سربلند و متکبر و گردنکش. (آنندراج). فخرکننده. نازنده. سربلند: سرافراز پور یل اسفندیار ز گشتاسب اندرجهان یادگار. فردوسی. یکی پهلوان بود شیروی نام دلیر و سرافراز و جوینده نام. فردوسی. بدانگه که گردد سرافراز نیو از ایران بیاید هنرمند گیو. فردوسی. پدر گر بداند که تو زین نشان شدستی سرافراز گردنکشان. فردوسی. کجا آن خردمند کندآوران کجا آن سرافراز جنگی سران. فردوسی. سرافراز داماد رستم بود به ایران زمین همچو او کم بود. فردوسی. ملک عالم و عادل پسر شاه جهان میر ابواحمد محمود سرافرازگهر. فرخی. میر یوسف عضدالدوله سالار پسر روی شاهان و سرافراز بزرگان ز گهر. فرخی. سمند سرافراز را کرد زین برون رفت تنها بروز گزین. اسدی. دامن همت سرافرازش گردن چرخ را گریبان باد. مسعودسعد. چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ چو تو سوار سرافراز نیست در یغما. معزی. آنکه نگونسار شد مباد سرافراز وآنکه سرافراز شد مباد نگونسار. سوزنی. ز گوران سرافراز گوری بود که با فحلیش دست زوری بود. نظامی. سرم تاج از سرافرازان ربوده ست خلف بس ناخلف دارم چه سود است. نظامی. شتابنده تر شد در آن بندگی سرافراز گشت از سرافکندگی. نظامی. سرافراز این خاک فرخنده بوم ز عدلت بر اقلیم یونان و روم. سعدی. گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز سریر عزتم آن خاک آستان بودی. حافظ
سربلند و متکبر و گردنکش. (آنندراج). فخرکننده. نازنده. سربلند: سرافراز پور یل اسفندیار ز گشتاسب اندرجهان یادگار. فردوسی. یکی پهلوان بود شیروی نام دلیر و سرافراز و جوینده نام. فردوسی. بدانگه که گردد سرافراز نیو از ایران بیاید هنرمند گیو. فردوسی. پدر گر بداند که تو زین نشان شدستی سرافراز گردنکشان. فردوسی. کجا آن خردمند کندآوران کجا آن سرافراز جنگی سران. فردوسی. سرافراز داماد رستم بود به ایران زمین همچو او کم بود. فردوسی. ملک عالم و عادل پسر شاه جهان میر ابواحمد محمود سرافرازگهر. فرخی. میر یوسف عضدالدوله سالار پسر روی شاهان و سرافراز بزرگان ز گهر. فرخی. سمند سرافراز را کرد زین برون رفت تنها بروز گزین. اسدی. دامن همت سرافرازش گردن چرخ را گریبان باد. مسعودسعد. چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ چو تو سوار سرافراز نیست در یغما. معزی. آنکه نگونسار شد مباد سرافراز وآنکه سرافراز شد مباد نگونسار. سوزنی. ز گوران سرافراز گوری بود که با فحلیش دست زوری بود. نظامی. سرم تاج از سرافرازان ربوده ست خلف بس ناخلف دارم چه سود است. نظامی. شتابنده تر شد در آن بندگی سرافراز گشت از سرافکندگی. نظامی. سرافراز این خاک فرخنده بوم ز عدلت بر اقلیم یونان و روم. سعدی. گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز سریر عزتم آن خاک آستان بودی. حافظ
کناره یا قالیچه ای که بالای اتاق بر سر فرش های دیگر پهن کنند، پارچه ای که زنان روی سر خود می اندازند، چوب بلند و ستبر که روی دیوار اتاق یا پیش ایوان بخوابانند و سر چوب های سقف را روی آن بگذارند، کنایه از بی باک، بی پروا، دلیر، کنایه از از سرگذشته، از جان گذشته، کنایه از آنکه در راه معشوق سر بدهد، برای مثال سرانداز در عاشقی صادق است / که بدزهره بر خویشتن عاشق است (سعدی۱ - ۱۱۳)
کناره یا قالیچه ای که بالای اتاق بر سر فرش های دیگر پهن کنند، پارچه ای که زنان روی سر خود می اندازند، چوب بلند و ستبر که روی دیوار اتاق یا پیش ایوان بخوابانند و سر چوب های سقف را روی آن بگذارند، کنایه از بی باک، بی پروا، دلیر، کنایه از از سرگذشته، از جان گذشته، کنایه از آنکه در راه معشوق سر بدهد، برای مِثال سرانداز در عاشقی صادق است / که بدزهره بر خویشتن عاشق است (سعدی۱ - ۱۱۳)
قریه ای است بر کنار جیحون نزدیک آمل براه خوارزم. (انساب سمعانی: السافر دزی) (معجم البلدان). یکی از بلاد خوارزم و جرجانیه است. (نزهه القلوب چ اروپاص 258).
