جدول جو
جدول جو

معنی ستردن - جستجوی لغت در جدول جو

ستردن
تراشیدن، برای مثال موی تراشی که سرش می سترد / موی به مویش به غمی می سپرد (نظامی۱ - ۹۱)، خراشیدن، پاک کردن، زدودن، محو کردن
تصویری از ستردن
تصویر ستردن
فرهنگ فارسی عمید
ستردن
(لَ گَ اَ کَ دَ)
از: ستر+ دن، پسوند مصدری، رجوع کنید به ستوردن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). محو. (مجمل اللغه) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) (دهار). محو کردن. نابود کردن. (ناظم الاطباء). زدودن:
به لشکر چنین گفت هومان گرد
که اندیشه از دل بباید سترد.
فردوسی.
بهومان چنین گفت سهراب گرد
که اندیشه ازدل بباید سترد.
فردوسی.
ز بد گوهران بد نباشد عجب
نشاید ستردن سیاهی ز شب.
فردوسی.
جمله زنگار همه هند بشمشیر سترد
ملکت هند بدو سخت حقیر آمد و خرد.
منوچهری.
دروغ از بنه آبرو بسترد
نگوید دروغ آنکه دارد خرد.
اسدی.
بسترد نگار، دست ایام
زین خانه پرنگار معمور.
ناصرخسرو.
بنویسد آنچه خواهد و خود باز بسترد
بنگر بدین کتابت پر نادر و عجب.
ناصرخسرو.
پیش دانا بآستین دست حق
روی حق از گرد باطل بسترم.
ناصرخسرو.
میبایست که رسول خدای... نام خود از رسالت بنستردی. (کتاب النقض ص 364). محمد بن عبداﷲ گفت بستر و بنویس امیرالمؤمنین علیه السلام امتناع کرد... (کتاب النقض ص 363).
نقش طبیعی سترد روزگار
نقش الهی نتواند سترد.
انوری.
عشق از دل من توان ستردن
گر ریگ زمین توان شمردن.
نظامی.
زنگ هوا را بکواکب سترد
جان صبا را بریاحین سپرد.
نظامی.
دردا و دریغا که ستردند بیک بار
از دفتر عمر آیت عقل و بصر من.
عطار.
سیلاب قضا نسترد از دفتر ایام
اینها که تو بر خاطر سعدی بنوشتی.
سعدی.
آبی بروزنامۀ اعمال ما نشان
باشد توان سترد حروف گناه ازاو.
حافظ.
، حک کردن، برکندن، بریدن، خراشیدن. (ناظم الاطباء)، پاک کردن. تمیز کردن: و دستاری داشت (پرویز) که دست ستردی و بر آتش افکندی و نسوختی. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
چون قدح گیریم از چرخ دوبیتی شنویم
بسمن برگ چو می خورده شود لب ستریم.
منوچهری.
نوک کلک شاه را حورا بگیسو بسترد
غالیه زلفین حورا برنتابد بیش از این.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 339).
، تراشیدن. (برهان) (شرفنامه) (آنندراج). مو تراشیدن. (غیاث) : عایشه گفت مکشید او را که مردی پیر است. و با پیغمبرصلی اﷲ علیه و سلم صحبت داشته است. پس او را بیاوردند و ریش وی بستردند و روی ساده بماند و او را دست باز داشتند. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). عکاشه سر سترده بود زیرا که ماه رجب بود و اندر آن ماه کس حرب نکردی. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). و مردمان وی (بهندوستان) موی سر و ریش بسترند. (حدود العالم). اما نزدیک من آن است که موی او بسترند و روی او سیاه کنند. (سندبادنامه ص 330).
