جدول جو
جدول جو

معنی سردسته - جستجوی لغت در جدول جو

سردسته
سرپرست و بزرگ تر یک دسته از مردم سرگروه، سرکرده
تصویری از سردسته
تصویر سردسته
فرهنگ فارسی عمید
سردسته
(سَ دَ تَ / تِ)
رئیس. قائد. پیشوا. (یادداشت مؤلف) : سردستۀ دزدان. سردستۀ آشوبگران: به سرکردگی شخصی از ایشان که او را ’سردسته’ مینامند در هر محله از محلات شهر تعیین نماید. (تذکرهالملوک چ 2ص 48) ، چوب و عصای دستی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
سردسته
پیشوا، قائد، رئیس
تصویری از سردسته
تصویر سردسته
فرهنگ لغت هوشیار
سردسته
آق سقل
تصویری از سردسته
تصویر سردسته
فرهنگ واژه فارسی سره
سردسته
باشی، رئیس، سرجنبان، سردار، سرکرده، سرگروه، سلسله جنبان، عمید
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آریسته
تصویر آریسته
(پسرانه)
آریستئوس در اساطیر یونان، پسر اپولون، او تربیت زنبور عسل را به مردم آموخت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آراسته
تصویر آراسته
(دخترانه)
آرایش شده ، آنکه دارای صفتهای خوب اخلاقی است، آنچه زینت و زیور داده شده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سردستی
تصویر سردستی
عجولانه، چیزی که بر سر دست یا دم دست باشد، کاری که بر سر دست و فوری و بی درنگ انجام دهند، آنچه حاضر باشد یا زود حاضر شود از طعام و شراب، برای مثال باده ای چند خورد سردستی / روی صحرا شد از سر مستی (نظامی۴ - ۵۷۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سردست
تصویر سردست
سرپنجه، پنجه، انگشتان دست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سربسته
تصویر سربسته
مقابل سرباز، ویژگی آنچه سرش بسته باشد از قبیل بطری و جعبه و پاکت یا چیز دیگر، کنایه از پوشیده، نهفته، پنهان، کنایه از به طور پیچیده و مجمل، برای مثال سخن سربسته گفتی با حریفان / خدا را زاین معما پرده بردار (حافظ - ۴۹۶)
فرهنگ فارسی عمید
(فَ / فِ کَ دَ / دِ)
که سر آن استوار باشد، همچون کیسه و مشک و غیره که دهانۀ آن را با ریسمان یا نخ استوار ببندند تا محتوی آن بیرون نریزد. سربمهر:
آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پرنبید
سربسته و نبرده بدو دست هیچکس.
بهرامی.
سربسته همچو فندق اشارت همی شنو
میپرس پوست کنده چو بادام کآن کدام.
خاقانی.
آفتابی چو غنچه سربسته
که نماید چو غنچه لعل و زر او.
خاقانی.
هر عروسی چو گنج سربسته
زیر زلفش کلید زربسته.
نظامی.
کوزۀ سربسته اندر آب زفت
از دل پرباد فوق آب رفت.
مولوی.
، آنچه سر آن را بچسبانند که کسی بر محتوی آن وقوف نیابد، همچون نامۀ سربسته، پاکت سربسته:
چو سربسته شد نامۀ دلنواز
رساننده را داد تا برد باز.
نظامی.
بلیناس را بادگر مهتران
فرستاد و سربسته گنجی گران.
نظامی.
، مبهم. مجمل. بدون شرح و تفصیل:
پرسم او را سؤال سربسته
تا جوابم فرستد آهسته.
نظامی.
فرستد سروشی و با او کلید
کند راز سربسته بر ما پدید.
نظامی.
سخن سربسته گفتی با حریفان
خدارا زین معما پرده بردار.
حافظ.
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکتۀ سربسته چه دانی خموش.
حافظ.
- سربسته گفتن، به اجمال گفتن. خلاصه بیان کردن: حاجب بکتغدی امیر را سربسته گفت که... (تاریخ بیهقی).
سربسته بگویم ار توانی
بردار به تیغ فکرتش سر.
ناصرخسرو.
بلندانی که راز آهسته گویند
سخنهای فلک سربسته گویند.
نظامی.
، پوشیده. پنهان:
راز سربستۀ ما بین که بدستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر.
حافظ.
، غامض. مشکل:
همه دلایل و فرهنگ را به اوست مآب
همه مسائل سربسته را از اوست بیان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
نام دهی از ولایت آذربایجان است. (از نزهه القلوب ج 3 ص 79)
لغت نامه دهخدا
(سَ رِ دَ)
حقیر، کم عیار. (غیاث) (آنندراج).
- متاع سردست و سردستی، کالای فرومایه. مأخوذ از کالا که کهنه فروشان بر دوش گذارند و بدست فروشند. (آنندراج) :
زلفی که منم تشنه لب موج شکستش
صد نافۀ چین است متاع سردستش.
مفید بلخی
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ تَ / تِ)
عصا و چوب دست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بررسته
تصویر بررسته
گیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آراسته
تصویر آراسته
مجمل، مزین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سردست
تصویر سردست
مچ دست بند دست، با نوک انگشتان گرقتن
فرهنگ لغت هوشیار
جلدی چالاکی چابکی زرنگی، مهارت حذاقت، نیرنگ بازی شعبده گری حقه بازی
فرهنگ لغت هوشیار
جهیده، برآمده بالا آمده، شخص معروف و بزرگ، جمع برجستگان، خوب پسندیده، ممتاز عالی، چست چالاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربسته
تصویر دربسته
بسته در، مقابل در باز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طردسته
تصویر طردسته
استوار کردن، محکم ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سربسته
تصویر سربسته
ضد سرباز، پوشیده و نهفته
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه بر سر دست یا در دست باشد، چوبی که قلندران بر سر دست گیرند، طعام و شرابی که حاضر باشد یا زود حاضر کنند ماحضر
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی را گویند که روح نباتی در وی اثر نکند و نشو و نما نتواند کرد و زیاده از آنچه هست نتواند شد مانند سنگ و کلوخ جماد مقابل بررسته، امر ساختگی امر مصنوع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرجسته
تصویر خرجسته
جنگ و ستیز، غوغا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درخسته
تصویر درخسته
خسته، مجروح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سربسته
تصویر سربسته
((~. بَ تَ یا تِ))
مخفی، پوشیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سردستی
تصویر سردستی
((~. دَ))
سرسری، ناقص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آراسته
تصویر آراسته
مزین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سربسته
تصویر سربسته
مبهم، تلویحا
فرهنگ واژه فارسی سره
سربه مهر، مهر، ممهور
متضاد: سرباز، سرگشاده، پوشیده، نهان، نهفته، ناآشکار
متضاد: آشکار، غیرصریح، تلویحی
متضاد: صریح، محرمانه، سری
متضاد: فاش، علنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گذرا، مجمل، حاضری، ماحضر، عجولانه، آسان، رایگان، کم، ناچیز، مختصر، دم دست، دم دستی، چوب دستی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روی دست، بخشی از گوشت بدن گوسفند، کسی را دست به سر کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
سر گروه
فرهنگ گویش مازندرانی
دسته ی تبر
فرهنگ گویش مازندرانی