دهی است از دهستان جلگۀ شهرستان گلپایگان دارای 590 تن سکنه. آب آنجا از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان جلگۀ شهرستان گلپایگان دارای 590 تن سکنه. آب آنجا از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
در عبارت زیر ظاهراً بمعنی آثار قبر آجر یا سنگ که بر بالای گور مرده نهند نشانه یافتن و راه نمایاندن را: همان جایگاه دفن کردند و سرگورها کردند و ناپیدا کردندش (مدفن علی علیه السلام را) . (مجمل التواریخ)
در عبارت زیر ظاهراً بمعنی آثار قبر آجر یا سنگ که بر بالای گور مرده نهند نشانه یافتن و راه نمایاندن را: همان جایگاه دفن کردند و سرگورها کردند و ناپیدا کردندش (مدفن علی علیه السلام را) . (مجمل التواریخ)
سرازیر. سرنگون. (آنندراج) : که منه این سر مر این سرزیر را هین مکن سجده مر این ادبیر را. مولوی. مکر او معکوس و او سرزیر شد روزگارش برد و روزش دیر شد. مولوی
سرازیر. سرنگون. (آنندراج) : که منه این سر مر این سرزیر را هین مکن سجده مر این ادبیر را. مولوی. مکر او معکوس و او سرزیر شد روزگارش برد و روزش دیر شد. مولوی
هودج تنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، مرغی است. ج، زرازیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرغی است از نوع عصفور. (از اقرب الموارد). بمعنی معمولی آن سارک هنگامی که مسئله از مرغی باشد که تکرار چند کلمه ای را فراگرفته باشد... ولی معنی باسترک را نیز می دهد. (از دزی ج 1 ص 585). سار. (زمخشری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (بحر الجواهر). سودانیه. ج، زرازیر. (یادداشت ایضاً). سودانیات. و آن سار ملخ خواره است. (نخبه الدهر ص 117، یادداشت ایضاً). زرزر پرنده ای است بزرگتر از گنجشک و نوعی از آن سیاه و نوعی دیگر سیاه با خالهای سپید. ساری. ج، زرازیر. (فرهنگ فارسی معین) : در قفس مانده ام ز مدحت او طبع من با نوای زرزور است. مسعودسعد. رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و ترجمه ضریر انطاکی شود، و گویند: هو زرزور مال، یعنی او داناو ماهر است به مصالح شتران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
هودج تنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، مرغی است. ج، زرازیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرغی است از نوع عصفور. (از اقرب الموارد). بمعنی معمولی آن سارک هنگامی که مسئله از مرغی باشد که تکرار چند کلمه ای را فراگرفته باشد... ولی معنی باسترک را نیز می دهد. (از دزی ج 1 ص 585). سار. (زمخشری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (بحر الجواهر). سودانیه. ج، زرازیر. (یادداشت ایضاً). سودانیات. و آن سار ملخ خواره است. (نخبه الدهر ص 117، یادداشت ایضاً). زرزر پرنده ای است بزرگتر از گنجشک و نوعی از آن سیاه و نوعی دیگر سیاه با خالهای سپید. ساری. ج، زرازیر. (فرهنگ فارسی معین) : در قفس مانده ام ز مدحت او طبع من با نوای زرزور است. مسعودسعد. رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و ترجمه ضریر انطاکی شود، و گویند: هو زرزور مال، یعنی او داناو ماهر است به مصالح شتران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
ساخته وپرداخته و مهیا کرده. (برهان). سازمند: چو برمیمنه سازور گشت کار همان میسره شد چو روئین حصار. نظامی (اقبالنامه از انجمن آرا و آنندراج). به موجی که خیزد ز دریای جود به امری کزو سازور شد وجود. نظامی. چو زو کار خود سازور یافتند به ره بردنش زود بشتافتند. نظامی. چو پر گار اول چنان بست بند کزو سازور شد سپهر بلند. نظامی. ، آراسته: چون ز بهرام گور تاج و سریر سازور گشت و شد شکوه پذیر. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 101). تکاثف گرفت آب از آهستگی زمین سازور گشت از آن بستگی. نظامی. ، صاحب سامان. (انجمن آرا). صاحب و خداوند ساز را هم میگویند. همچون تاج ور صاحب و خداوند تاج را. (برهان). صاحب و خداوند ساز و سلاح، کسی که آماده کرده باشد سلاح و سامان و رخت را. (ناظم الاطباء) ، لایق. موافق. شایسته و سزاوار. (ناظم الاطباء) (استینگاس). رجوع به ساز شود
ساخته وپرداخته و مهیا کرده. (برهان). سازمند: چو برمیمنه سازور گشت کار همان میسره شد چو روئین حصار. نظامی (اقبالنامه از انجمن آرا و آنندراج). به موجی که خیزد ز دریای جود به امری کزو سازور شد وجود. نظامی. چو زو کار خود سازور یافتند به ره بردنش زود بشتافتند. نظامی. چو پر گار اول چنان بست بند کزو سازور شد سپهر بلند. نظامی. ، آراسته: چون ز بهرام گور تاج و سریر سازور گشت و شد شکوه پذیر. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 101). تکاثف گرفت آب از آهستگی زمین سازور گشت از آن بستگی. نظامی. ، صاحب سامان. (انجمن آرا). صاحب و خداوند ساز را هم میگویند. همچون تاج ور صاحب و خداوند تاج را. (برهان). صاحب و خداوند ساز و سلاح، کسی که آماده کرده باشد سلاح و سامان و رخت را. (ناظم الاطباء) ، لایق. موافق. شایسته و سزاوار. (ناظم الاطباء) (استینگاس). رجوع به ساز شود
قوی. نیرومند. که زور بسیار دارد. مقابل کم زور: آدمی پرزور. مردی پرزور. - آبی پرزور، آبی بسیار با سرعت جریان. - بارانی پرزور، باران بسیار. - تبی پرزور، سخت گرم
قوی. نیرومند. که زور بسیار دارد. مقابل کم زور: آدمی پرزور. مردی پرزور. - آبی پرزور، آبی بسیار با سرعت جریان. - بارانی پرزور، باران بسیار. - تبی پرزور، سخت گرم