جدول جو
جدول جو

معنی سرتنگ - جستجوی لغت در جدول جو

سرتنگ
(سَ تَ)
مقابل سرگشاد: کوزۀ سرتنگ
لغت نامه دهخدا
سرتنگ
(سَ تَ)
دهی از دهستان بهمئی سردسیر بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان. دارای 100 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، پشم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارتنگ
تصویر ارتنگ
(پسرانه)
ارژنگ کتاب مصور مانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تلمبۀ کوچک شیشه ای یا فلزی یا پلاستیکی با سوزن توخالی که به وسیلۀ آن داروی مایع را در زیر پوست یا میان رگ داخل می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرچنگ
تصویر سرچنگ
سرپنجه، سرانگشتان،
سیلی، ضربه ای با کف دست و انگشتان به صورت کسی، چک، توگوشی، کشیده، لت، تپانچه، کاز، صفعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برتنگ
تصویر برتنگ
تنگی که بالای زین اسب می بندند، زبرتنگ، بندی که با آن اطفال را در قنداق یا در گهواره می بستند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارتنگ
تصویر ارتنگ
ارژنگ، نام کتاب مانی که دارای انواع نقش و نگار بوده، جایی یا چیزی که دارای نقش و نگار زیبا باشد، نقش و نگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرهنگ
تصویر سرهنگ
افسر ارتش که درجه اش بالاتر از سرگرد و پایین تر از سرتیپ است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سترنگ
تصویر سترنگ
استرنگ، برای مثال همیشه تا به زبان گشاده از دل پا ک / سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ (فرخی - ۲۰۸)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ تَ)
صفحه و تختۀ نقاشان. (غیاث) (آنندراج) ، ارته باذ (آرداوازت - آرتاوازت) پسر اردشیر (آرداشس). وی پس از پدر پادشاه ارمنستان شد. وی از آرارات (آغری داغ) همه برادرانش را راند، تا آنان در صفحه ای که متعلق بپادشاه است سکنی نکنند. او فقط ’دیران’ را، که جانشینش بود، نگاه داشت زیرا پسر نداشت. پس از چند روز سلطنت، ارداوازت، هنگامی که بشکار میرفت بعلت دوار که او را دست داد بچاهی افتاد و درگذشت. (ایران باستان ص 2587 و 2588)
لغت نامه دهخدا
(سَ تَ)
دهی از بخش ایذۀ شهرستان اهواز. دارای 152 تن سکنه است. آب آن از چاه و قنات. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سَ هََ)
دهی از دهستان دیمچه بخش کتوند شهرستان شوشتر. دارای 100 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آن غلات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سَ هََ)
مبارز. (برهان). پهلوان و مبارز. (آنندراج). پهلوان. (غیاث) : و این بوالعریان مردی عیار بود از سیستان و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بود. (تاریخ سیستان). عمرولیث نزدیک سرهنگان خراسان جمازه و نامه فرستاد که بطلب او روید. (تاریخ سیستان).
دهر با ما بدان ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 238).
، سردار و پیشرو لشکر و سپاه چه هنگ به معنی سپاه نیز آمده. (آنندراج) (برهان). سردار لشکر و پیشرو لشکر و هراول. (غیاث). قائد. (مهذب الاسماء) :
هر آنکس که او هست سرهنگ فش
که باشد ورا مایه صد بارکش.
فردوسی.
نباید که از کارداران من
ز سرهنگ و جنگی سواران من.
فردوسی.
گفتا که به میران و بسرهنگان مانی
امروز کلاه و کمرت هست سزاوار.
فرخی.
بمصاف اندر کم گرد که از گرد سپاه
زلف مشکین تو پر گرد شود ای سرهنگ.
فرخی.
و مثال داد جمله سرهنگان را تا از درگاه بدو صف بایستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 43). از هر وثاق ده غلامی یک غلام سوار باشد و با سرهنگان رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). طاهر یکی از بزرگان سپاه خویش بازداشته بود... بفرمود تا آن سرهنگ را خلاصی دادند. (نوروزنامه).
به یکبار این چنین سرهنگ گشتی
بلایی یا رب ای سرهنگ بابک.
سوزنی.
دست سلطان خرد بوسه زدم
پای سرهنگ نگیرم پس از این.
خاقانی.
بر در فقر آی تا پیش آیدت سرهنگ عشق
گوید ای صاحب خراج هردو گیتی اندرآ.
خاقانی.
سر و سرهنگ میدان وفا را
سپهسالار و سرخیل انبیا را.
نظامی.
سرهنگان پادشاه به سوابق فضل او معترف بودند و به شکر آن مرتهن. (گلستان سعدی).
