گیاهی با برگ های درشت، گل های سفید یا بنفش و ساقه های پوشیده از تارهای سفید که بلندیش تا یک متر می رسد، دانه های این گیاه که به درشتی لوبیا، به رنگ زرد، سرخ یا سفید که در غلافی شبیه غلاف لوبیا جا دارد و دارای مواد غذایی بسیار مفید است، سوژا، نخود چینی، خلر چینی
گیاهی با برگ های درشت، گل های سفید یا بنفش و ساقه های پوشیده از تارهای سفید که بلندیش تا یک متر می رسد، دانه های این گیاه که به درشتی لوبیا، به رنگ زرد، سرخ یا سفید که در غلافی شبیه غلاف لوبیا جا دارد و دارای مواد غذایی بسیار مفید است، سُوژا، نُخُود چینی، خُلَر چینی
بلندترین تیغۀ کوه، بلندی کوه، سر کوه، تیزی کوه، برای مثال تو گفتی کز ستیغ کوه سیلی / فرود آرد همی احجار صد من (منوچهری - ۸۶)، راست، بلند، راست ایستاده مانند ستون و نیزه
بلندترین تیغۀ کوه، بلندی کوه، سر کوه، تیزی کوه، برای مِثال تو گفتی کز ستیغ کوه سیلی / فرود آرد همی احجار صد من (منوچهری - ۸۶)، راست، بلند، راست ایستاده مانند ستون و نیزه
پوشیده. (منتهی الارب). مستور: عشق معشوقان نهانست و ستیر عشق عاشق با دوصد طبل و نفیر. مثنوی. گفت با هامان بگویم ای ستیر شاه را لازم بود رای ای وزیر. (مثنوی چ خاور ص 258). آنچه مقصود است مغز آن بگیر چون براهش کرد آن زیبا ستیر. (مثنوی چ خاور ص 302). گوشت افزون نیم من بد یک ستیر هست گربه نیم من هم ای ستیر. (مثنوی چ خاور ص 336). ، پوشنده. (منتهی الارب). ساتر: ور در آید محرمی دور از گزند برگشایند آن ستیر آن روی بند. مثنوی. ، پارسا. (منتهی الارب)
پوشیده. (منتهی الارب). مستور: عشق معشوقان نهانست و ستیر عشق عاشق با دوصد طبل و نفیر. مثنوی. گفت با هامان بگویم ای ستیر شاه را لازم بود رای ای وزیر. (مثنوی چ خاور ص 258). آنچه مقصود است مغز آن بگیر چون براهش کرد آن زیبا ستیر. (مثنوی چ خاور ص 302). گوشت افزون نیم من بد یک ستیر هست گربه نیم من هم ای ستیر. (مثنوی چ خاور ص 336). ، پوشنده. (منتهی الارب). ساتر: ور در آید محرمی دور از گزند برگشایند آن ستیر آن روی بند. مثنوی. ، پارسا. (منتهی الارب)
رجوع کنید به استیر. پهلوی ’ستر’ (تاوادیا 165). در ’صد درّ نثر’ آمده: ’هر استیر چهار درم بود چنانکه سیصد درّ استیر هزار و دویست درم بود’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بمعنی سیر است که یک حصه از چهل حصۀ من باشد و آن به وزن تبریز پانزده مثقال است چه یک من تبریز شش صد مثقال و هر مثقالی شش دانگ، و بعضی گویند ستیر شش درهم و نیم باشد. (برهان). شش درم سنگ و نیم. (اوبهی) (شرفنامه). وزنی باشد که آن را سیر گویند. (آنندراج). استیر که بعربی استار گویند یعنی شش درم و نیم که چهل یک من بود. استار و آن شش درم سنگ و نیم بود. (فرهنگ اسدی) (رشیدی) : زهی بر کمانش بر از چرم شیر یکی تیر و پیکان او ده ستیر. فردوسی. خدنگی که پیکان او ده ستیر ز ترکش برآهخت گرد دلیر. فردوسی. یا رب چه جهان است این یا رب چه جهان شادی به ستیربخشد و غم به قپان. صفار. ده ستیراز این مطبوخ با یک وقیه روغن سوسن و یک وقیه روغن نرگس و یک وقیه و نیم انگبین بیامیزند و حقنه کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اما مقدار (طعام) کمترین ده ستیر. (کیمیای سعادت). سه بدست و نیم درازی او و چهار انگشت پهنا، وزن او دو من و نیم یا سه من کم ده ستیر. (نوروزنامه). سقنقور بوده ست نه مغز خر به ده من زر ارزد از او یک ستیر. سوزنی. روزگار بیاید که آنچه به درم سنگ است به ستیر گردد و آنچه به ستیر باشد به من گردد. (اسرار التوحید). امااگر جامه خواهد شست او را ده ستیر اشنان تمام است. (تذکره الاولیاء عطار). گوشت افزون نیم من بد یک ستیر هست گربه نیم من هم ای ستیر. (مثنوی چ خاور ص 336)
رجوع کنید به استیر. پهلوی ’ستر’ (تاوادیا 165). در ’صد دُرّ نثر’ آمده: ’هر استیر چهار درم بود چنانکه سیصد دُرّ استیر هزار و دویست درم بود’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بمعنی سیر است که یک حصه از چهل حصۀ من باشد و آن به وزن تبریز پانزده مثقال است چه یک من تبریز شش صد مثقال و هر مثقالی شش دانگ، و بعضی گویند ستیر شش درهم و نیم باشد. (برهان). شش درم سنگ و نیم. (اوبهی) (شرفنامه). وزنی باشد که آن را سیر گویند. (آنندراج). استیر که بعربی استار گویند یعنی شش درم و نیم که چهل یک ِ من بود. استار و آن شش درم سنگ و نیم بود. (فرهنگ اسدی) (رشیدی) : زهی بر کمانش بر از چرم شیر یکی تیر و پیکان او ده ستیر. فردوسی. خدنگی که پیکان او ده ستیر ز ترکش برآهخت گرد دلیر. فردوسی. یا رب چه جهان است این یا رب چه جهان شادی به ستیربخشد و غم به قپان. صفار. ده ستیراز این مطبوخ با یک وقیه روغن سوسن و یک وقیه روغن نرگس و یک وقیه و نیم انگبین بیامیزند و حقنه کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اما مقدار (طعام) کمترین ده ستیر. (کیمیای سعادت). سه بدست و نیم درازی او و چهار انگشت پهنا، وزن او دو من و نیم یا سه من کم ده ستیر. (نوروزنامه). سقنقور بوده ست نه مغز خر به ده من زر ارزد از او یک ستیر. سوزنی. روزگار بیاید که آنچه به درم سنگ است به ستیر گردد و آنچه به ستیر باشد به من گردد. (اسرار التوحید). امااگر جامه خواهد شست او را ده ستیر اشنان تمام است. (تذکره الاولیاء عطار). گوشت افزون نیم من بد یک ستیر هست گربه نیم من هم ای ستیر. (مثنوی چ خاور ص 336)
ستیزه. ستیغ. پازند ’ستژیدن’ (نزاع کردن = ستیزیدن) ، افغانی عاریتی و دخیل ’ستزه’ (مناقشه، نزاع) ’هوبشمان 722’ (که هوبشمان در آن تردید دارد). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). جنگ و خصومت و سرکشی و لجاجت و خشم و کین و عناد و تعصب و ناسازگاری. (برهان). تعصب. (صحاح الفرس). جنگ و خصومت و سرکشی و لجاجت. (آنندراج) (غیاث) (جهانگیری) : همه پهلوانان براه گریز ستادند بر جان ودل پر ستیز. فردوسی. تو خون سر بیگناهان مریز نه خوب آید از نامداران ستیز. فردوسی. شوم پیش رستم بکین و ستیز اگر خیزد اندر جهان رستخیز. فردوسی. چو رستم ورا دید زآن گونه تیز بر آشفت زآن پس بخشم و ستیز. فردوسی. جهان خواستی یافتن خون مریز مکن با جهاندار یزدان ستیز. فردوسی. بباید جهاندار (کیخسرو) با تیغ تیز سری پر ز کینه دلی پر ستیز. فردوسی. مبین نرمی پشت