جدول جو
جدول جو

معنی سحرگهی - جستجوی لغت در جدول جو

سحرگهی
(سَ حَ گَ)
منسوب به سحرگه. که بوقت سحر باشد. که بهنگام سحر بود:
شاید اگر نظر کنی ای که ز دردم آگهی
ور نکنی اثر کند درد دل سحرگهی.
سعدی (بدایع).
رجوع به سحر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سحری
تصویر سحری
مربوط به سحر مثلاً ستارۀ سحری، خواب سحری، غذایی که روزه گیران هنگام سحر می خورند، سحرگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سحره
تصویر سحره
ساحرها، سحر کننده ها، جادوگرها، افسونگرها، جمع واژۀ ساحر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرراهی
تصویر سرراهی
پولی که قبل از مسافرت به مسافر می دهد، کودک نوزاد که او را کنار راه بگذارند تا دیگری ببرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سحرگاه
تصویر سحرگاه
هنگام سحر، سپیده دم
فرهنگ فارسی عمید
(سُ رَ)
اولین سحر که صبح کاذب باشد. (آنندراج) (منتهی الارب). سحر بازپسین از صبح. (مهذب الاسماء). سحر اعلی یعنی اول سحر. (اقرب الموارد) ، جای برابر میان سنگستان. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ / سَ / سِ تُ)
وقاحت. بی شرمی. (زمخشری). لجوجی. تندی. ستیزه کاری:
بی اندازه زیشان گرفتار شد
سترگی و نابخردی خوار شد.
فردوسی.
بر او بخت یکباره با مهر و خشم
خرد را سترگی فرو بست چشم.
فردوسی.
، بزرگی. عظمت:
ز مردان بیشتر دارد سترگی
مهین بانوش خوانند از بزرگی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ / سِ رَ)
مصحف سپزگی. پهلوی ’سپزگیه’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). درد و رنج و محنت و سختی. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه). این کلمه سپزگی هم آمده است و همه تصحیف خوانده اند. (رشیدی) :
کی سپرگی کشیدمی ز رقیب
گر بدی یار مهربان با من.
حنظلۀ بادغیسی (از آنندراج).
رجوع به سپزگی شود
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ گَ / گِ)
سپری. (ناظم الاطباء). رجوع به سپری شود
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ ری یَ)
سحری. (منتهی الارب). پیشک صبح. رجوع به سحری شود
لغت نامه دهخدا
(سَ حَگَ)
مخفف سحرگاهان:
ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم
چنان گریست که ناهید دید و مه دانست.
حافظ.
رجوع به سحرگاه و سحرگه شود
لغت نامه دهخدا
(پُ تَ / تِ)
قصه گو. افسانه سرا: و سپهبد فرهاد بود و سمرگوی بهروز و منجم برزین. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ)
همان زمان پیش از صبح. (بهار عجم) (آنندراج). سحر. پیشک از صبح:
دلخسته و مجروحم و پی خسته و گمراه
گریان بسپیده دم و نالان بسحرگاه.
خسروانی.
عهد و میثاق باز تازه کنیم
از سحرگاه تا بوقت نماز.
آغاجی.
نگه کن سحرگاه تا بشنوی
ز بلبل سخن گفتن پهلوی.
فردوسی.
فاخته وقت سحرگاه کند مشغله ای
گویی از یارک بدمهر است او را گله ای.
منوچهری.
از بامداد تا بشبانگاه می خوری
وز شامگاه تا به سحرگاه گل کنی.
منوچهری.
سحرگاه خبر رسید که لشکر سلطان را هزیمتی هول رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 492). اگر خواب نبودی سحرگاه بر سر طغرل بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 617).
نگه کن سحرگاه بر دست سیمین
بزر اندرون درّ شهوار دارد.
ناصرخسرو.
هر سحرگاهش دعای صدق ران
پس بسوی عرش فرسایی فرست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 827).
و از آه سحرگاه او نمی اندیشید. (سندبادنامه ص 194).
مغنی سحرگاه بر بانگ رود
بیاد آور آن پهلوانی سرود.
نظامی.
دو چشمش چون دو کوکب بر رخ ماه
فروزان تر ز کوکب در سحرگاه.
نظامی.
شبی دائم که در زندان هجران
سحرگاهم بگوش آمد خطابی.
سعدی.
سحرگاه ملک با تنی چند از خاصان ببالین قاضی آمد. (سعدی).
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
ز بام عرش می آید صفیرم.
حافظ.
سحرگاهی بود که حضرت خواجه بکلبۀ این فقیر رسیدند. (انیس الطالبین ص 24).
رجوع به سحر و سحرگاهان شود
لغت نامه دهخدا
(خَ گَ)
منسوب به خرگاه و خرگه. بهمه معانی ’خرگه’ و ’خرگاه’ رجوع شود. رجوع به خرگاهی شود، پردگی. (یادداشت مؤلف) :
نگار خرگهی بت روی چینی
سهی سرو چمن بانوی چینی.
نظامی.
چو خسرو دید ماه خرگهی را
چمن کرد از دل آن سرو سهی را.
