مفرد واژۀ جراید، روزنامه، مجله، جمع جراید، کتاب، صحیفه، دفتر، دفتر ثبت مسائل مالی لشکر و حکومت، برای مثال عرض با جریده به نزدیک شاه / بیامد، بیاورد بی مر سپاه (فردوسی - ۷/۴۹۱) ویژگی شخص یا لشکر جنگی، کارکشته و دلیر، یکه و تنها، برای مثال جریده یکی قاصد تیزگام / فرستاد و دادش به هندو پیام (نظامی5 - ۹۲۰) به تنهایی، با آمادگی
مفردِ واژۀ جراید، روزنامه، مجله، جمع جراید، کتاب، صحیفه، دفتر، دفتر ثبت مسائل مالی لشکر و حکومت، برای مِثال عرض با جریده به نزدیک شاه / بیامد، بیاورد بی مر سپاه (فردوسی - ۷/۴۹۱) ویژگی شخص یا لشکر جنگی، کارکشته و دلیر، یکه و تنها، برای مِثال جریده یکی قاصد تیزگام / فرستاد و دادش به هندو پیام (نظامی5 - ۹۲۰) به تنهایی، با آمادگی
سخته. موزون. (آنندراج) ، پخته. آزموده. مجرب. ممتحن. جاافتاده. سخته، نیک اندیشیده. نیک سگالیده (سخن یا نکته). - بسنجیده، سخته. موزون. جاافتاده. پخته: بسنجیده چون کار هر نیکخو پسندیده چون مهر هر مهربان. فرخی. - معنی سنجیده، از روی اندیشه: معنی سنجیده را اوقات باید صرف کرد گر بهایی دارد این یوسف ز نقد فرصت است. محسن تأثیر (ازآنندراج). گر سخن گستر ندارد قدر و مقداری چه غم وزن او ظاهر شود از معنی سنجیده اش. محسن تأثیر
سخته. موزون. (آنندراج) ، پخته. آزموده. مجرب. ممتحن. جاافتاده. سخته، نیک اندیشیده. نیک سگالیده (سخن یا نکته). - بسنجیده، سخته. موزون. جاافتاده. پخته: بسنجیده چون کار هر نیکخو پسندیده چون مهر هر مهربان. فرخی. - معنی سنجیده، از روی اندیشه: معنی سنجیده را اوقات باید صرف کرد گر بهایی دارد این یوسف ز نقد فرصت است. محسن تأثیر (ازآنندراج). گر سخن گستر ندارد قدر و مقداری چه غم وزن او ظاهر شود از معنی سنجیده اش. محسن تأثیر
سرجداشده. که سر وی از تن بریده باشند: ز زعفران رخ ظالمان کند گه عدل حنوط جیفۀ ظلمی که سربریدۀ اوست. خاقانی. ناسوده چو مرغ سربریده نغنوده چو عزم بردریده. نظامی. به مرگ سروران سربریده زمین جیب آسمان دامن دریده. نظامی. رجوع به سر بریدن شود. - سربریده آواز کردن، کنایه از شخصی که دست از جان شسته باشد و خواهد که از حریف خود انتقام کشد یارانش منع کنند که اگر این اندیشه داری با کس در میان منه. (آنندراج). - سربریده شمع، شمعی که سر آن را چیده باشند: در دستت اوفتادم چون مرغ پربریده در پیشت ایستادم چون شمع سربریده. خاقانی. - سربریده طره، گیسوئی که نوک آن را چیده اند: هر پاسبان که طرۀ بام زمانه داشت چون طرّه سربریده شد از زخم خنجرش. خاقانی. - سربریده قلم، قلمی که نوک آن شکسته شده است: سربریده قلمت بس که کند خط انعام کهن را تجدید. سوزنی. ، کنایه از ناکس واجب القتل. (آنندراج)
سرجداشده. که سر وی از تن بریده باشند: ز زعفران رخ ظالمان کند گه عدل حنوط جیفۀ ظلمی که سربریدۀ اوست. خاقانی. ناسوده چو مرغ سربریده نغنوده چو عزم بردریده. نظامی. به مرگ سروران سربریده زمین جیب آسمان دامن دریده. نظامی. رجوع به سر بریدن شود. - سربریده آواز کردن، کنایه از شخصی که دست از جان شسته باشد و خواهد که از حریف خود انتقام کشد یارانش منع کنند که اگر این اندیشه داری با کس در میان منه. (آنندراج). - سربریده شمع، شمعی که سر آن را چیده باشند: در دستت اوفتادم چون مرغ پربریده در پیشت ایستادم چون شمع سربریده. خاقانی. - سربریده طره، گیسوئی که نوک آن را چیده اند: هر پاسبان که طرۀ بام زمانه داشت چون طرّه سربریده شد از زخم خنجرش. خاقانی. - سربریده قلم، قلمی که نوک آن شکسته شده است: سربریده قلمت بس که کند خط انعام کهن را تجدید. سوزنی. ، کنایه از ناکس واجب القتل. (آنندراج)
سردار. (غیاث). منتخب و برگزیده. (آنندراج). رئیس. مهتر. فرمانده: خواجه های سیاه با ریش سفید و سرکردۀ مزبور بوده. (تذکرهالملوک چ 2 ص 18). فهیم بن ثولاء سرکردۀ شرطیان بوده در بصره. (منتهی الارب). در جهان سیم تنان بی حد و سرکرده تویی روز در سال بسی باشد و نوروز یکی. محسن تأثیر (از آنندراج)
سردار. (غیاث). منتخب و برگزیده. (آنندراج). رئیس. مهتر. فرمانده: خواجه های سیاه با ریش سفید و سرکردۀ مزبور بوده. (تذکرهالملوک چ 2 ص 18). فهیم بن ثولاء سرکردۀ شرطیان بوده در بصره. (منتهی الارب). در جهان سیم تنان بی حد و سرکرده تویی روز در سال بسی باشد و نوروز یکی. محسن تأثیر (از آنندراج)
کسی که به مرگ ذریع در جوانی و بدون مرض و علتی بمیرد. (یادداشت مؤلف). دچار مرگ ناگهانی شده. (فرهنگ فارسی معین). مرده در حالت جوانی و کودکی. (یادداشت مؤلف) ، نفرینی است. نوعی دشنام و نفرین است که بیشتر زنان و مادران به کودکان خود دهند و آرزوی مرگ ناگهان ایشان را کنند، البته به زبان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ورپریدن شود
کسی که به مرگ ذریع در جوانی و بدون مرض و علتی بمیرد. (یادداشت مؤلف). دچار مرگ ناگهانی شده. (فرهنگ فارسی معین). مرده در حالت جوانی و کودکی. (یادداشت مؤلف) ، نفرینی است. نوعی دشنام و نفرین است که بیشتر زنان و مادران به کودکان خود دهند و آرزوی مرگ ناگهان ایشان را کنند، البته به زبان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ورپریدن شود
دهی از دهستان میان تکاب بخش بجستان شهرستان گناباد. دارای 304 تن سکنه و آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات، ارزن، زیره و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان میان تکاب بخش بجستان شهرستان گناباد. دارای 304 تن سکنه و آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات، ارزن، زیره و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)