گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گلگونه، غازه، غنج، غنجر، غنجار، غنجاره، گنجار، آلگونه، آلغونه، بلغونه، غلغونه، گلگونه، گلغونه، ولغونه، لغونه، والگونه، بهرامن
گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گُلگونِه، غازِه، غَنج، غَنجَر، غَنجار، غَنجارِه، گَنجار، آلگونِه، آلغونِه، بُلغونِه، غُلغونِه، گُلگونِه، گُلغونِه، وُلغونِه، لَغونِه، والگونِه، بَهرامَن
ابن مهرمردان. از ملوک کیوسیه که مدت بیست سال حکومت کرد. (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 180). از ششمین اسپهبدان طبرستان. (حبیب السیر چ تهران) نام یکی از نجبای ایران معاصر پیروز یزدگرد. (ولف) : یکی پارسی بود بس نامدار که سرخابش خواندی همی شهریار. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 2270) سهراب پسر رستم را نیز سرخاب میگفته اند. (برهان). نام پسر رستم که به سهراب مشهور شده است. (آنندراج). نام پسر رستم که او را سهراب هم نام است. (غیاث) ابن قارون. از ملوک کیوسیه فرزند سرخاب بوده، در سنۀ 466 هجری قمری وفات یافت. (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 181) نام پسر افراسیاب که او را سرخه گفتندی. (آنندراج)
ابن مهرمردان. از ملوک کیوسیه که مدت بیست سال حکومت کرد. (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 180). از ششمین اسپهبدان طبرستان. (حبیب السیر چ تهران) نام یکی از نجبای ایران معاصر پیروز یزدگرد. (ولف) : یکی پارسی بود بس نامدار که سرخابش خواندی همی شهریار. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 2270) سهراب پسر رستم را نیز سرخاب میگفته اند. (برهان). نام پسر رستم که به سهراب مشهور شده است. (آنندراج). نام پسر رستم که او را سهراب هم نام است. (غیاث) ابن قارون. از ملوک کیوسیه فرزند سرخاب بوده، در سنۀ 466 هجری قمری وفات یافت. (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 181) نام پسر افراسیاب که او را سرخه گفتندی. (آنندراج)
نوعی از مرغابی باشد سرخ رنگ. گویند مادۀ آن را مانند زنان حیض برآید، و بعضی گویند پرنده ای است که تمام شب از جفت خود جدا باشد و یکدیگر را نبینند لیکن آواز دهند و بسمت آواز بقصد ملاقات هم آیند، اما ملاقی نشوند و تمام شب بیقرار باشند و چون از جفت جدا شوندجفتی دیگر نکنند و اگر یکی از آنها جفت خود را در آتش بیند او نیز خود را در آتش اندازد و او را خرچال هم میگویند. (برهان). نام بطی است از جنس مرغابی. (آنندراج). طائر معروف که بر کنارۀ آب نشیند. وجه تسمیه اش آنکه ماده اش بخلاف طیور دیگر بوقت معهود حیض کند. (غیاث اللغات). نام پرنده ای است آبی تیزپر که آن را جود، جغوک، چکاک، چکاو، خرچال، کیوک، مانورک نیز گویند. تازیش ابوالملیح و آن را شواز و قبره نیز نامند و هند جکور خوانند. (شرفنامۀ منیری) : پیش اوکی شوند باز سپید چون تذروان سرخ و چون سرخاب. عسجدی (دیوان چ شهاب ص 15). کبک رقاصی کند سرخاب غواصی کند این بدین معروف گردد آن بدان شاهر شود. منوچهری. آن نباشد ولی که چون سرخاب رود از بهر آبروی بر آب. سنایی. ، سرخی و غازه ای باشد که زنان با سفیدآب بر روی خود مالند. (برهان). گلگونه که زنان بر روی مالند. (آنندراج). گلگونه و غازه. (غیاث) : از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد این زال سپیدابرو وین مام سیه پستان. خاقانی. بسکه سرخاب روی عمر بشست این سپید