جدول جو
جدول جو

معنی سرجریده - جستجوی لغت در جدول جو

سرجریده
(سَ جَ دَ / دِ)
اول دفتر. ابتدای کار:
سر سعادت او عمر جاودانی باد
که سرجریده توئی عمر جاودانش را.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سنجیده
تصویر سنجیده
وزن شده، اندازه گرفته شده، آزموده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرقصیده
تصویر سرقصیده
بهترین قصیده از قصیده هایی که در دیوان شاعری باشد
فرهنگ فارسی عمید
ویژگی کودکی که دچار مرگ ناگهانی شده. در خطاب به کودکی که همه را آزار می دهد یا نفرینی دربارۀ فرد جوان به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جریده
تصویر جریده
مفرد واژۀ جراید، روزنامه، مجله، جمع جراید، کتاب، صحیفه، دفتر، دفتر ثبت مسائل مالی لشکر و حکومت، برای مثال عرض با جریده به نزدیک شاه / بیامد، بیاورد بی مر سپاه (فردوسی - ۷/۴۹۱)
ویژگی شخص یا لشکر جنگی، کارکشته و دلیر، یکه و تنها، برای مثال جریده یکی قاصد تیزگام / فرستاد و دادش به هندو پیام (نظامی5 - ۹۲۰) به تنهایی، با آمادگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرکرده
تصویر سرکرده
رئیس یک طایفه یا دسته ای از مردم، سردسته، فرمانده
فرهنگ فارسی عمید
(سَ زَ / زِ)
نام گیاهی است خوشبوی. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(سَ خَ)
فدیه. فداء. سربها. (یادداشت مؤلف). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
از روستاهای کش که یاران مقنع در آن گرد آمده اند. (شرح حال رودکی چ سعید نفیسی ج 1 ص 293)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ /دِ)
سخته. موزون. (آنندراج) ، پخته. آزموده. مجرب. ممتحن. جاافتاده. سخته، نیک اندیشیده. نیک سگالیده (سخن یا نکته).
- بسنجیده، سخته. موزون. جاافتاده. پخته:
بسنجیده چون کار هر نیکخو
پسندیده چون مهر هر مهربان.
فرخی.
- معنی سنجیده، از روی اندیشه:
معنی سنجیده را اوقات باید صرف کرد
گر بهایی دارد این یوسف ز نقد فرصت است.
محسن تأثیر (ازآنندراج).
گر سخن گستر ندارد قدر و مقداری چه غم
وزن او ظاهر شود از معنی سنجیده اش.
محسن تأثیر
لغت نامه دهخدا
(سِ جَ)
طبیعت. (اقرب الموارد). خوی و طبیعت و سرشتی که مردم بر آن آفریده شده. (ناظم الاطباء). رجوع به سرجوجه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ پَ دَ /دِ)
نام پرده ای از موسیقی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
مهیا ساخته و آراسته. (برهان) (آنندراج). رجوع به سیچیدن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ غَ دَ / دِ)
سرجداشده. که سر وی از تن بریده باشند:
ز زعفران رخ ظالمان کند گه عدل
حنوط جیفۀ ظلمی که سربریدۀ اوست.
خاقانی.
ناسوده چو مرغ سربریده
نغنوده چو عزم بردریده.
نظامی.
به مرگ سروران سربریده
زمین جیب آسمان دامن دریده.
نظامی.
رجوع به سر بریدن شود.
- سربریده آواز کردن، کنایه از شخصی که دست از جان شسته باشد و خواهد که از حریف خود انتقام کشد یارانش منع کنند که اگر این اندیشه داری با کس در میان منه. (آنندراج).
- سربریده شمع، شمعی که سر آن را چیده باشند:
در دستت اوفتادم چون مرغ پربریده
در پیشت ایستادم چون شمع سربریده.
خاقانی.
- سربریده طره، گیسوئی که نوک آن را چیده اند:
هر پاسبان که طرۀ بام زمانه داشت
چون طرّه سربریده شد از زخم خنجرش.
خاقانی.
- سربریده قلم، قلمی که نوک آن شکسته شده است:
سربریده قلمت بس که کند
خط انعام کهن را تجدید.
سوزنی.
، کنایه از ناکس واجب القتل. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ کَ دَ / دِ)
سردار. (غیاث). منتخب و برگزیده. (آنندراج). رئیس. مهتر. فرمانده: خواجه های سیاه با ریش سفید و سرکردۀ مزبور بوده. (تذکرهالملوک چ 2 ص 18). فهیم بن ثولاء سرکردۀ شرطیان بوده در بصره. (منتهی الارب).
در جهان سیم تنان بی حد و سرکرده تویی
روز در سال بسی باشد و نوروز یکی.
محسن تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
کسی که به مرگ ذریع در جوانی و بدون مرض و علتی بمیرد. (یادداشت مؤلف). دچار مرگ ناگهانی شده. (فرهنگ فارسی معین). مرده در حالت جوانی و کودکی. (یادداشت مؤلف) ، نفرینی است. نوعی دشنام و نفرین است که بیشتر زنان و مادران به کودکان خود دهند و آرزوی مرگ ناگهان ایشان را کنند، البته به زبان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ورپریدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ / دَ / دِ)
روئیده. بالاآمده: و کشت های سبز سرکشیده را به حصار نرشخ اندر می آوردند و کار بر مسلمانان سخت شد. (تاریخ بخارا)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ دَ / دِ)
دریده:
ناسوده چو مار بر دریده
نغنوده چو مرغ پربریده.
نظامی (لیلی و مجنون ص 129).
رجوع به دریده شود
لغت نامه دهخدا
(پَرْ وَ دَ / دِ)
پرورده. پرورانیده. پرورش یافته. تربیت شده. تعلیم گرفته. مربی. متأدّب. مرشّح.
- شبان پروریده، پروردۀ شبان:
شبان پروریده ست وز گوسفند
مزیده ست شیر این شه بی گزند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از دهستان میان تکاب بخش بجستان شهرستان گناباد. دارای 304 تن سکنه و آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات، ارزن، زیره و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سنجیده
تصویر سنجیده
پخته، آزموده، مجرب، نیک اندیشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جریده
تصویر جریده
شاخه بی برگ، و بمعنی صحیفه، روزنامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پروریده
تصویر پروریده
پرورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرکرده
تصویر سرکرده
منتخب و برگزیده، رئیس، مهتر، فرمانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جریده
تصویر جریده
((جَ دِ))
دفتر، روزنامه، عده ای سوار بدون پیاده، مجازاً سبکبار، مجرّد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرکرده
تصویر سرکرده
((~. کَ دِ))
رییس، سردسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورپریده
تصویر ورپریده
((وَ پَ دِ))
دچار مرگ ناگهانی شده، نوعی نفرین که مادرها به هنگام خشم به فرزندان خود می گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پروریده
تصویر پروریده
((پَ وَ د ِ))
پرورش یافته، چیزی را در عسل یا شکر یا مانند آن پختن، پرورده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنجیده
تصویر سنجیده
حساب شده
فرهنگ واژه فارسی سره
دانا، فهمیده، مطلع
متضاد: نفهم، باوقار، موقر، وزین
متضاد: سبک، جلف، ناموقر، درست، صحیح، موثق
متضاد: ناسنجیده، نسنجیده، حساب شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رئیس، رهبر، سرجنبان، سردسته، سرور، فرمانده
متضاد: مادون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روزنامه، مجله، نامه، نشریه، دفتر، تنها، مجرد، منفرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زمین شیب دار، سراشیبی تند
فرهنگ گویش مازندرانی