رئیس. قائد. پیشوا. (یادداشت مؤلف) : سردستۀ دزدان. سردستۀ آشوبگران: به سرکردگی شخصی از ایشان که او را ’سردسته’ مینامند در هر محله از محلات شهر تعیین نماید. (تذکرهالملوک چ 2ص 48) ، چوب و عصای دستی. (آنندراج)
رئیس. قائد. پیشوا. (یادداشت مؤلف) : سردستۀ دزدان. سردستۀ آشوبگران: به سرکردگی شخصی از ایشان که او را ’سردسته’ مینامند در هر محله از محلات شهر تعیین نماید. (تذکرهالملوک چ 2ص 48) ، چوب و عصای دستی. (آنندراج)
عجولانه، چیزی که بر سر دست یا دم دست باشد، کاری که بر سر دست و فوری و بی درنگ انجام دهند، آنچه حاضر باشد یا زود حاضر شود از طعام و شراب، برای مثال باده ای چند خورد سردستی / روی صحرا شد از سر مستی (نظامی۴ - ۵۷۲)
عجولانه، چیزی که بر سر دست یا دم دست باشد، کاری که بر سر دست و فوری و بی درنگ انجام دهند، آنچه حاضر باشد یا زود حاضر شود از طعام و شراب، برای مِثال باده ای چند خورد سردستی / روی صحرا شد از سر مستی (نظامی۴ - ۵۷۲)
مقابل سرباز، ویژگی آنچه سرش بسته باشد از قبیل بطری و جعبه و پاکت یا چیز دیگر، کنایه از پوشیده، نهفته، پنهان، کنایه از به طور پیچیده و مجمل، برای مثال سخن سربسته گفتی با حریفان / خدا را زاین معما پرده بردار (حافظ - ۴۹۶)
مقابلِ سرباز، ویژگی آنچه سرش بسته باشد از قبیل بطری و جعبه و پاکت یا چیز دیگر، کنایه از پوشیده، نهفته، پنهان، کنایه از به طور پیچیده و مجمل، برای مِثال سخن سربسته گفتی با حریفان / خدا را زاین معما پرده بردار (حافظ - ۴۹۶)
که سر آن استوار باشد، همچون کیسه و مشک و غیره که دهانۀ آن را با ریسمان یا نخ استوار ببندند تا محتوی آن بیرون نریزد. سربمهر: آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پرنبید سربسته و نبرده بدو دست هیچکس. بهرامی. سربسته همچو فندق اشارت همی شنو میپرس پوست کنده چو بادام کآن کدام. خاقانی. آفتابی چو غنچه سربسته که نماید چو غنچه لعل و زر او. خاقانی. هر عروسی چو گنج سربسته زیر زلفش کلید زربسته. نظامی. کوزۀ سربسته اندر آب زفت از دل پرباد فوق آب رفت. مولوی. ، آنچه سر آن را بچسبانند که کسی بر محتوی آن وقوف نیابد، همچون نامۀ سربسته، پاکت سربسته: چو سربسته شد نامۀ دلنواز رساننده را داد تا برد باز. نظامی. بلیناس را بادگر مهتران فرستاد و سربسته گنجی گران. نظامی. ، مبهم. مجمل. بدون شرح و تفصیل: پرسم او را سؤال سربسته تا جوابم فرستد آهسته. نظامی. فرستد سروشی و با او کلید کند راز سربسته بر ما پدید. نظامی. سخن سربسته گفتی با حریفان خدارا زین معما پرده بردار. حافظ. لطف خدا بیشتر از جرم ماست نکتۀ سربسته چه دانی خموش. حافظ. - سربسته گفتن، به اجمال گفتن. خلاصه بیان کردن: حاجب بکتغدی امیر را سربسته گفت که... (تاریخ بیهقی). سربسته بگویم ار توانی بردار به تیغ فکرتش سر. ناصرخسرو. بلندانی که راز آهسته گویند سخنهای فلک سربسته گویند. نظامی. ، پوشیده. پنهان: راز سربستۀ ما بین که بدستان گفتند هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر. حافظ. ، غامض. مشکل: همه دلایل و فرهنگ را به اوست مآب همه مسائل سربسته را از اوست بیان. فرخی
که سر آن استوار باشد، همچون کیسه و مشک و غیره که دهانۀ آن را با ریسمان یا نخ استوار ببندند تا محتوی آن بیرون نریزد. سربمهر: آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پرنبید سربسته و نبرده بدو دست هیچکس. بهرامی. سربسته همچو فندق اشارت همی شنو میپرس پوست کنده چو بادام کآن کدام. خاقانی. آفتابی چو غنچه سربسته که نماید چو غنچه لعل و زر او. خاقانی. هر عروسی چو گنج سربسته زیر زلفش کلید زربسته. نظامی. کوزۀ سربسته اندر آب زفت از دل پرباد فوق آب رفت. مولوی. ، آنچه سر آن را بچسبانند که کسی بر محتوی آن وقوف نیابد، همچون نامۀ سربسته، پاکت سربسته: چو سربسته شد نامۀ دلنواز رساننده را داد تا برد باز. نظامی. بلیناس را بادگر مهتران فرستاد و سربسته گنجی گران. نظامی. ، مبهم. مجمل. بدون شرح و تفصیل: پرسم او را سؤال سربسته تا جوابم فرستد آهسته. نظامی. فرستد سروشی و با او کلید کند راز سربسته بر ما پدید. نظامی. سخن سربسته گفتی با حریفان خدارا زین معما پرده بردار. حافظ. لطف خدا بیشتر از جرم ماست نکتۀ سربسته چه دانی خموش. حافظ. - سربسته گفتن، به اجمال گفتن. خلاصه بیان کردن: حاجب بکتغدی امیر را سربسته گفت که... (تاریخ بیهقی). سربسته بگویم ار توانی بردار به تیغ فکرتش سر. ناصرخسرو. بلندانی که راز آهسته گویند سخنهای فلک سربسته گویند. نظامی. ، پوشیده. پنهان: راز سربستۀ ما بین که بدستان گفتند هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر. حافظ. ، غامض. مشکل: همه دلایل و فرهنگ را به اوست مآب همه مسائل سربسته را از اوست بیان. فرخی
حقیر، کم عیار. (غیاث) (آنندراج). - متاع سردست و سردستی، کالای فرومایه. مأخوذ از کالا که کهنه فروشان بر دوش گذارند و بدست فروشند. (آنندراج) : زلفی که منم تشنه لب موج شکستش صد نافۀ چین است متاع سردستش. مفید بلخی
حقیر، کم عیار. (غیاث) (آنندراج). - متاع سردست و سردستی، کالای فرومایه. مأخوذ از کالا که کهنه فروشان بر دوش گذارند و بدست فروشند. (آنندراج) : زلفی که منم تشنه لب موج شکستش صد نافۀ چین است متاع سردستش. مفید بلخی
چیزی را گویند که روح نباتی در وی اثر نکند و نشو و نما نتواند کرد و زیاده از آنچه هست نتواند شد مانند سنگ و کلوخ جماد مقابل بررسته، امر ساختگی امر مصنوع
چیزی را گویند که روح نباتی در وی اثر نکند و نشو و نما نتواند کرد و زیاده از آنچه هست نتواند شد مانند سنگ و کلوخ جماد مقابل بررسته، امر ساختگی امر مصنوع