جدول جو
جدول جو

معنی سترنگل - جستجوی لغت در جدول جو

سترنگل
(سْ تْرُ)
یک نوع کرم است انگل لولۀ گوارش پستانداران مخصوصاً گوسفند و خوک و سگ و اسب. (از جانورشناسی سیستماتیک تألیف آزرم ص 195)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سارنگ
تصویر سارنگ
(پسرانه)
نام سازی شبیه به کمانچه، نام یکی از گوشه های موسیقی ایرانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سروگل
تصویر سروگل
(دخترانه)
مرکب ازسرو (درختی همیشه سبز) + گل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سیرنگ
تصویر سیرنگ
(دخترانه)
سیمرغ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سترنگ
تصویر سترنگ
استرنگ، برای مثال همیشه تا به زبان گشاده از دل پا ک / سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ (فرخی - ۲۰۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سارنگ
تصویر سارنگ
گوشه ای در آواز دشتی و بیات ترک که این دو را به هم مرتبط می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیرنگ
تصویر سیرنگ
سیمرغ، در افسانه ها مرغی بسیار بزرگ که در کوه قاف آشیان داشته و مظهر عزلت یا نایابی است، عنقای مغرب، عنقا برای مثال همه عالم ز فتوح تو نگارین گشته ست / همچو آکنده به صدرنگ نگارین سیرنگ (فرخی - ۲۰۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چترنگ
تصویر چترنگ
شترنج، شطرنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستردگی
تصویر ستردگی
پاک شدگی، محوشدگی، سترده بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سترنده
تصویر سترنده
تراشنده، زداینده، پاک کننده، محو کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استرنگ
تصویر استرنگ
گیاه سمّی مهرگیاه، برای مثال بی یاد حق مباش که بی یاد و ذکر حق / نزدیک اهل و عقل چه مردم چه استرنگ (سوزنی - ۲۳۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شترنگ
تصویر شترنگ
شطرنج، نوعی بازی فکری که بر روی یک صفحه ۶۴ خانه ای سیاه و سفید با ۳۲ مهره (۱۶ سفید و ۱۶ سیاه) صورت می گیرد. هردسته از مهره های سیاه و سفید شامل ۸ مهرۀ پیاده و ۲ رخ و ۲ اسب و ۲ فیل و یک وزیر یا فرزین و یک شاه است. می گویند آن را در زمان انوشیروان از هندوستان به ایران آورد ه اند
فرهنگ فارسی عمید
(شُ تُ)
زنبورک و توپ کوچکی که بر روی شتر بار کنند و از همانجا با وی شلیک کنند. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دوسه غله با هم آمیخته را گویند. (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(چَ رَ)
شترنگ.شطرنج. کریستنسن گوید:...متن بعضی از این رمانها که از تاریخ ساسانیان حکایت میکند و در آخرین قرن سلطنت این دودمان تألیف یافته، موجود است ولی نگارش آن از قرون بعد از انقراض ساسانی است، مانند ’کارنامک اردشیری پاپکان’ و ’ماذیگان ی چترنگ’ (قصّۀ بازی شطرنج) . (از تاریخ ایران در زمان ساسانیان ص 77)
لغت نامه دهخدا
(اِ رُ)
کرم تازیانه شکل. حیه
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ)
نوعی از خط تحریر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ تُ دَ / دِ)
عمل سترده شدن. رجوع به ستردن و سترده شدن شود
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ)
مردم گیا و آن رستنی باشد شبیه به آدمی و در زمین چین روید. گویند نگون سار بود چنان که ریشه اش بمنزلۀ موی سر آدمی باشد نر و ماده دست در گردن هم کرده و پایها در یکدیگر محکم ساخته و نر را پای راست بر پای چپ ماده افتاده است و ماده را بعکس آن. و هر کس آن رابکند به اندک روزی بمیرد و حاصل کردن آن به این نوع است که اطراف آن را خالی کنند چنانکه به اندک قوتی کنده شود، پس ریسمانی آورند و یک سر ریسمان را بر آن و سر دیگر را بر کمر سگی بندند و جانوری پیش سگ بجانب شکار بدود و آن از بیخ کنده شود و آن را بعربی یبروح الصنم خوانند. (برهان) (الفاظ الادویه) (جهانگیری) (آنندراج) :
همیشه تا بزبان گشاده از دل پاک
سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ.