قریه ای است بر کنار جیحون نزدیک آمل براه خوارزم. (انساب سمعانی: السافر دزی) (معجم البلدان). یکی از بلاد خوارزم و جرجانیه است. (نزهه القلوب چ اروپاص 258).
فخر. افتخار. مفاخرت. مباهات: پس ازچه رسد سرفرازی مرا چو کوشش ترا گوی بازی مرا. اسدی. فخر ملکان شیرزاد شاهی کو را رسد از فخر سرفرازی. مسعودسعد. و آنکه او پارسی است روزی دان سرفرازی و نیک روزی دان. سنایی. نسازد عاشقی با سرفرازی که بازی برنتابد عشق بازی. نظامی. من آرم در پلنگان سرفرازی غزالان از من آموزند بازی. نظامی. توخود دانی که وقت سرفرازی زناشویی به است از عشقبازی. نظامی. زمانه افسر رندی نداد جز به کسی که سرفرازی عالم در این کله دانست. حافظ. ، بلندمرتبه بودن. رفعت: سپهر برین را همه سرفرازی شد از همت قدر دهقان نمازی. سوزنی
فخر. افتخار. مفاخرت. مباهات: پس ازچه رسد سرفرازی مرا چو کوشش ترا گوی بازی مرا. اسدی. فخر ملکان شیرزاد شاهی کو را رسد از فخر سرفرازی. مسعودسعد. و آنکه او پارسی است روزی دان سرفرازی و نیک روزی دان. سنایی. نسازد عاشقی با سرفرازی که بازی برنتابد عشق بازی. نظامی. من آرم در پلنگان سرفرازی غزالان از من آموزند بازی. نظامی. توخود دانی که وقت سرفرازی زناشویی به است از عشقبازی. نظامی. زمانه افسر رندی نداد جز به کسی که سرفرازی عالم در این کله دانست. حافظ. ، بلندمرتبه بودن. رفعت: سپهر برین را همه سرفرازی شد از همت قدر دهقان نمازی. سوزنی
نام شهری است و غاری که کیخسرو بدرون آن رفت و غایب شد در نواحی آن شهر است. (برهان). نام شهری است که غار کیخسرو در آنجاست. (جهانگیری). در اصل ’سریر سرافراز’ مأخوذ از این بیت نظامی گنجوی: سریر سرافراز شد نام او درو تخت کیخسرو و جام او. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
نام شهری است و غاری که کیخسرو بدرون آن رفت و غایب شد در نواحی آن شهر است. (برهان). نام شهری است که غار کیخسرو در آنجاست. (جهانگیری). در اصل ’سریر سرافراز’ مأخوذ از این بیت نظامی گنجوی: سریر سرافراز شد نام او درو تخت کیخسرو و جام او. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
افسار. افسار که به سر اسب و ستور کنند: و سرافسار مرصع و کسوتهای گرانمایه. (راحهالصدور راوندی). و اسب خاصی با سرافسار مرصع بستد و برنشست. (راحهالصدور راوندی). در جمله تحف و مبارکه بدو فرستاد ده سر اسب تازی بود با زین سرافسار زر. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 221). و اعطاه بغله بسرج و سرافسار ذهب و الف دینار. (عیون الانباء ج 2 ص 178). رجوع به افسار شود
