معنی سرجنبان - فرهنگ فارسی عمید
معنی سرجنبان
سرجنبان
بزرگ تر صنف یا طایفه، سردسته، مرد متنفذ، معروف و مشهور، سرزنده
تصویر سرجنبان
فرهنگ فارسی عمید
واژههای مرتبط با سرجنبان
سرجنبان
سرجنبان
که سر تکان دهد. که سر خویش بجنباند. رجوع به سر جنباندن شود، در تداول عامه، رئیس. بزرگ. زعیم. متنفذ. صاحب نفوذ. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
سرجنبان
سرجنبان
صفت بانی، رئیس، رکن، رهبر، سرخیل، سردسته، سرسلسله، سرکرده، سلسله جنبان، قاید، مهتر قوم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سوزنبان
سوزنبان
آنکه در راه آهن بر سر دو راهی و ایستگاه موظف است که ریلها را برای عبور قطار وصل یا قطع کند
فرهنگ لغت هوشیار
سربندان
سربندان
قصبه ای جزء دهستان ابرشیوه و پشت کوه بخش شهرستان دماوند. دارای 1850 تن جمعیت است. آب آن از چشمه سار، محصول آن غلات، بنشن، قیسی. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
جدول جو جستجوی پیشرفته در مجموعه فرهنگ لغت، دیکشنری و دایره المعارف گوناگون
© 2025 | تمامی خدمات جدول جو رایگان است.