانیم با آن رشی پنج خاک سراپای کرپاس و جای مغاک. فردوسی (شاهنامۀ چ بروخیم ج 2 ص 310). رجوع به کرباس شود
کرباس. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (فهرست شاهنامۀ ولف) : سه دیگر شب آمد به خوابم شتاب یکی نغزکرپاس دیدم به خواب بدو اندر آویخته چار مرد رخان ازکشیدن شده لاجورد نه کرپاس جایی درید از گروه نه ایشان شدند از کشیدن ستوه. فردوسی (شاهنامۀ چ بروخیم ج 7 ص 1817). دگر آنکه دیدی تو کرپاس نغز گرفته ورا چار پاکیزه مغز. فردوسی. ، کفن: بمانیم با آن رشی پنج خاک سراپای کرپاس و جای مغاک. فردوسی (شاهنامۀ چ بروخیم ج 2 ص 310). رجوع به کرباس شود
کرباس: (سه دیگر شب آمد بخوابم شتاب یکی نغز کرپاس دیدم بخواب) (بدو اندر آویخته چار مرد رخان از کشیدن شده لاجورد) (نه کرپاس جایی درید از گروه نه مردم شدی زان کشیدن ستوه)
کرباس: (سه دیگر شب آمد بخوابم شتاب یکی نغز کرپاس دیدم بخواب) (بدو اندر آویخته چار مرد رخان از کشیدن شده لاجورد) (نه کرپاس جایی درید از گروه نه مردم شدی زان کشیدن ستوه)