شمشیر تیز گذارش نگر گاه خشم و ستیز. اسدی. سپاهش همه بد ستوه از ستیز برون رفته هر یک براه گریز. اسدی. مستیز که با او نه برآید بستیز نه تو نه چو توهزار زنار آویز. سوزنی. بسوی من نظری کن که بی سبب با من جهان سفله بکین است و چرخ دون به ستیز. ظهیر فاریابی. الهی... مرا فرو خواهی گذاشت و نخواهی آمرزید، مرا بستیز ایشان برآور. (تذکره الاولیاء عطار). چون نداری ناخن درّنده تیز با ددان آن به که کم گیری ستیز. سعدی (گلستان). ستیز فلک بیخ و بارش بکند سم اسب دشمن دیارش بکند. سعدی (بوستان). شتربانی آمد بهول و ستیز زمام شتر بر سرم زد که خیز. سعدی (بوستان). ، ظلم و تعدی. (جهانگیری) : جهان خواستی یافتی خون مریز مکن بی گنه بر تن من ستیز. فردوسی. ، {{نعت فاعلی مرخم}} ستیزنده. (برهان) : بود چون غنچه مهربان در پوست آشکارا ستیز و پنهان دوست. نظامی. ، {{اسم}} رشک و حسرت. (ناظم الاطباء) : بروی از گل بموی از مشک نابی ستیز ماه و رشک آفتابی. (ویس و رامین). دو ماهند اندر این چرخ و دو سروند اندر این بستان که رشک ماه چرخند و ستیز سرو بستانی. مجیرالدین بیلقانی. - پرستیز: به دژخیم فرمود تا تیغ تیز کشید و بیامد دلی پر ستیز. فردوسی. شب تیره لشکر همی راندتیز دو دیده پر از خون و دل پر ستیز. فردوسی. - هم ستیز: شد آوازه بر درگه شاه تیز که هاروت با زهره شد هم ستیز. نظامی
ستیزه. ستیغ. پازند ’ستژیدن’ (نزاع کردن = ستیزیدن) ، افغانی عاریتی و دخیل ’ستزه’ (مناقشه، نزاع) ’هوبشمان 722’ (که هوبشمان در آن تردید دارد). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). جنگ و خصومت و سرکشی و لجاجت و خشم و کین و عناد و تعصب و ناسازگاری. (برهان). تعصب. (صحاح الفرس). جنگ و خصومت و سرکشی و لجاجت. (آنندراج) (غیاث) (جهانگیری) : همه پهلوانان براه گریز ستادند بر جان ودل پر ستیز. فردوسی. تو خون سر بیگناهان مریز نه خوب آید از نامداران ستیز. فردوسی. شوم پیش رستم بکین و ستیز اگر خیزد اندر جهان رستخیز. فردوسی. چو رستم ورا دید زآن گونه تیز بر آشفت زآن پس بخشم و ستیز. فردوسی. جهان خواستی یافتن خون مریز مکن با جهاندار یزدان ستیز. فردوسی. بباید جهاندار (کیخسرو) با تیغ تیز سری پر ز کینه دلی پر ستیز. فردوسی. مبین نرمی پشت شمشیر تیز گذارش نگر گاه خشم و ستیز. اسدی. سپاهش همه بد ستوه از ستیز برون رفته هر یک براه گریز. اسدی. مستیز که با او نه برآید بستیز نه تو نه چو توهزار زنار آویز. سوزنی. بسوی من نظری کن که بی سبب با من جهان سفله بکین است و چرخ دون به ستیز. ظهیر فاریابی. الهی... مرا فرو خواهی گذاشت و نخواهی آمرزید، مرا بستیز ایشان برآور. (تذکره الاولیاء عطار). چون نداری ناخن درّنده تیز با ددان آن به که کم گیری ستیز. سعدی (گلستان). ستیز فلک بیخ و بارش بکند سم اسب دشمن دیارش بکند. سعدی (بوستان). شتربانی آمد بهول و ستیز زمام شتر بر سرم زد که خیز. سعدی (بوستان). ، ظلم و تعدی. (جهانگیری) : جهان خواستی یافتی خون مریز مکن بی گنه بر تن من ستیز. فردوسی. ، {{نعت فاعِلی مرخم}} ستیزنده. (برهان) : بود چون غنچه مهربان در پوست آشکارا ستیز و پنهان