جدول جو
جدول جو

معنی سربخ - جستجوی لغت در جدول جو

سربخ
(سَ بَ)
زمین فراخ نرم و زمینی که در آن راه گم شود. (منتهی الارب). زمین فراخ. (مهذب الاسماء). الارض الواسعه المضله. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرخ
تصویر سرخ
یکی از سه رنگ اصلی، هر چیزی که به رنگ خون باشد، گلگون، قرمز رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرب
تصویر سرب
فلزی نرم، چکش خور، قابل تورق و کم دوام به رنگ خاکستری که در مجاورت هوا تیره و در ۳۲۷ درجه سانتی گراد حرارت ذوب می شود. برای ساختن ساچمه، گلوله، حروف چاپخانه و روکش سیم های برق به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرب
تصویر سرب
گلۀ آهو، دستۀ پرندگان، جماعت، راه، قلب، دل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سربخش
تصویر سربخش
حصه، بهره، نصیب، قسمت، برای مثال چو نوبت به سربخش دارا رسید / شتر بار زر تا بخارا رسید (نظامی۵ - ۸۰۵)
فرهنگ فارسی عمید
(سَ بَ)
درز، سفر نزدیک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ / سُ رُ)
اوستا ’سرو’ (سرب) ، پهلوی ’سرپین’ (سربی) ، کردی ’سیریفت’، بلوچی ’سوروپ’، ’سوروف’، افغانی ’سوروپ’، گیلکی ’سورب’. رجوع کنید به اسرب، معرب آن نیز ’اسرب’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مخفف اسرب که بعربی آنک و بهندی سیسا خوانند. (برهان) (آنندراج). اسرب. آنک. (نصاب الصبیان). سرب دارای خواص فیزیولوژیکی و عمومی و بهداشتی است و دارای مسمومیت های حاد و مزمن میباشد. رجوع به درمان شناسی عطایی صص 465- 470 شود. یکی از فلزاتی است که از قدیم الایام شناخته شده و جسمی است سفید خاکستری رنگ و بسیار نرم و سنگین و وزن مخصوص آن 11/33 و همیشه در کان بصورت سولفور میباشد واکثر اوقات محتوی مقدار زیادی سم و یکی از سموم قویّه است و از این جهت استعمال آن در آلات و ادوات طباخی بسی خطرناک میباشد و املاح و ترکیبات این فلز را خارجاً و داخلاً در طب استعمال میکنند و نیز در نقاشی وصنایع مستعمل است. (ناظم الاطباء) : و از شهر سامار به دیلمان آهن و سرمه و سرب بسیار خیزد. (حدود العالم). و اندر کوههای فرغانه معدن زر و سیم است بسیار و معدن مس و سرب و نوشادر. (حدود العالم).
گروهی اند که ندانند باز سیم ز سرب
همه دروغ زن و خربطند و خیره سرند.
قریعالدهر (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 297).
بچشم خرد چیز ناچیز کرد
دو صندوق پر سرب و ارزیز کرد.
فردوسی.
جان تو بی علم چه باشد سرب
دین کندت زرّ که دین کیمیاست.
ناصرخسرو.
نگویی سنگ مغناطیس آهن چون کشد با خود
سرب الماس را برد که این حکمت زبر دارد.
ناصرخسرو.
سیماب دختر است عطارد را
کیوان چو مادر است و سرب دختر.
ناصرخسرو.
در آن چه عیب که از سرب بشکند الماس
هنر در آنکه ز الماس بشکند پولاد.
خاقانی.
این هم ز عجایب خواص است
کالماس به زخم سرب بشکست.
خاقانی.
، غار و مغاره. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(سِ)
گلۀ آهوان. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (دهار) (منتهی الارب) ، جماعت زنان و جز آن، گروه سنگخوار. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). گروه ازپرندگان و از این معنی است گفتۀ شاعر:
اء سرب القطا هل من یعیر جناحه
لعلی الی من قد هویت اطیر.
(از محیط المحیط).