افسار. افسار که به سر اسب و ستور کنند: و سرافسار مرصع و کسوتهای گرانمایه. (راحهالصدور راوندی). و اسب خاصی با سرافسار مرصع بستد و برنشست. (راحهالصدور راوندی). در جمله تحف و مبارکه بدو فرستاد ده سر اسب تازی بود با زین سرافسار زر. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 221). و اعطاه بغله بسرج و سرافسار ذهب و الف دینار. (عیون الانباء ج 2 ص 178). رجوع به افسار شود
مقنعه و روپاکی باشد که زنان بر سر اندازند. (برهان) (جهانگیری). مندیلی که بر بالای سر اندازند. (رشیدی) (انجمن آرا). معجر و مقنعه. (غیاث). نصیف. خمار. (ملخص اللغات) : وز نعمش بر سر گردون نگر مقنعۀ سیم و سرانداز زر. خواجوی کرمانی (از رشیدی). و سماع خانه دستار چنان گرم شد که مقنعه سرانداز و پیچیک رقاص گشته. (دیوان نظام قاری ص 155). ای مقنعه و شدّه مرا صبحی و شامی موبند و سرانداز چو نوری و ظلامی. نظام قاری (دیوان ص 112). ، ستونی را گفته اند که پیش ایوان عمارت اندازند که سر چوبهای دیگر بر بالای آن باشد، قالی و پلاس کوچکی که بر سر جفت قالی و پلاس بزرگ بر عرض خانه اندازند، نام اصولی از جملۀ هفده بحر اصول موسیقی و آن را صوفیانه خوانند. (برهان). نام یکی از اصول مقامات موسیقی است. (رشیدی) (انجمن آرای ناصری)
مقنعه و روپاکی باشد که زنان بر سر اندازند. (برهان) (جهانگیری). مندیلی که بر بالای سر اندازند. (رشیدی) (انجمن آرا). معجر و مقنعه. (غیاث). نصیف. خِمار. (ملخص اللغات) : وز نعمش بر سر گردون نگر مقنعۀ سیم و سرانداز زر. خواجوی کرمانی (از رشیدی). و سماع خانه دستار چنان گرم شد که مقنعه سرانداز و پیچیک رقاص گشته. (دیوان نظام قاری ص 155). ای مقنعه و شدّه مرا صبحی و شامی موبند و سرانداز چو نوری و ظلامی. نظام قاری (دیوان ص 112). ، ستونی را گفته اند که پیش ایوان عمارت اندازند که سر چوبهای دیگر بر بالای آن باشد، قالی و پلاس کوچکی که بر سر جفت قالی و پلاس بزرگ بر عرض خانه اندازند، نام اصولی از جملۀ هفده بحر اصول موسیقی و آن را صوفیانه خوانند. (برهان). نام یکی از اصول مقامات موسیقی است. (رشیدی) (انجمن آرای ناصری)
فخر. بزرگی. شرف: که چندان سرافرازی و دستگاه بزرگی و اورند و فر و کلاه. فردوسی. نبشتن بیاموختش پهلوی نشست و سرافرازی خسروی. فردوسی. ایا بزرگ و سرافراز مهتری کت هست نه در بزرگی یار و نه درسرافرازی. سوزنی. ره و رسمی چنین بازی نباشد برو جای سرافرازی نباشد. نظامی. بنده را بر خط فرمان خداوند امور سر تسلیم نهادن ز سرافرازی به. سعدی. سرافرازی مرد چندان بود که گلدستۀ عمر خندان بود. امیرخسرو دهلوی. ای ز قدت جمله سرافرازیم وقت بشد باز که بنوازیم. حافظ حلوایی