آن شنیدم که صوفئی میکوفت
زیر نعلین خویش میخی چند
آستینش گرفت سرهنگی
که بیا نعل بر ستورم بند.
سعدی.
، کوتوال و وجه تسمیه آنکه سر به معنی سردار و امیر وهنگ به معنی سپاه. (غیاث). نگاهبان قلعه:
به درگاهش سپهبد بود ویرو
چو سرهنگ سرایش بود شهرو.
(ویس و رامین).
دو سرهنگ سرای محتشم نیز بخواست. (تاریخ بیهقی). چهارصد مرد نوبتی که به دیگر ولایات سرهنگ گویند. (تاریخ طبرستان).
سلطان و ایاز هر دو همدست
سرهنگ خراب و پاسبان مست.
نظامی.
، مهتر. رئیس:
ای زدوده سایۀ تو ز آینۀ فرهنگ رنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم و فرهنگ هنگ.
کسائی.
دهقان و خداوندۀ این باغ رسول است
سرهنگ بنی آدم و پیغمبر یزدان.
ناصرخسرو.
، چاوش و شب گرد. (رشیدی) :
زمین بوسش فلک را تشنه کرده
مه از سرهنگ پاسش دشنه خورده.
نظامی.
، نقیب و چوبدار. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(سَجَ)
سرجیک. سرچیک. در لغت فرس اسدی ص 287 آمده: سرجیک، سرهنگ بود، عنصری (بلخی) گوید:
ای بر سر خوبان جهان بر سرجیک
پیش دهنت ذره نماید خرچیک’.
استاد هنینگ گوید: سرچیک ’رئیس’ (اشاره به بیت مذکور از عنصری) کلمه ای است مستعار از سغدی، چنانکه شکل پسوند نشان میدهد. بنابراین = سغدی ’سرچیک’. اگر این کلمه چنانکه هرن گفته فارسی میبود در آن صورت ما کلمه ’سرزی’ را داشتیم. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سرهنگ که پیشرو لشکر و سردار سپاه و پهلوان و مبارز باشد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ چَ)
نوعی از سرپا زدن باشد و آن را زه کونی گویند و آن چنان است که شخصی پشت پای خود را بزور هرچه تمامتر بر نشستنگاه دیگری زند. (برهان). اردنگ. زهکونی. تی پا. (یادداشت مؤلف) ، کنایه از تعب و آزار. (برهان) ، دست را بزور بر سر کسی زدن. (غیاث اللغات). ضرب دستی که بزور تمام بر سر کسی زنند. (آنندراج) :
جهان بازیچۀ طفلان بود عزت چه میخواهی
که سرچنگ جفای آسمان تاج است شاهش را.
سراج المحققین (از آنندراج).
، سرانگشتان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ)
مردم گیا و آن رستنی باشد شبیه به آدمی و در زمین چین روید. گویند نگون سار بود چنان که ریشه اش بمنزلۀ موی سر آدمی باشد نر و ماده دست در گردن هم کرده و پایها در یکدیگر محکم ساخته و نر را پای راست بر پای چپ ماده افتاده است و ماده را بعکس آن. و هر کس آن رابکند به اندک روزی بمیرد و حاصل کردن آن به این نوع است که اطراف آن را خالی کنند چنانکه به اندک قوتی کنده شود، پس ریسمانی آورند و یک سر ریسمان را بر آن و سر دیگر را بر کمر سگی بندند و جانوری پیش سگ بجانب شکار بدود و آن از بیخ کنده شود و آن را بعربی یبروح الصنم خوانند. (برهان) (الفاظ الادویه) (جهانگیری) (آنندراج) :
همیشه تا بزبان گشاده از دل پاک
سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ.
فرخی.
بی روان زاید فرزند برهمن در هند
جانور روید شکل سترنگ اندر چین.
مختاری.
بدان سبب که ورا بندگان ز چین آرند
شبیه مردم روید بحد چین سترنگ.
ازرقی (دیوان چ سعید نفیسی ص 187).
باد لطفش بوزد گر بحد چین نه عجب
که ز خاکش پس از آن زنده برآید سترنگ.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 187).
نسیم خلقت اگر بگذرد بچین چه عجب
که جان پذیر شود در دیار چین سترنگ.
جمال الدین عبدالرزاق.