و قطا، مرغی سنگخوار بود. مؤلف منتهی الارب و به پیروی از او مؤلفان آنندراج و ناظم الاطباءعام را بر خاص اطلاق کرده اند، پاره ای از خرمابنان، راه، حال و شأن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دل. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و از این معنی است: هو واسعالسرب، ای رخی البال، یعنی آسوده خاطر است. (منتهی الارب) ، نفس. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و منه: هو آمن فی سربه، ای نفسه. (آنندراج) ، سینه. ج، اسراب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءِ نَ)
سبخ زمین، بایر بودن آن. آباد نبودن زمین. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَءْ ئی)
دور شدن. (منتهی الارب). تباعد. (اقرب الموارد) ، خواب سخت. (منتهی الارب). سخت خوابیدن. (اقرب الموارد) ، فراغ. (منتهی الارب). فارغ بودن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
سه فرسخ میانۀجنوب و مشرق کنگان است. (فارسنامۀ ناصری ص 261)
لغت نامه دهخدا
(سِ بَ)
نمک را گویند مطلقاً خواه در آدم باشد و خواه در طعام. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ رِ)
پوسیده. (ناظم الاطباء). پوده. (برهان) (آنندراج). فسرده. (ناظم الاطباء) (جهانگیری). افشرده. (برهان) (آنندراج). از هم رفته. (جهانگیری) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کهنه و فرسوده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ بَ)
جماعت. (اقرب الموارد). جماعت زنان و غیر آن. (منتهی الارب) ، جماعت اسبان آنچه هست و مابین بیست الی سی. (اقرب الموارد) (آنندراج) ، گلۀ سنگخوار و آهو و گوسفند. (اقرب الموارد) ، جماعت خرمابنان. (اقرب الموارد) (آنندراج). ج، سرب، راه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، موی میانۀ سینه تا شکم. (اقرب الموارد) (آنندراج) (بحر الجواهر) ، فلان بعیدالسربه، ای بعیدالمذهب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
منسوب به سرب. از سرب ساخته، برنگ سرب.
- چاپ سربی، در تداول چاپخانه و ارباب مطبوعات، مقابل چاپ سنگی. چاپخانه که حروف سربی مجزا را بهم می پیوندد و با مرکب مخصوص بفشارد و عمل چاپ کند.
- حروف سربی
لغت نامه دهخدا
(تَ نَبْ بی)
خفیف و سبک بودن. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد). خفت و سبکی. (منتهی الارب) (آنندراج) ، در نیمروز به جایی شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، نرم راه رفتن. (اقرب الموارد). رفتار نرم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ بِ)
کسی که در نیم روز راه رود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به سربخه شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
مهمه ٌ سرباخ، بیابان فراخ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ بَ)
دور و دراز: مهمه مسربخ، بیابان دور و دراز. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ بُ)
قبیله ای است از اکراد. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
آب راهۀ سفالین غیرنمایان خلاجای که از بام تا زمین باشد. ج، برابخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نرم و فروهشته گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) : مشی حتی تربخ، ای استرخی ̍. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سربی
تصویر سربی
منسوب به سزب، ساخته شده از سرب، برنگ سرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سربه
تصویر سربه
گروه، گله رمه، رده رز رده درختان مو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبخ
تصویر سبخ
خواب ژرف، دور شدن، تن آسانی شوره زار
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از فلزات شناخته شده و از قدیم الایام بوده و جسمی است سفید خاکستری رنگ و بسیار نرم و سنگین و وزن مخصوص دارد و اکثر اوقات محتوی مقدار زیادی سم و یکی از سموم قویه است و از این جهت استعمال آن در آلات و ادوات طباخی بسی خطرناک می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرخ
تصویر سرخ
قرمز رنگ، رنگ قرمز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرب
تصویر سرب
((سَ رَ))
راه زیرزمینی
فرهنگ فارسی معین
((سُ))
فلزی است نرم و چکش خور به رنگ خاکستری که در طبیعت به طور آزاد موجود نیست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرخ
تصویر سرخ
((سُ))
رنگ قرمز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سربخش
تصویر سربخش
((~. بَ))
بهره، قسمت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرب
تصویر سرب
((س))
گله آهو، دسته پرندگان، دل، قلب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرخ
تصویر سرخ
احمر، قرمز
فرهنگ واژه فارسی سره
سر و ته، وارونه، سرازیر، نخستین ردیف شالی درو شده
فرهنگ گویش مازندرانی
سرخ رو، قرمز، سرخ و قرمز
دیکشنری اردو به فارسی