- سردسته
- آق سقل
معنی سردسته - جستجوی لغت در جدول جو
- سردسته
- پیشوا، قائد، رئیس
- سردسته
- سرپرست و بزرگ تر یک دسته از مردم سرگروه، سرکرده
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
مبهم، تلویحا
آنچه بر سر دست یا در دست باشد، چوبی که قلندران بر سر دست گیرند، طعام و شرابی که حاضر باشد یا زود حاضر کنند ماحضر
ضد سرباز، پوشیده و نهفته
عجولانه، چیزی که بر سر دست یا دم دست باشد، کاری که بر سر دست و فوری و بی درنگ انجام دهند، آنچه حاضر باشد یا زود حاضر شود از طعام و شراب، برای مثال باده ای چند خورد سردستی / روی صحرا شد از سر مستی (نظامی۴ - ۵۷۲)
استوار کردن، محکم ساختن
مقابل سرباز، ویژگی آنچه سرش بسته باشد از قبیل بطری و جعبه و پاکت یا چیز دیگر، کنایه از پوشیده، نهفته، پنهان، کنایه از به طور پیچیده و مجمل، برای مثال سخن سربسته گفتی با حریفان / خدا را زاین معما پرده بردار (حافظ - ۴۹۶)
مچ دست بند دست، با نوک انگشتان گرقتن
سرپنجه، پنجه، انگشتان دست
مناره
بسته در، مقابل در باز
خسته، مجروح
مجمل، مزین
گیاه
جهیده، برآمده بالا آمده، شخص معروف و بزرگ، جمع برجستگان، خوب پسندیده، ممتاز عالی، چست چالاک
چیزی را گویند که روح نباتی در وی اثر نکند و نشو و نما نتواند کرد و زیاده از آنچه هست نتواند شد مانند سنگ و کلوخ جماد مقابل بررسته، امر ساختگی امر مصنوع
جنگ و ستیز، غوغا
جلدی چالاکی چابکی زرنگی، مهارت حذاقت، نیرنگ بازی شعبده گری حقه بازی
ادا شده، پرداخته
راه کار
متصدی کل، صاحب دفتر اسناد رسمی
جایی که سرد باشد ییلاق مقابل گرمسیر
اطاقی که در زمین سازند برای استفاده از خنکی آن و حفظ اغذیه و اشربه، محلی در زیر زمین که تابوت مرده را در آن مینهادند
چیزی که سر آن مسدود باشد (پاکت جعبه صندوق) مقابل سرباز سر گشاده، مخفی پنهان، برمز پوشیده: سخن سربسته گفتی با حریفان خدارا زین معما پرده برار (حافظ)
مستی مخموری، سر خوشی، مدهوشی، غرور تکبر
ترکی پارسی خاردست کسی که دست زبر و پینه بسته دارد
شوریده، سراسیمه
سرشکافته