نظامی.
سماع خرگهی در خرگه شاه
ندیمی چند موزون طبع و دلخواه.
نظامی.
پیر آمد و زآنچه کرد بنیاد
با آن بت خرگهی خبر داد.
نظامی.
چه ناله ها که رسید از دلم بخرمن ماه
چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ رَ)
جمع واژۀ ساحر. (از غیاث) :
گر همی فرعون قومی سحره پیش آرد
رسن و رشتۀ جنبنده بمار انگارد.
منوچهری.
باله و باله و باله که غلط پندارد
مار موسی همه سحرو سحره اوبارد.
منوچهری.
سحرۀ بابل سخرۀ انامل او بود. (ترجمه تاریخ یمینی).
- سحرۀ فرعون، ساحرانی که با موسی علیه السلام معارضه کرده بودند. (غیاث) : و در تدارک وقایع و حوادث، سحرۀ فرعون جهل را ید بیضا و دم سیما نموده. (سندبادنامه ص 146). و عصای او حبایل سحرۀ فرعون بیوبارید. (سندبادنامه ص 221)
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ)
منسوب به درگه. درگاهی.
- مرکب درگهی، اسب نوبتی. اسب تربیت شده و لایق سواری درباریان:
شیخ کامل بود و طالب مشتهی
مرد چابک بود و مرکب درگهی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ گَهْ)
مخفف سحرگاه. وقت سحر. صبح هنگام:
سحرگه بدان دشت توران شویم
زنخجیر و از تاختن نغنویم.
فردوسی.
کنون ما ز دل ترس بیرون کنیم
سحرگه بریشان شبیخون کنیم.
فردوسی.
برون شدند سحرگه ز خانه مهمانانش
زهارها شده پرگوه و خایه ها شده غر.
لبیبی.
وقت سحرگه چکاو خوش بزند در تکاو
ساعتکی گنج گاو ساعتکی گنج باد.
منوچهری.
ای پسر بنگر بچشم سر درین زرین سپر
کو ز جابلقا سحرگه قصد جابلساکند.
ناصرخسرو.
ای خاصگان خروش سحرگه بر آورید
آوازۀ وفات شهنشه برآورید.
خاقانی.
بکوی تو از زحمت عاشقانت
نسیم سحرگه گذر برنتابد.
خاقانی.
سحرگه که آمد به نیک اختری
گل سرخ بر طاق نیلوفری.
نظامی.
سحرگه که یک چشمه یابد کلید
به آیین یک چشمه آید پدید.
نظامی.
سواران همه شب به تک تاختند
سحرگه پی اسب بشناختند.
سعدی.
روی بر خاک عجز میکوبم
هر سحرگه که باد می آید.
سعدی.
سحرگه مجال نمازش نبود
ز یاران کس آگه زرازش نبود.
سعدی.
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم.
حافظ.
می خواه و گل افشان کن از دهر چه میگویی
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه میگویی.
حافظ.
رجوع به سحرگاه شود.
- باد سحرگهی:
بمطربان صبوحی دهیم جامۀ پاک
بدین نوید که باد سحرگهی آورد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ)
منسوب به سحرگاه:
آنچه درین حجلۀ خرگاهی است
جلوه گری چند سحرگاهی است.
نظامی.
ایا باد سحرگاهی کزین شب روز میخواهی
از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل.
سعدی.
رجوع به سحرگاه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سترگی
تصویر سترگی
وقاحت، بی شرمی، لجوجی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیرگه
تصویر سیرگه
محل تفرج جای گردش، تماشاگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سقرگه
تصویر سقرگه
دوزخ
فرهنگ لغت هوشیار
سپیده دم، پسشام خوراکی است که در رمضان پیش از بامداد خورند و درست آن در تازی سحور است منسوب به سحر، غذایی که روزه داران بهنگام سحر خورند (در ماه رمضان و جز آن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرراهی
تصویر سرراهی
کودکی را کنار راه بگذارند تا دیگری ببرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحرگاه
تصویر سحرگاه
زمان پیش از صبح، سحر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحرگه
تصویر سحرگه
هنگام سحر سپیده دم
فرهنگ لغت هوشیار
هوشبام بامداد دروغین جمع ساحره جادوگران: طلسم سحره فرعون ببستی (دیو گاو پای)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحره
تصویر سحره
((سُ حَ رَ یا رِ))
جمع ساحر، جادوگران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سقرگه
تصویر سقرگه
((سَ قَ گَ))
دوزخ، جهنم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سردهی
تصویر سردهی
((~. دِ))
ساقیگری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرراهی
تصویر سرراهی
نوزادی که کنار راه گذارند تا کسی او را ببرد و بزرگ کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرگی
تصویر سرگی
خلوص
فرهنگ واژه فارسی سره
جادوگر، چشم بند، سحار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سپیده دم، بامدادان، خروس خوان، سپیده دمان
متضاد: شامگاهان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مربوط به سحر، بامدادی، سحرگاهان، سحرگه، سحوری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
واژگون، شرمندگی
فرهنگ گویش مازندرانی