درخت سرو: موسیجه و قمری چو مقریانند از سروبنان هر یکی نبی خوان. خسروانی. سروبنان کنده و گلشن خراب لاله ستان خشک و شکسته چمن. کسایی. بزیر یکی سروبن شد بلند که تاز آفتابش نباشد گزند. فردوسی. بلبل شیرین زبان بر سروبن راوی شود زندواف زندخوان بر بیدبن شاعر شود. منوچهری. سروبن چون به شصت سال رسید یاسمن بر سر بنفشه دمید. نظامی. تا نکشد شاخ تو از سروبن تا نزنی گردن شاخ کهن. نظامی. نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست. حافظ. ، قد و قامت: لیلی چو شد آگه از چنین حال شد سروبنش ز ناله چون نال. نظامی
درخت سرو: موسیجه و قمری چو مقریانند از سروبنان هر یکی نبی خوان. خسروانی. سروبنان کنده و گلشن خراب لاله ستان خشک و شکسته چمن. کسایی. بزیر یکی سروبن شد بلند که تاز آفتابش نباشد گزند. فردوسی. بلبل شیرین زبان بر سروبن راوی شود زندواف زندخوان بر بیدبن شاعر شود. منوچهری. سروبن چون به شصت سال رسید یاسمن بر سر بنفشه دمید. نظامی. تا نکشد شاخ تو از سروبن تا نزنی گردن شاخ کهن. نظامی. نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست. حافظ. ، قد و قامت: لیلی چو شد آگه از چنین حال شد سروبنش ز ناله چون نال. نظامی
مخفف ساروان که بمعنی ساربان و شتربان باشد. (آنندراج) ، رئیس. سرور، افسر ارتش بالاتر از ستوان یکم و پائین تر از سرگرد. سلطان. (فرهنگ فارسی معین). - سروان شهربانی، افسری که جزء سازمان شهربانی باشد. سربهر. (فرهنگستان)
مخفف ساروان که بمعنی ساربان و شتربان باشد. (آنندراج) ، رئیس. سرور، افسر ارتش بالاتر از ستوان یکم و پائین تر از سرگرد. سلطان. (فرهنگ فارسی معین). - سروان شهربانی، افسری که جزء سازمان شهربانی باشد. سربهر. (فرهنگستان)
هزوارش ’سروبا’، پهلوی ’سخون’، سخن (یونکر ص 100). در رسم الخط پهلوی ’سروا’ هم خوانده می شود. رجوع کنید به سروا. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). به لغت زند و پازند بمعنی سخن باشد و بعربی کلام گویند. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج)
هزوارش ’سروبا’، پهلوی ’سخون’، سخن (یونکر ص 100). در رسم الخط پهلوی ’سروا’ هم خوانده می شود. رجوع کنید به سروا. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). به لغت زند و پازند بمعنی سخن باشد و بعربی کلام گویند. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج)
شاخ هر حیوان. (غیاث). شاخ است اعم از شاخ گاو و گوسپند و امثال آن. (برهان). مرادف سرو. (رشیدی) : سرون سر گاومیشی براست همی این بر آن برزدی چونکه خواست. فردوسی. به نوک تیر فروافکند ز کرگ سرون به ضرب تیغ فرودآورد ز پیل سرین. فرخی. چو کشتیی که حبل او ز دم ّ او شراع او سرون او قفای او. منوچهری. بدست چپ گردن شیری یا سر گوری یا سرون کرگدنی بدست گرفتست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 127). ز پیشانی هر یک از مرد و زن سرونی است بررسته چون کرگدن. نظامی
شاخ هر حیوان. (غیاث). شاخ است اعم از شاخ گاو و گوسپند و امثال آن. (برهان). مرادف سُرو. (رشیدی) : سرون سر گاومیشی براست همی این بر آن برزدی چونکه خواست. فردوسی. به نوک تیر فروافکند ز کرگ سرون به ضرب تیغ فرودآورد ز پیل سرین. فرخی. چو کشتیی که حبل او ز دُم ّ او شراع او سرون او قفای او. منوچهری. بدست چپ گردن شیری یا سر گوری یا سرون کرگدنی بدست گرفتست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 127). ز پیشانی هر یک از مرد و زن سرونی است بررسته چون کرگدن. نظامی
سرین است که نشستنگاه مردمان و کفل چهارپایان باشد. (برهان). سرین. (رشیدی). سرین و کفل. (غیاث) : کفلش با سلاح بشکفتم گرچه برتابد آن میان و سرون. شهید بلخی. نباید زدن تیر جز بر سرون که از سینه پیکانش آید برون. فردوسی. گر یقین هرگز ندیدی از گمان آویخته اینک آن فربه سرونش وآنک آن لاغر میان. عنصری
سرین است که نشستنگاه مردمان و کفل چهارپایان باشد. (برهان). سرین. (رشیدی). سرین و کفل. (غیاث) : کفلش با سلاح بشکفتم گرچه برتابد آن میان و سرون. شهید بلخی. نباید زدن تیر جز بر سرون که از سینه پیکانش آید برون. فردوسی. گر یقین هرگز ندیدی از گمان آویخته اینک آن فربه سرونش وآنک آن لاغر میان. عنصری
شهرکی است (از حدود خراسان) و او را ناحیتی خرد است که الین خوانند و گرمسیر است. و اندر وی خرما خیزد وجایی استوار است. (حدود العالم). شهرکی از اعمال سیستان. در این شهر میوه های فراوان و انگور و خرمای زیاد یافت شود. و در دومنزلی بست واقع است. (از معجم البلدان). رجوع به سراوان و تاریخ سیستان ص 30 شود
شهرکی است (از حدود خراسان) و او را ناحیتی خرد است که الین خوانند و گرمسیر است. و اندر وی خرما خیزد وجایی استوار است. (حدود العالم). شهرکی از اعمال سیستان. در این شهر میوه های فراوان و انگور و خرمای زیاد یافت شود. و در دومنزلی بست واقع است. (از معجم البلدان). رجوع به سراوان و تاریخ سیستان ص 30 شود
از: سرو + دن (پسوند مصدری) ، پهلوی ’سروتن’ (آواز خواندن) ، اوستا ریشه ’سراو’ (شنیدن) ، هندی باستان ریشه ’چراو’. آواز خواندن. تغنی کردن. سراییدن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نغمه کردن. (آنندراج). سراییدن. (غیاث). انشاد کردن. نظم کردن. شعر گفتن: پسر رومی در این معنی نیکو سروده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372). یکی پنج بیتی خوش آمد به گوش که در محفلی می سرودند دوش. سعدی. ، حرف زدن. (آنندراج). گفتن: سخن هیچ مسرای با رازدار که او رابود نیز همساز و یار. فردوسی
از: سرو + دن (پسوند مصدری) ، پهلوی ’سروتن’ (آواز خواندن) ، اوستا ریشه ’سراو’ (شنیدن) ، هندی باستان ریشه ’چراو’. آواز خواندن. تغنی کردن. سراییدن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نغمه کردن. (آنندراج). سراییدن. (غیاث). انشاد کردن. نظم کردن. شعر گفتن: پسر رومی در این معنی نیکو سروده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372). یکی پنج بیتی خوش آمد به گوش که در محفلی می سرودند دوش. سعدی. ، حرف زدن. (آنندراج). گفتن: سخن هیچ مسرای با رازدار که او رابود نیز همساز و یار. فردوسی