آب پشت شهوت جوی. خاقانی. چون ز سرخاب روی شاهد شنگ داده سرخاب را جمال تو رنگ. اوحدی (از جهانگیری). هر شام و سحر عکس گل و نسترن از باغ سرخاب و سفیداب زدی روی هوا را. سلمان ساوجی (از آنندراج). ، نام فنی از فنون کشتی. (آنندراج). نام فنی از فنون کشتی و آن دست در کمر حریف انداخته بر زمین زدن است. (غیاث اللغات) : ور مخالف که ترا گفت که سرخاب بزن گرچه موی کمرت پیچ خورد تاب بزن. میرنجات (از آنندراج). ، خون که بعربی دم خوانند. (برهان). کنایه از خون. (انجمن آرا) : تبریز مرا راحت جان خواهد بود پیوسته مرا ورد زبان خواهد بود تا درنکشم آب چرنداب و کجیل سرخاب ز چشم من روان خواهد بود. کمال خجندی (از انجمن آرا). ، شراب لعلی. (برهان). شراب که بکنایه او را سرخاب گویند. (آنندراج). شراب. (شرفنامه) (غیاث) : تابریزاند تب غم را ز دل سرخاب نوش بر سر سرخاب رو تا بنگری تبریز را. سیدجلال عضد (از شرفنامه). رسید موسم سرخاب ساقیا برخیز می چو خون سیاوش در پیاله فکن. منصور شیرازی (ازآنندراج). ، خم شراب. (آنندراج) : شداز میخانه ام هر کس تب غم کرد پامالش از این دارالشفا بگذر چو لبریز است سرخابش. مخلص کاشی (از بهار عجم). ، نام مقامی از موسیقی. (آنندراج)
نوعی از مرغابی باشد سرخ رنگ. گویند مادۀ آن را مانند زنان حیض برآید، و بعضی گویند پرنده ای است که تمام شب از جفت خود جدا باشد و یکدیگر را نبینند لیکن آواز دهند و بسمت آواز بقصد ملاقات هم آیند، اما ملاقی نشوند و تمام شب بیقرار باشند و چون از جفت جدا شوندجفتی دیگر نکنند و اگر یکی از آنها جفت خود را در آتش بیند او نیز خود را در آتش اندازد و او را خرچال هم میگویند. (برهان). نام بطی است از جنس مرغابی. (آنندراج). طائر معروف که بر کنارۀ آب نشیند. وجه تسمیه اش آنکه ماده اش بخلاف طیور دیگر بوقت معهود حیض کند. (غیاث اللغات). نام پرنده ای است آبی تیزپر که آن را جود، جغوک، چکاک، چکاو، خرچال، کیوک، مانورک نیز گویند. تازیش ابوالملیح و آن را شواز و قبره نیز نامند و هند جکور خوانند. (شرفنامۀ منیری) : پیش اوکی شوند باز سپید چون تذروان سرخ و چون سرخاب. عسجدی (دیوان چ شهاب ص 15). کبک رقاصی کند سرخاب غواصی کند این بدین معروف گردد آن بدان شاهر شود. منوچهری. آن نباشد ولی که چون سرخاب رود از بهر آبروی بر آب. سنایی. ، سرخی و غازه ای باشد که زنان با سفیدآب بر روی خود مالند. (برهان). گلگونه که زنان بر روی مالند. (آنندراج). گلگونه و غازه. (غیاث) : از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد این زال سپیدابرو وین مام سیه پستان. خاقانی. بسکه سرخاب روی عمر بشست این سپید آب پشت شهوت جوی. خاقانی. چون ز سرخاب روی شاهد شنگ داده سرخاب را جمال تو رنگ. اوحدی (از جهانگیری). هر شام و سحر عکس گل و نسترن از باغ سرخاب و سفیداب زدی روی هوا را. سلمان ساوجی (از آنندراج). ، نام فنی از فنون کشتی. (آنندراج). نام فنی از فنون کشتی و آن دست در کمر حریف انداخته بر زمین زدن است. (غیاث اللغات) : ور مخالف که ترا گفت که سرخاب بزن گرچه موی کمرت پیچ خورد تاب بزن. میرنجات (از آنندراج). ، خون که بعربی دم خوانند. (برهان). کنایه از خون. (انجمن آرا) : تبریز مرا راحت جان خواهد بود پیوسته مرا ورد زبان خواهد بود تا درنکشم آب چرنداب و کجیل سرخاب ز چشم من روان خواهد بود. کمال خجندی (از انجمن آرا). ، شراب لعلی. (برهان). شراب که بکنایه او را سرخاب گویند. (آنندراج). شراب. (شرفنامه) (غیاث) : تابریزاند تب غم را ز دل سرخاب نوش بر سر سرخاب رو تا بنگری تبریز را. سیدجلال عضد (از شرفنامه). رسید موسم سرخاب ساقیا برخیز می چو خون سیاوش در پیاله فکن. منصور شیرازی (ازآنندراج). ، خم شراب. (آنندراج) : شداز میخانه ام هر کس تب غم کرد پامالش از این دارالشفا بگذر چو لبریز است سرخابش. مخلص کاشی (از بهار عجم). ، نام مقامی از موسیقی. (آنندراج)