رجوع به استرنگ شود، بازیی است مشهور و معروف و چون در آن بازی صورت پادشاه و وزیر هر دو را از چوب ساخته اند به این اعتبار سترنگ نام نهاده اند و معرب آن شطرنج است واکنون به تعریب اشتهار دارد. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). رجوع به شطرنج و شترنگ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
ارژنگ. نام دیوانست. (اوبهی). نام دیویست که رستم درمازندران هلاک کرد، او بسیار پهلوان و گندآور بود
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
ارژنگ. ارثنگ. (آنندراج). ارزنگ. (آنندراج). نام کتاب مصور منسوب به مانی. کتابی است در اشکال مانی بصورتهای عجیب. (فرهنگ اسدی نخجوانی). و مانی را بخطا از نقاشان چین دانسته اند. نگارنامۀ مانی. (غیاث اللغات). کتابی که اشکال مانوی تمام در آن نقش است. (آنندراج). کارنامۀ مانی. در جزو مؤلفات مانی کتابی بدین نام بدست نیفتاده است و مهمترین کتاب او ’شاپورگان’ است:
نامۀ فتح تو ای شاه بچین باید برد
تا چو آن نامه بخوانند نخوانند ارتنگ.
فرخی.
خسروا خوبترز صورت تو
صورتی نیست در همه ارتنگ.
فرخی.
همی تافت از پرنیان روی خویش
نگاریست گوئی ز ارتنگ مانی.
فرخی.
به بت پرستی بر مانوی ملامت نیست
اگر چو صورت او صورتی است در ارتنگ.
فرخی.
سرایهاش چو ارتنگ مانوی پرنقش
بهارهاش چو دیبای خسروی بنگار.
فرخی.
یکی همچو دیبای چینی منقش
یکی همچو ارتنگ مانی مصور.
فرخی.
باغی نهاده هم بر او با چهار بخش
پرنقش و پرنگار چو ارتنگ مانوی.
فرخی.
هزاریک زان کاندر سرشت او هنر است
نگار خوب همانا که نیست در ارتنگ.
فرخی.
چه کنی ریش و سبلت مانی
چون بدیدی عجایب ارتنگ.
سنائی.
بنام قیصران سازم تصانیف
به از ارتنگ چین و تنگلوشا.
خاقانی
نگار خانه طبع او (تاج الدین آبی) رونق خورنق شکسته و تصاویر خط موزون او از ارتنگ ننگ داشته. (لباب الالباب ج 1 ص 145). مؤلف بیان الأدیان گوید: مانی... کتابی کرد به أنواع تصاویر که آنرا ارژنگ مانی خواندند و در خزاین غزنین هست. و رجوع به ارثنگ و ارژنگ و شاپورگان و مانی شود.
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دهی از دهستان و بخش سیمکان که در شهرستان جهرم واقع است و 222 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
تنگ زبرین ستور. (یادداشت مؤلف). تنگ دوم باشد از دو تنگ زین و بمعنی تنگ بالا است که آنرا زبرتنگ نیز خوانند. (آنندراج) (برهان). تنگ دویم از زین اسب. (ناظم الاطباء) :
بگسلد بر اسب عشق عاشقان برتنگ صبر
چون کشد بر چنگ خویش از موی اسب او تنگ تنگ.
منوچهری.
یک ران ترا خم فلک زین
طوقش قمر و مجره برتنگ.
شرف شفروه (آنندراج).
ز دودمان جلال توآسمان طفلی است
فکنده دایۀ صنعش زکهکشان برتنگ.
رکن الدین.
لغت نامه دهخدا
فرانسوی آبدزدک کاپیش (گویش گیلکی) تلمبه کوچک شیشه یی که به وسیله آن دارویی مایع را در زیر پوست و داخل بدن تزریق کنند آبدزدک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرهنگ
تصویر سرهنگ
افسر ارتش، پهلوان و مبارز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرچنگ
تصویر سرچنگ
سر پنجه، ضرب دستی که به زور تمام بر سر و روی کسی زنند سیلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرچنگ
تصویر سرچنگ
((~. چَ))
سرپنجه، سیلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرهنگ
تصویر سرهنگ
((سَ هَ))
فرمانده، فرمانده قشون، افسری که درجه او بالاتر از سرگرد است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارتنگ
تصویر ارتنگ
((اَ تَ))
ارژنگ، نام کتاب مانی که دارای انواع نقش و نگار بوده و به موجب آن مانی ادعای پیغمبری داشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرنگ
تصویر سرنگ
((سُ رَ))
تلمبه کوچک شیشه ای یا پلاستیکی برای تزریق دارو به داخل بدن
فرهنگ فارسی معین
آمپول، آبدزدک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حلقوم
فرهنگ گویش مازندرانی
سنگ گردی که در مشت جای گرفته و جهت نرم کردن و ساییدن بعضی
فرهنگ گویش مازندرانی
فریاد
فرهنگ گویش مازندرانی
حنجره
فرهنگ گویش مازندرانی
فریاد شادی
فرهنگ گویش مازندرانی
از وسایل بافندگی سنتی
فرهنگ گویش مازندرانی