فرخی.
بی روان زاید فرزند برهمن در هند
جانور روید شکل سترنگ اندر چین.
مختاری.
بدان سبب که ورا بندگان ز چین آرند
شبیه مردم روید بحد چین سترنگ.
ازرقی (دیوان چ سعید نفیسی ص 187).
باد لطفش بوزد گر بحد چین نه عجب
که ز خاکش پس از آن زنده برآید سترنگ.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 187).
نسیم خلقت اگر بگذرد بچین چه عجب
که جان پذیر شود در دیار چین سترنگ.
جمال الدین عبدالرزاق.
رجوع به استرنگ شود، بازیی است مشهور و معروف و چون در آن بازی صورت پادشاه و وزیر هر دو را از چوب ساخته اند به این اعتبار سترنگ نام نهاده اند و معرب آن شطرنج است واکنون به تعریب اشتهار دارد. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). رجوع به شطرنج و شترنگ شود
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ گِ)
یکی از مورّخان آلمان، مولد 1746 میلادی درشهر روستومه و وفات در سنۀ 1803 میلادی وی چند کتاب بسیار معتبر در علم جغرافیا و تاریخ مخصوصاً راجع به اوضاع و احوال هند نگاشته است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(سُ / سَ / سِ تُ)
وقاحت. بی شرمی. (زمخشری). لجوجی. تندی. ستیزه کاری:
بی اندازه زیشان گرفتار شد
سترگی و نابخردی خوار شد.
فردوسی.
بر او بخت یکباره با مهر و خشم
خرد را سترگی فرو بست چشم.
فردوسی.
، بزرگی. عظمت:
ز مردان بیشتر دارد سترگی
مهین بانوش خوانند از بزرگی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سُ تُ)
سار، صعوه و دم جنبانک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ / اِ تَ رَ)
مردم گیاه. یبروح الصنم. (جهانگیری). مهرگیاه. یبروح الصنم باشد که در ملک چین روید بصورت مردم و هرکه آنرا بکند بمیرد، لهذا در وقتی که آنرا میجویند حوالی آنرا خالی کنند و سگی گرسنه حاضر کنند ریسمانی بر آن گیاه بندند و سر دیگر بر گردن آن سگ و قدری نان پیش آن سگ اندازند دورتر به آن سگ و سگ به واسطۀ برداشتن نان زور کند و آن گیاه را بکند فی الحال سگ بمیرد و از این جهت آنرا سگ کنک و سگ کن گویند. (سروری). نباتی بود بصورت مردم روید هم نر باشد هم ماده. (فرهنگ اسدی نخجوانی). مردم گیاه باشد و آن گیاهیست مانند مردم و نگونسار بود و ریشه آن بجای موی سر باشد نرو ماده بهم درآمیخته و دستها در گردن یکدیگر کرده وپایها در هم محکم نموده. گویند هر کس آن گیاه را بکند هلاک شود پس بدین واسطه اگر کسی خواهد آنرا بکند اول حوالی و اطراف آنرا خالی میکند و سگی گرسنه را ریسمانی بر کمر می بندد و سر دیگر ریسمان را بر ریشه آن و قدری گوشت در پیش آن سگ بدور می اندازد تا بقوت آن سگ گیاه از بیخ کنده میشود و سگ بعد از چند روز میمیرد و آنرا سگ کن به این اعتبار میگویند ویبروح الصنم خوانند و گویند اگر کسی بنام شخصی یک عضو از اعضای او را جدا کند در همان روز یا روز دیگر همان عضو آن شخص را جدا کنند. (برهان). صاحب مؤید الفضلاء گوید: در اداه گفته است که در ختن روید و در بعضی حلب نوشته اند که بهندی آنرا لکهان گویند اما در لکهان این خاصیت نیست که هرکه بکند بمیرد. کاتب او را بسیار دیده است، بیخ او مانند صورت آدمی باشد و نر و ماده نیز میشود، آنچه نر باشد آنرا اگر عقیمه زن با شیر ماده گاو بخورد اغلب است که بکرم الله آبستن