موی تراشی که سرش می سترد
موی بمویش بغمی می سپرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
ستردن
تراشیدن (موی و غیره)، پاک کردن زدودن، محو کردن زایل کردن
تصویری از ستردن
تصویر ستردن
فرهنگ لغت هوشیار
ستردن
((س تُ دَ))
تراشیدن، پاک کردن، محو کردن
تصویری از ستردن
تصویر ستردن
فرهنگ فارسی معین
ستردن
محو کردن، حذف
تصویری از ستردن
تصویر ستردن
فرهنگ واژه فارسی سره
ستردن
تراشیدن، پاک کردن، پالودن، زدودن، کندن، محو کردن، زایل کردن، نابود کردن، از بین بردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گستردن
تصویر گستردن
پهن کردن، پهن کردن فرش یا بساط در روی زمین، کنایه از رواج دادن، متداول کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استردن
تصویر استردن
ستردن، برای مثال از جا نبرد چیزی آن را که تو جا دادی / غم نسترد آن دل را کاو را ز غم «استردی» (مولوی۲ - ۹۲۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپردن
تصویر سپردن
چیزی را برای نگه داری به کسی دادن، تسلیم کردن، تحویل دادن، واگذاشتن، سفارش کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستودن
تصویر ستودن
مدح کردن، ستایش کردن، ستاییدن، خوبی و نیکویی کسی یا چیزی را بیان کردن، وصف کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سترون
تصویر سترون
نازاینده مانند استر، نازا، عقیم، استرمانند، برای مثال کنون شویش بمرد و گشت فرتوت / از آن فرزند زادن شد سترون (منوچهری - ۸۶)، استریل
سترون کردن: در پزشکی، عقیم کردن، نازا ساختن، استریل کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فتردن
تصویر فتردن
دریدن، پاره کردن، شکافتن، برای مثال خود برآورد و باز ویران کرد / خود ترازید و باز خود بفترد (خسروی - لغت نامه - فتردن)، پراکنده کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستادن
تصویر ستادن
ایستادن، برای مثال بیامد به درگاه مهران ستاد / بر تخت او رفت و نامه بداد (فردوسی - ۷/۲۶۷ حاشیه)، ستاده قیصر و خاقان و فغفور / یک آماج از بساط پیشگه دور (نظامی۲ - ۱۹۹)
گرفتن چیزی از دیگری، ستاندن، ستدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستردن
تصویر بستردن
ستردن، تراشیدن، خراشیدن، پاک کردن، زدودن، محو کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپردن
تصویر سپردن
در نوردیدن، طی کردن راه، برای مثال وگر جان تو بسپرد راه آز / شود کار بی سود بر تو دراز (فردوسی۱ - ۹۹۴)، پایمال کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سترده
تصویر سترده
تراشیده شده، زدوده، پاک شده
فرهنگ فارسی عمید
(نَ تَ دَ)
به معنی نستر است که گل نسترن باشد. (از برهان قاطع). نسترن. (صحاح الفرس) (از ناظم الاطباء) (اوبهی). گل نسرین. (از ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف نسترون است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ / رِ پَ رَ / رِ گُ تَ)
ستردن. پاک کردن. (جهانگیری). پاک ساختن. (برهان). محوساختن. (جهانگیری). محو کردن. (برهان) :
از جا نبرد چیزی آنرا که تو جا دادی
غم نسترد آن دل را کو را ز غم استردی.
مولوی.
، پیشرو گله شدن. (منتهی الارب). با اول رمه بیرون رفتن گوسپند و اسب
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ کَ / کِ دَ)
محو کردن و پاک ساختن باشد. (برهان). بمعنی ستردن یعنی پاک کردن و تراشیدن و ’با’ زایده است چون به باء بسیار مستعمل شود. ’با’ آورده شد. سترد، یعنی پاک کند، سترده، یعنی پاک کرده. استره، آلتی که دلاکان بدان موی سترند. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی). ستردن. (جهانگیری). حک کردن. تحلیق، موی بستردن. (زوزنی). تزلیق. (زوزنی). ازلاق. (تاج المصادر بیهقی). صلمعه. (زوزنی). اطمام، بستردن آمدن موی. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). محو کردن و حک کردن و پاک کردن. (ناظم الاطباء) :
ورا دید کاوس بر پای جست
بخندید و بسترد، رویش بدست.
فردوسی.
چو خاقان ورا دید بر پای جست
ببوسید و بسترد، رویش بدست.
فردوسی.
شبی شراب خورد و تافته گشت فرمان داد تا ریش وی بستردند. (تاریخ سیستان). و رجوع به ستردن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ گُ تَ)
از: گستر + دن، پسوند مصدری، گستر، قیاس شود با بستر. هندی باستانی ستر + وی (پهن کردن) ، پهلوی وسترتن (پهن کردن). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). پهن کردن. (برهان) (غیاث) (آنندراج). باز کردن. (صحاح الفرس) .منتشر کردن: تفریش، بال گستردن مرغ. (منتهی الارب). افراش. (تاج المصادر بیهقی). صف، گستردن مرغ هر دو بازو را. دحی، گستردن چیزی را. مد. (منتهی الارب). تمهید. (منتهی الارب) (دهار). مهد. طحو. هیمنه، بال گستردن طائر بر بچۀ خود. (منتهی الارب) :
شاه دیگر روز باغ آراست خوب
تختها بنهاد و برگسترد بوب.
رودکی.
چندین حریر حله که گسترد بر درخت
مانا که برزدند به قرقوب وشوشتر.
کسایی.
پشک آمد بر شاخ و بر درخت
گسترد رداهای طیلسان.
بوالعباس عباسی.
بگسترد فرشی ز دیبای چین
که گفتی مگر آسمان شد زمین.
فردوسی.
بگسترد فرشی بر او شاهوار
نشستند هر کس که بودش به کار.
فردوسی.
درختی زدند از بر گاه شاه (کیخسرو)
کجا سایه گسترد بر تاج و گاه.
فردوسی.
تو از بینوایی خطا کرده ای
به راه بلا دام گسترده ای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به خراسان در تا فرش بگسترده ست
گرد کرده ست از او عهد و وفا دامن.
ناصرخسرو.
چو یزدان بگسترد فرش جلالت
تو اندر جهان فرش نیکی بگستر.
ناصرخسرو.
بفرمود تا در میان سرای او بساطی بگستردند. (ترجمه تاریخ یمینی). و دیدۀ داد و عدل بیدار گشت و بساط امن و امان گسترده شد. (ترجمه تاریخ یمینی).
