جدول جو
جدول جو

معنی ستیزکار - جستجوی لغت در جدول جو

ستیزکار
(سِ)
آنکه کار او ستیزه بود. رجوع به ستیزه کار شود
لغت نامه دهخدا
ستیزکار
ستیزه کار، جنگجو، سرکش، ناسازگار
تصویری از ستیزکار
تصویر ستیزکار
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سفیدکار
تصویر سفیدکار
کسی که چیزی را سفید کند، سفیدگر، مقابل سیه کار، کنایه از نیکوکار، صالح، درستکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستمکار
تصویر ستمکار
کسی که کارش ستم کردن است، ستم کننده، ستمگر، ظالم، بیدادگر، جبّار، گرداس، جائر، ستم کیش، ظلم پیشه، جفا پیشه، جان آزار، جایر، جفاجو، جفاگر، دژآگاه، مردم گزا، پر جفا، پر جور، استمگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستیزگر
تصویر ستیزگر
لجوج، متمرد، سرکش، ستیزکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستیز کار
تصویر ستیز کار
جنگجو، سرکش، کسی که کارش ستیزه است، ناسازگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستیز کاری
تصویر ستیز کاری
عمل و حالت ستیزه کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدکار
تصویر سپیدکار
سفیدکار، کنایه از بی شرم، شوخ چشم
کنایه از ریاکار، برای مثال یا باش دشمن من یا دوست باش ویحک / نه دوستی نه دشمن اینت سپیدکاری (منوچهری - ۱۱۱ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپوزکار
تصویر سپوزکار
کسی که در کارها درنگ و تاخیر کند، تنبل، سست، بیکار، کاهل، هنجام، کسل، جایمند، تنند، اژکهان، اژکان، اژکهن، سپوزگار، برای مثال هر که باشد سپوزکار به دهر / نوش در کام او شود چون زهر (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۶)
فرهنگ فارسی عمید
(سِ / سَ / سُ)
رجوع به سپوزگار شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
آنکه کار او سپید کردن جامه باشد. گازر. جامه شوی، کنایه از مردم نیکوکار و صالح و نیکومدار و جوانمرد. (برهان) (شرفنامه) (غیاث). ضد سیاه کار. (انجمن آرا) :
سپیدکار و سیه کار دست و زلف تواند
تو بی گناهی از این دو دو ای ستیزۀ ماه.
سوزنی.
، کنایه از منافق و دوروی. (آنندراج). ریاکار و بدباطن و منافق. (مجموعۀ مترادفات ص 188). بیشرم. بیحیا. شوخ:
صد راز جور چرخ کبود سپیدکار
دل را چو حاسد تو سیه شد چو قار چشم.
ازهری مروزی.
چون کس بروزه در تو نیارد نگاه کرد
از روزه چون حذر نکنی ای سپیدکار؟
فرخی.
سپیدکار سیه دل سپهر سبزنمای
کبودسینه و سرخ اشک و زردرویم کرد.
خاقانی.
در دهر سیه سپیدم افکند
بخت سیه سپیدکارم.
خاقانی.
جهان سپیدکار گلیم سیاه در سر کشید و زمانۀ جافی رداء فیلی و چادر کحلی بر دوش افکند. (از تاج المآثر).
به که ما را بقصه یار شوی
وین سیه را سپیدکار شوی.
نظامی (هفت پیکر ص 148).
روز روشن سپیدکار بود
شب تاریک پرده دار بود.
نظامی.
خصم سپیدکار سیه دیدۀ ترا
بادا سیاه گشته به دود عذاب روی.
سلمان ساوجی
لغت نامه دهخدا
(سِ)
عمل ستیزگار و ستیزگر: اپرویز از آنجا که ستیزگاری و بدخویی اورا بود نبشت که... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 105)
لغت نامه دهخدا
(سِ زَ / زِ)
لجوج. کینه توز. ظالم. نیرومند. قاهر: و (غوریان) مردمانی شوخ روی و ستیزه کارند و بد دل و حسودند. (حدود العالم).
تذرو عقیق رو کلنگ سپیدرخ
گوزن سیاه چشم پلنگ ستیزه کار.
فرخی.
و بودی که شیر ستیزه کارتر بودی غلامان را فرمودی تا در آمدندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 120).
شاه پردل ستیزه کار بود
شاه بددل همیشه خوار بود.
سنایی.
رفیقی ستیزه کار دارم و به هیچ نوع از صحبت او خلاصی نمی یابم. (سندبادنامه ص 142)
لغت نامه دهخدا
(مَ گَ نَ / نِ)
وزارت خواستن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (زوزنی). فاوزارت کردن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(مِ کُ نَنْ دَ / دِ)
در آشیان رفتن خواستن
لغت نامه دهخدا
تندی، تندخویی: برادر کیخسرو، فرود، کشته شد از تیزکاری طوس، (مجمل التواریخ و القصص ص 47)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
چست و چابک و جلدکار، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
ستیزه کننده. آنکه ستیزه کند. ستیزه گر
لغت نامه دهخدا
(سِ)
عمل ستیزه کار. رجوع به ستیزه کاری شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سازکار
تصویر سازکار
هم آهنگ هم آواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستیز گر
تصویر ستیز گر
جنگجو، لجوج، خشمگین، متمرد سرکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستیزه کار
تصویر ستیزه کار
جنگجو، لجوج، خشمگین، متمرد سرکش
فرهنگ لغت هوشیار
دستور گماردن دستور گرداندن، به دستوری پرداختن ویچیری (وزیری)، گرد کردن و بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستیز کار
تصویر ستیز کار
جنگجو، لجوج، خشمگین، متمرد سرکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیهکار
تصویر سیهکار
آن که سیاه کند مسود، بد کار فاسق، ظالم ستمکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستمکار
تصویر ستمکار
متعدی و ظالم، جائر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستیزگر
تصویر ستیزگر
متمرد، لجوج، سرکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپوزکار
تصویر سپوزکار
((گار))
کسی که در کارها تأخیر کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستمکار
تصویر ستمکار
متعدی، ظلم کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستمکار
تصویر ستمکار
جبار
فرهنگ واژه فارسی سره
بی قید، پشت گوش انداز، تنبل، مماطله کار
متضاد: متعهد، مسئول، وظیفه دان، وظیفه شناس، زرنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خودرای، ستیزه جو، تندخو، پرخاشگر، ستیزه گر، سرکش، لجوج، نافرمان
متضاد: مطیع، فرمانبر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یکی از مراحل آماده سازی شالی زار به هنگام تراش بدنه ی کرت
فرهنگ گویش مازندرانی
درخت آلو سیاه، استوار شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
کار پاییزه، واحد کاری برای یک کارگر در برداشت شالی
فرهنگ گویش مازندرانی