جدول جو
جدول جو

معنی سذق - جستجوی لغت در جدول جو

سذق
(سَ ذَ)
شب آتش افروختن مغان. معرب سده است. رجوع به سده شود
لغت نامه دهخدا
سذق
پارسی تازی گشته سده جشن سده
تصویری از سذق
تصویر سذق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سبق
تصویر سبق
پیشی، گرو، شرط بندی، در ورزش در اسب دوانی و تیراندازی، آنچه بر سر آن شرط ببندند، آن مقدار از کتاب که در یک نشست درس داده شود، درس روزانه
سبق بردن: پیش افتادن در مسابقه، برنده شدن، برای مثال به چشم خویش دیدم در بیابان / که آهسته سبق برد از شتابان (سعدی - ۱۷۶)، گرو بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حذق
تصویر حذق
حذاقت، مهارت، استادی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساق
تصویر ساق
قسمتی از پای انسان از زانو تا مچ، ساق پا، تنۀ درخت، ساقه، در ریاضیات هر یک از دو خط زاویه
ساق عروس: ساق عروسان، نوعی شیرینی که با آرد، شکر و روغن به شکل ساق درست می کردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سلق
تصویر سلق
چغندر، گیاهی از خانوادۀ اسفناجیان، با ریشۀ غده ای و قندی، ریشۀ غده ای و مخروطی شکل این گیاه مصرف خوراکی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوق
تصویر سوق
راندن، راندن چهارپا، کنایه از جهت دادن، راهنمایی و هدایت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سحق
تصویر سحق
کوفتن، ساییدن، سودن، نرم کردن، ریز ریز کردن، هلاک کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبق
تصویر سبق
پیشی گرفتن، پیش افتادن، قرآن
سبق و رمایه: پیشی گرفتن و پیش افتادن و تیر انداختن
در فقه عقد و تعهدی بین دو تن برای مسابقۀ اسب دوانی یا تیراندازی که برنده مبلغ معینی ببرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوق
تصویر سوق
جای خرید و فروش کالا، بازار
فرهنگ فارسی عمید
(تَ طَوْ وی)
پیخال کردن مرغ یا خاص است به پیخال باز. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). سرگین افکندن مرغ. (تاج المصادر بیهقی) ، خلانیدن آهن و مانند آن ستور را تا تیزرود. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) ، ریدن ماهی خذاق. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
رهنما در سفر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، میان بر زدن راه، بریدن (طی کردن) فاصله ای بی رعایت مسیری که مردم بر عادت یا سهولت طی کنند کوتاهی راه را. طی کردن اقصر فاصله.
- ناخن بر، آلتی که بدان ناخن را کوتاه کنند.
- نرمه بر، نوعی اره.
، بریده.
- بیخ بر، از ریشه بریده. ریشه کن. ته بر.
- تربر، تربریده. سبزبر.
- ته بر، بیخ بر.
- روده بر (در ترکیب) روده بر شدن، خندیدن فراوان تا حد پارگی روده.
- سبزبر، سبز بریده چون گندم و جو و جز اینها.
- کف بر، بیخ بر. ته بر.
، با فعل زدن و خوردن در تداول آید و معنی در هم کردن و درهم شدن (لازم و متعدی) را افاده کند چنانکه گویند: ورق های بازی را بر زد. ورقهای آس بر خورد یا فلانی در جمع ادبا بر خورد. یا فلانی خود را در میان شعرا بر زده است و رجوع به این دو ترکیب شود
لغت نامه دهخدا
(حَذَ)
بادمجان. (حاشیۀ المعرب جوالیقی از خطعلی بن حمزه و نشوءاللغه ص 89). رجوع به حدق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سنق
تصویر سنق
پر خورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذق
تصویر حذق
خوب آموختن کاری یا مطلبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بذق
تصویر بذق
راهنما، که، سبک رفتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساق
تصویر ساق
از زانو به پائین انسان و حیوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوذق
تصویر سوذق
پارسی تازی گشته سوده سودک، دستبند، زنجیر، گوشت در میوه ها
فرهنگ لغت هوشیار
کویک خرما دار، دشنام دادن، بریدن شاخه کویک خوشه انگور، خوشه خرما، ارجمندی، گل آذین دیهیم
فرهنگ لغت هوشیار
سامه بند آنچه بر سر آن در اسپدوانی و تیراندازی سامه (شرط) بندند، نپی (قرآن مجید) به گواژ، یاد گیری با این آرش تنها در فارسی به کار می رود پیشی گیرنده پیش افتاده پیش افتادن روسش آنچه که بر سر آن در مسابقه اسب دوانی و تیر اندازی شرط بندند، مقداری از کتاب که همه روزه آموخته شود، جمع اسباق، قرآن. پیش افتادن سبقت گرفتن، پیشی سبقت. یا سبق تصمیم. تصمیم قبلی با نقشه معین قبل از ارتکاب جرم. یا سبق ورمایه. عقدیست به منظور پیشی گرقتن و غلبه بر دیگری در اسب دوانی تیر اندازی شمشیر زنی و آلات جنگی دیگر در مقابل مبلغی معین که به برنده تعلق خواهد گرفت با شرایط آن که در کتابای فقه مندرج است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذق
تصویر مذق
شیرآبکی تنگدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خذق
تصویر خذق
پیخال سرگین
فرهنگ لغت هوشیار
سودن، کوفتن، زدودن، خاک فرسودن کندن باد خاک را، کهنه گرداندن جامه را، نرم کردن، شپش گشتن، موی ستردن، روان کردن اشک، سخت دویدن دور شدن دوری کوبیدن کوفتن نرم کردن، بیخودی بنده در مقابل قهاریت حق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سدق
تصویر سدق
ترکی ترکش
فرهنگ لغت هوشیار
پوشیده شدن، فرو هشتگی سستی دراندام پارسی تازی گشته سرده پرند سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفق
تصویر سفق
در گشودن، سیلی زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوق
تصویر سوق
چارپا را راندن، بر ساق کسی زدن بازار، جای خرید و فروش کالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حذق
تصویر حذق
((حَ یا حِ))
مهارت، چیره دستی، استادی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساق
تصویر ساق
سالم، بی عیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساق
تصویر ساق
از زانو تا مچ پا، تنه درخت، پایین هرچیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبق
تصویر سبق
((سَ بْ))
سبقت گرفتن، سبقت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبق
تصویر سبق
((سَ بَ))
آن چه بر سر آن در مسابقه اسب دوانی و تیراندازی شرط بندند، مقداری از کتاب که در یک جلسه درس داده شود، جمع اسباق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سحق
تصویر سحق
((سَ))
کوبیدن، نرم کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوق
تصویر سوق
((سَ))
راندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوق
تصویر سوق
بازار، جمع اسواق
فرهنگ فارسی معین