- سرجن
- پارسی تازی گشته سرگین
معنی سرجن - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
آنتن
آنکه از اطاعت سر باز زند نافرمان عاصی
پارسی تازی گشته سرگین فضله چارپایان مانند اسب استر خر گاو و جز آن ها پهن
کاسه مسین گردی که در ته آن سوراخی است و این کاسه را در کاسه بزرگتری که پر از آبست قرار میدهند و به عنوان ساعت آبی از آن استفاده میکنند
شاله به شغاله به به جنگلی (گویش گیلکی)
اکسید سرب
نشستگاه آدمی، ران و کفل چیزی که هنگام خواب و راحت به جهت نرمی سر و گردن در زیر سر نهند و سر بر آن گمارند وآنرا از پشم و پنبه آکنده باشند، بالش
سردار جماعت، رئیس مجلس
شاخ گاو، گوسفند و امثال آن ها
سرکرده، سردار، شاخص در میان انجمن
مقابل پایین، بالای سر، طرف سر، جانب سر در بستر، بالش و متکا که زیر سر بگذارند، برای مثال گه ریخت سرشک بر سرینش / گه روی نهاد بر جبینش (نظامی۳ - ۵۱۷)
کرکرانک، استخوان نرم، غضروف، کرجن، کرکرک، کرکری
در فوتبال، بازیکنی که در زدن ضربات با سر مهارت دارد، آنکه از اطاعت امری سر باز زند، سرکش، نافرمان، سر زننده،
اکسید سرب، گردی سمّی و سرخ رنگ که از حرارت دادن مردار سنگ به دست می آید و در نقاشی، تذهیب، سفالگری، شیشه سازی و نیز به عنوان ضد زنگ برای رنگ کردن اشیای آهنی به کار می رود، اسرنج
استخوان نرمی که توان جاوید مانند استخوان گوش و سر استخوان شانه و استخوان پهلو و مانند آن غضروف
((سَ جَ یا جِ))
فرهنگ فارسی معین
کاسه مسین گردی که در ته آن سوراخی است و آن کاسه را در کاسه بزرگتری که پر از آب است قرار دهند و به عنوان ساعت آبی از آن استفاده می کنند
ران، کفل
بزرگان، رؤسا
سرین، نشیمنگاه
زندان
چراغها زین اسب
سرمای سخت، سجام، سجد، شجد، شجام
سراج ها، چراغها، جمع واژۀ سراج
محبس، زندان
زین بر پشت اسب
سرتکان دادن ستایش و تحسین
بزرگ تر صنف یا طایفه، سردسته، مرد متنفذ، معروف و مشهور، سرزنده