فخر. بزرگی. شرف: که چندان سرافرازی و دستگاه بزرگی و اورند و فر و کلاه. فردوسی. نبشتن بیاموختش پهلوی نشست و سرافرازی خسروی. فردوسی. ایا بزرگ و سرافراز مهتری کت هست نه در بزرگی یار و نه درسرافرازی. سوزنی. ره و رسمی چنین بازی نباشد برو جای سرافرازی نباشد. نظامی. بنده را بر خط فرمان خداوند امور سر تسلیم نهادن ز سرافرازی به. سعدی. سرافرازی مرد چندان بود که گلدستۀ عمر خندان بود. امیرخسرو دهلوی. ای ز قدت جمله سرافرازیم وقت بشد باز که بنوازیم. حافظ حلوایی
قطعکننده سر. جداکننده سر: تیغ نظامی که سرانداز شد کند نشد گرچه کهن ساز شد. نظامی. ، دزد و خونی مردمکش. (برهان) (جهانگیری) ، شخص چست و چالاک و بی پروا و بی باک. (برهان). بی باک. (جهانگیری). چالاک و بی باک. (رشیدی). چالاک و بی باک و سرمست. (انجمن آرا). سرکش، سرباز. جان باز: سرهای سراندازان در پای تو اولی تر در سینۀ جان بازان سودای تو اولی تر. خاقانی. دل مرغ سرانداز است از دام نپرهیزد آری دل گنج اندیش از مار نیندیشد. خاقانی. سرانداز در عاشقی صادق است که بدزهره بر خویشتن عاشق است. سعدی. فارغ دل آنکسی که مانند حباب هم در سر میخانه سرانداز شود. حافظ. ، سر به خاک ساینده. مطیع. فرمانبردار: خسروان در رهش کله بازان گردنان بر درش سراندازان. سنایی. ، کسی که از روی ناز و نخوت و مستی سر خود را به هر جانب حرکت دهد و خرامان خرامان به راه رود. (برهان) (جهانگیری) : ز باد و بوی تست امروز در باغ درختان جمله رقاص و سرانداز. خسرو (از آنندراج). ، ناپاک، جلد و چابک، سرافکندگی. (برهان). سرافکنده. سر بزیر افکنده
قطعکننده سر. جداکننده سر: تیغ نظامی که سرانداز شد کند نشد گرچه کهن ساز شد. نظامی. ، دزد و خونی مردمکش. (برهان) (جهانگیری) ، شخص چست و چالاک و بی پروا و بی باک. (برهان). بی باک. (جهانگیری). چالاک و بی باک. (رشیدی). چالاک و بی باک و سرمست. (انجمن آرا). سرکش، سرباز. جان باز: سرهای سراندازان در پای تو اولی تر در سینۀ جان بازان سودای تو اولی تر. خاقانی. دل مرغ سرانداز است از دام نپرهیزد آری دل گنج اندیش از مار نیندیشد. خاقانی. سرانداز در عاشقی صادق است که بدزهره بر خویشتن عاشق است. سعدی. فارغ دل آنکسی که مانند حباب هم در سر میخانه سرانداز شود. حافظ. ، سر به خاک ساینده. مطیع. فرمانبردار: خسروان در رهش کله بازان گردنان بر درش سراندازان. سنایی. ، کسی که از روی ناز و نخوت و مستی سر خود را به هر جانب حرکت دهد و خرامان خرامان به راه رود. (برهان) (جهانگیری) : ز باد و بوی تست امروز در باغ درختان جمله رقاص و سرانداز. خسرو (از آنندراج). ، ناپاک، جَلد و چابک، سرافکندگی. (برهان). سرافکنده. سر بزیر افکنده