شود - انتهی. گیاهی است که بیخ آن بصورت آدمی است و آنرا بعربی یبروج بوزن دیجور گویند. صاحب قاموس گوید: بیخ تفاح دشتی است و بجهت مناسبت ترکیب آدمی آنرا مردم گیاه خوانند چون مشهور است که هرکه آنرا بکند در آن سال بمیرد سگی را بر آن بندند و نان در پیش سگ افکنند اندکی دور که دهان سگ بدان نرسد که بقصد خوردن نان سگ قوت کند و ریشه آن کنده شود و آنرا سگ کن نیز گویند. صاحب شرفنامه گوید که بتجربت رسیده چنین که مشهور است نیست. (انجمن آرا). آنچه گفته که کننده آن بمیرد خلاف واقعاست و در شرفنامه گوید که بهندی لکهمنان گویند و مکرر آزموده شده آن خاصیت ندارد. (رشیدی) :
هند چون دریای خون شد چین چو دریابار او
زین قبل روید بچین بر شبه مردم استرنگ.
عسجدی.
همیشه تا به زبان گشاده و دل پاک
سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ.
فرخی.
همه خاک او نرم چون توتیا
بر او مردمی رسته همچون گیا...
همان از گیاهان با بوی و رنگ
شناسنده خواند ورا استرنگ
از آن هرکه کندی فتادی ز پای
چو ایشان شدی بی روان هم بجای
بگاوان از آن چند خوردند و برد
هر آن گاو کآن کند بر جای مرد.
اسدی.
در استرنگ هیأت مرم نهاده حق
مردم گیاه اسم و علم یافت استرنگ.
سوزنی.
بی یاد حق مباش که بی یاد و ذکرحق
نزدیک اهل عقل چه مردم چه استرنگ.
سوزنی.
آید هر آنکه با تو کند استری بفعل
در هاون هوان بضرورت چو استرنگ.
سوزنی.
و مخفف آن سترنگ است:
از آن جهت که ترا بندگان ز چین آرند
بشبه مردم روید بحد چین سترنگ.
عسجدی یا ازرقی.
لفاح. لفاحه. تفاح الجن. لعبت مطلقه. لعبت معلقه. مندعوره (شاید مصحف ماندراگرا). تفاح بری. مهر. سابیزج. سابیزک. شجرۀ سلیمان. سراج القطرب. یم رده
لغت نامه دهخدا
پرنده ایست سیاه رنگ ساری سار، یکی از فروع دستگاه شور، سازیست چون کمانچه که با کمان نوازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سترگی
تصویر سترگی
وقاحت، بی شرمی، لجوجی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیرنگ
تصویر سیرنگ
مرغی است افسانه یی سیمرغ، خیال محال اندیشه باطل و بیهوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شترنگی
تصویر شترنگی
نان شترنگی، بوب شترنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستردگی
تصویر ستردگی
سترده شدن، یا ستردگی و روشنایی. محاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سترنده
تصویر سترنده
تراشیده (موی و غیره)، پاک کننده زداینده، محو کننده زایل کننده
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ایست سیاه رنگ ساری سار، یکی از فروع دستگاه شور، سازیست چون کمانچه که با کمان نوازند
فرهنگ لغت هوشیار
بازیی است که به وسیله مهره های با اشکال مختلف: شاه وزیر اسب رخ فیل پیاده بر روی صحنه ای چوبین دارای خانه های متعدد بازی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سارنگ
تصویر سارنگ
((رَ))
سار، سازی است مانند کمانچه که با آرشه نواخته می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیرنگ
تصویر سیرنگ
((رَ))
سیمرغ، عنقاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شترنگ
تصویر شترنگ
شطرنج
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چترنگ
تصویر چترنگ
شطرنج
فرهنگ واژه فارسی سره