نام رودخانه ای است کوچک در نواحی کابل که آب آن به سرخی مایل است بسبب سرخی خاک رودخانه. (برهان). نام رودی است از نواحی کابل. (آنندراج). نام رودی در نواحی کابل. (غیاث) نام محلی کنار راه لاهیجان به رشت، میان حاج آباد و بازگوراب. در 556900گزی تهران واقع شده است. (یادداشت مؤلف)
نام رودخانه ای است کوچک در نواحی کابل که آب آن به سرخی مایل است بسبب سرخی خاک رودخانه. (برهان). نام رودی است از نواحی کابل. (آنندراج). نام رودی در نواحی کابل. (غیاث) نام محلی کنار راه لاهیجان به رشت، میان حاج آباد و بازگوراب. در 556900گزی تهران واقع شده است. (یادداشت مؤلف)
ده کوچکی است از دهستان مشک بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در 135هزارگزی جنوب خاوری کهنوج و چهارهزارگزی جنوب راه مالرو مشک به کهنوج. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان مشک بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در 135هزارگزی جنوب خاوری کهنوج و چهارهزارگزی جنوب راه مالرو مشک به کهنوج. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
آنکه خواب کامل کند. آنکه زیاد میخوابد. که نیک و به اندازه بخوابد: به اشک چشم چون خانه کورمیخ کشند چو غنچه هیچم باشد که سیرخواب کنند. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 95). بخت بیدار تو داردمر رعیت را چنانک دایه طفل نازنین را شیرسیر و سیرخواب. سوزنی
آنکه خواب کامل کند. آنکه زیاد میخوابد. که نیک و به اندازه بخوابد: به اشک چشم چون خانه کورمیخ کشند چو غنچه هیچم باشد که سیرخواب کنند. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 95). بخت بیدار تو داردمر رعیت را چنانک دایه طفل نازنین را شیرسیر و سیرخواب. سوزنی
نوّام. ضجعه. جثمه. آنکه بسیار خسبد. مقابل کم خواب: یافه کم گوی ای سنائی مدح او کز روی عقل هیچ پرخوابی نجسته ست از طبیبان کوکنار. سنائی. ، خواب آلوده (صفتی چشم را) : دو جادوش پرخواب و پرآب روی پر از لاله رخسار و چون مشک موی. فردوسی. بگشا بشیوه نرگس پرخواب مست را وز رشک چشم نرگس رعنا بخواب کن. حافظ. ، در جامه، که خمل بسیار دارد. مقابل کم خواب
نَوّام. ضُجعه. جُثمه. آنکه بسیار خسبد. مقابل کم خواب: یافه کم گوی ای سنائی مدح او کز روی عقل هیچ پرخوابی نجسته ست از طبیبان کوکنار. سنائی. ، خواب آلوده (صفتی چشم را) : دو جادوش پرخواب و پرآب روی پر از لاله رخسار و چون مشک موی. فردوسی. بگشا بشیوه نرگس پرخواب مست را وز رشک چشم نرگس رعنا بخواب کن. حافظ. ، در جامه، که خَمَل بسیار دارد. مقابل کم خواب
خواندن آواز پیش از آواز دیگران، سرود گویی تغنی، خواندن سرنوشت کسان، پیش خوانی تا دگران ذکر گویند، استهزاء تمسخر، فاتحه خوانی بر سر قبور مردگان، ابتدای خوانندگی پیش در آمد
خواندن آواز پیش از آواز دیگران، سرود گویی تغنی، خواندن سرنوشت کسان، پیش خوانی تا دگران ذکر گویند، استهزاء تمسخر، فاتحه خوانی بر سر قبور مردگان، ابتدای خوانندگی پیش در آمد