دوست. نظامی. ، {{اِسم}} رشک و حسرت. (ناظم الاطباء) : بروی از گل بموی از مشک نابی ستیز ماه و رشک آفتابی. (ویس و رامین). دو ماهند اندر این چرخ و دو سروند اندر این بستان که رشک ماه چرخند و ستیز سرو بستانی. مجیرالدین بیلقانی. - پرستیز: به دژخیم فرمود تا تیغ تیز کشید و بیامد دلی پر ستیز. فردوسی. شب تیره لشکر همی راندتیز دو دیده پر از خون و دل پر ستیز. فردوسی. - هم ستیز: شد آوازه بر درگه شاه تیز که هاروت با زهره شد هم ستیز. نظامی
ربه النوع آتشگاه و تجسم آن ونخستین دختر کرونوس و رئا، و خواهر زئوس و هرا می باشد. با آنکه آپولن و پوزوئیدن نسبت به وی اظهار علاقه میکردند، زئوس به وی دستور داد که بکارت خود را همیشه محفوظ دارد، نیز زئوس افتخارات و احتراماتی چند به وی هدیه کرد. باآنکه دیگر ارباب انواع به دنیا رفت وآمد میکردند وی همواره بر فراز المپ ساکن و ثابت بود و این ثابت ماندن او موجب شد که وی در افسانه های خدایان یونان نقشی به عهده نداشته باشد. وی یک عنصر مجرد و معنوی و مفهوم خیالی آتشگاه بود و به صورت خدای مشخص معرفی نمی شد. (نقل با اختصار از فرهنگ اساطیر یونان و رم اثر پیر گریمال ترجمه بهمنش ج 1 ص 421)
ربه النوع آتشگاه و تجسم آن ونخستین دختر کرونوس و رئا، و خواهر زئوس و هرا می باشد. با آنکه آپولن و پوزوئیدن نسبت به وی اظهار علاقه میکردند، زئوس به وی دستور داد که بکارت خود را همیشه محفوظ دارد، نیز زئوس افتخارات و احتراماتی چند به وی هدیه کرد. باآنکه دیگر ارباب انواع به دنیا رفت وآمد میکردند وی همواره بر فراز المپ ساکن و ثابت بود و این ثابت ماندن او موجب شد که وی در افسانه های خدایان یونان نقشی به عهده نداشته باشد. وی یک عنصر مجرد و معنوی و مفهوم خیالی آتشگاه بود و به صورت خدای مشخص معرفی نمی شد. (نقل با اختصار از فرهنگ اساطیر یونان و رم اثر پیر گریمال ترجمه بهمنش ج 1 ص 421)
رجوع به استی و ضمیمۀ معجم البلدان شود، باقی ماندن چیزی، استوار گردیدن چیزی، بسیار ورزیدن مال را. یقال: استوثن من المال، ای استکثر منه، دو فرقه گردیدن خرمابنان، یعنی خرد و کلان. (منتهی الارب). بزرگ و خرد بودن خرمابنان، در پی رفتن شترکرگان شتران را. پی رو شتران شدن شتربچگان. (منتهی الارب)
رجوع به اُسْتی و ضمیمۀ معجم البلدان شود، باقی ماندن چیزی، استوار گردیدن چیزی، بسیار ورزیدن مال را. یقال: استوثن من المال، ای استکثر منه، دو فرقه گردیدن خرمابنان، یعنی خرد و کلان. (منتهی الارب). بزرگ و خرد بودن خرمابنان، در پی رفتن شترکرگان شتران را. پی رو شتران شدن شتربچگان. (منتهی الارب)
گیاهی علفی و یکساله از تیره پروانه واران با ساقه های پوشیده از تارهای سفید، برگ های متناوب و مرکب از سه برگچه، گل های سفید مایل به بنفش، میوه دارای نیام های دراز محتوی دو تا پنج دانه به بزرگی نخود که از برخی گونه های آن روغن می
گیاهی علفی و یکساله از تیره پروانه واران با ساقه های پوشیده از تارهای سفید، برگ های متناوب و مرکب از سه برگچه، گل های سفید مایل به بنفش، میوه دارای نیام های دراز محتوی دو تا پنج دانه به بزرگی نخود که از برخی گونه های آن روغن می