این حصیری که کسی میگسترد
گرنه پیوندد بهم بادش برد.
مولوی.
فروماندم از شکر چندین کرم
همان به که دست دعا گسترم.
سعدی (بوستان).
چنان خوان پهن کرم گسترد
که سیمرغ در قاف روزی خورد.
سعدی.
در ترکیب های داد، عدل، میثاق، دین، شکایت به معانی توسعه و انتشار آید:
خداوند ما نوح فرخ نژاد
که بر شهریاران بگسترد داد.
ابوشکور.
میان عاشقان اندر یکی میثاق گستردی
جفا کردی هر آن کس را که برگشتی ز میثاقش.
منوچهری.
و عدل و سیر نیکو بر مسلمانان بگسترد. (تاریخ سیستان).
بگسترد فرشی ز دیبای چین
بر او پیکر هفت کشور گزین.
اسدی.
هر آن صحف کز ایزد آورده اند
بر او بود هر دین که گسترده اند.
اسدی.
به گیتی اندر عدل آنچنان بگسترده ست
که کرد یزدان ایمن روان او ز عذاب.
قطران.
به توفیق دادآور ذوالمنن
بگسترد دین در دل مرد و زن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
داد در خلق جهان جمله پدرشان گسترد
چه عجب گر پسران همچو پدر دادگرند.
ناصرخسرو.
و درمیان رعایا طریق عدل گسترد (پوران دخت) . (فارسنامۀ ابن البلخی ص 110).
آفتاب شرف و حشمت سلطان شرف
نور گسترد و ضیا بر نسف و اهل نسف.
سوزنی.
نام عمر زنده کرد و داد بگسترد
نام ستم کرد از نهادجهان گم.
سوزنی.
او ترا کی گفت کاین کلپتره ها را جمع کن
تا ترا واجب شود چندین شکایت گستری.
انوری.
دادبگسترد و ستم درنبشت
تا نفس آخر از آن برنگشت.
نظامی.
، فروچیدن. (برهان) (غیاث) (آنندراج). درنوردیدن. (صحاح الفرس). و رجوع به گستریدن و گسترانیدن شود، فرازکردن. (برهان)، افشاندن:
بگسترد بر موبدان سیم و زر
به آتش پراکند چندی گهر.
فردوسی.
تاجی شده ست روی من از بس که تو بر او
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری.
فرخی.
- سخن گستردن، سخن گفتن:
بر این قول پیمان بسی کرده ای
سخنهای بسیار گسترده ای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ز راحیل گفتار گسترده ام
مر او را به تو نامزد کرده ام.
شمسی (یوسف و زلیخا).
گه از آزمودن سخن گستری
گه از ترس کاری حدیث آوری.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- ، بیان داشتن.
- گستردن زبان، بازکردن آن. ادا کردن:
که در هفت سال این سخن پیش شاه
زبانم نگسترد بیگاه و گاه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- گستردن هوش و مانند آن، دادن هوش و نظیر آن. عطا کردن هوش و مانند وی:
همی گفت (گیو) ایا کردگار سپهر
تو گستردی اندر دلم هوش و مهر
چو از من جدا ماند فرزند من (بیژن)
روا دارم ار بگسلی بند من.
فردوسی.
- گستردن فرمان، رساندن فرمان. ابلاغ کردن فرمان:
نقیبان لشکر هم اندر زمان
پراکنده گشتند بر هر کران
سوی پیل بانان و سوی سپاه
همانگه بگسترد فرمان شاه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- مهر گستردن، اظهار محبت کردن. مهر ورزیدن:
منور منقش معطر بخشم
بیامد دیگرباره آن شوخ چشم
ابر یوسف او مهر گسترد باز
ز شهد و شکر گوهر آورد باز.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سفردن
تصویر سفردن
راه رفتن طی کردن نوردیدن، پایمال کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستوردن
تصویر ستوردن
تراشیدن (موی و غیره)، پاک کردن زدودن، محو کردن زایل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سترده
تصویر سترده
حک شده، برکنده، تراشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سترون
تصویر سترون
نازا عقیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستودن
تصویر ستودن
مدح و تمجید کردن
فرهنگ لغت هوشیار
از جای کندن، ریختن افشاندن، دریدن شکافتن، جدا کردن، پریشان کردن پراکنده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپردن
تصویر سپردن
طی کردن راه چیزی پیش کسی امانت گذاشتن و تسلیم کردن، تحویل دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستادن
تصویر ستادن
ایستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گستردن
تصویر گستردن
پهن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستردن
تصویر بستردن
محو کردن، پاک ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استردن
تصویر استردن
ستردن، پاک کردن، محوساختن، محو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گستردن
تصویر گستردن
((گُ تَ دَ))
پهن کردن، باز کردن، پخش کردن، انتشار دادن، رواج دادن، متداول کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استردن
تصویر استردن
((اُ تُ دَ))
تراشیدن موی، پاک کردن، محو ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپردن
تصویر سپردن
تفویض
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گستردن
تصویر گستردن
بسط دادن، انبساط
فرهنگ واژه فارسی سره