جدول جو
جدول جو

معنی ستاینده - جستجوی لغت در جدول جو

ستاینده
ستایش کننده، مدح کننده
تصویری از ستاینده
تصویر ستاینده
فرهنگ فارسی عمید
ستاینده(سِ یَ دَ / دِ)
مدح کننده و تعریف نماینده و مداح و ستایش کننده. (ناظم الاطباء). ستایشگر. (آنندراج). حامد. (دهار). ثناگو:
منم بندۀ اهل بیت نبی
ستایندۀ خاک پای وصی.
فردوسی.
همه پیش فرزند او بنده ایم
بزرگی ّ او را ستاینده ایم.
فردوسی.
بحکم آشکارا بحکمت نهفت
ستاینده حیران از او وقت گفت.
نظامی.
گرچه بدین درگه پایندگان
روی نهادند ستایندگان.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ستاننده
تصویر ستاننده
کسی که چیزی از دیگری بستاند، گیرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
آنکه چیزی را بساید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستانده
تصویر ستانده
گرفته شده، گرفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستاییده
تصویر ستاییده
ستوده، ستایش شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سراینده
تصویر سراینده
شاعر، سرود گوی، سرودخوان، برای مثال من که سرایندۀ این نوگلم / باغ تو را نغز نوا بلبلم (نظامی۱ - ۱۹)، گوینده
فرهنگ فارسی عمید
(سَ یَ دَ / دِ)
نغمه کننده. (غیاث). خواننده. مغنی:
سراینده باش و فزاینده باش
شب و روز با رامش و خنده باش.
فردوسی.
یکی گنج ویژه به درویش داد
سراینده را جامۀ خویش داد.
فردوسی.
چو در سبز کله خوش آواز راوی
سراینده بلبل ز شاخ صنوبر.
ناصرخسرو.
من که سرایندۀ این نوگلم
باغ تو را نغمه سرا بلبلم.
نظامی.
، راوی. (شرفنامه) ، مبلغ. رسول. پیغامگزار:
نگه کن که در نامۀ آفرین
چه گوید سرایندۀ پاک دین.
ابوشکور بلخی.
کنون ای سراینده فرتوت مرد
سوی راه اشکانیان بازگرد.
فردوسی.
سخن چون برابر شود با خرد
روان سراینده رامش برد.
فردوسی.
به گفتار دهقان کنون بازگرد
بگو تا چه گوید سراینده مرد.
فردوسی.
، خبردهنده. سخن گوینده:
چو بشنید سیندخت از او گشت باز
بر دختر آمد سراینده راز.
فردوسی.
کنون آن سراینده خاموش گشت
مرا نیز گفتن فراموش گشت.
نظامی.
سراینده چنین افکند بنیاد
که چون در عشق شیرین مرد فرهاد.
نظامی.
سراینده استاد را روز درس
ز تعلیم او در دل افتاد ترس.
نظامی.
سراینده خود می نگردد خموش
ولیکن نه هر وقت باز است گوش.
سعدی.
، مداح. سپاسگر. ثناگو:
به پوزش بگفتند ما بنده ایم
هم از مهربانی سراینده ایم.
فردوسی.
همی گفت هر کس که ما بنده ایم
سخن بشنویم و سراینده ایم.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(سِ نَنْ دَ / دِ)
صفت فاعلی از مصدر ستدن. گیرنده:
ستاننده را گفت بهرام گرد
که این جرم چونین شمردی تو خرد.
فردوسی.
سپهدار مرز ونگهدار بوم
ستانندۀ باژ سقلاب و روم.
فردوسی.
ستاننده چابک ربائیست زود
که نتوان ستد باز هرچ آن ربود.
اسدی.
آن نه مالست که چون دادیش از تو بشود
زوستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر.
ناصرخسرو.
خواب رباینده دماغ از دماغ
نور ستاننده چراغ از چراغ.
نظامی.
- ستانندۀ جانها، عزرائیل. ملک الموت: جان شیرین وگرامی بستانندۀ جانها داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383).
- ستانندۀ داد:
ستانندۀ داد آنکس خداست
که نتواند از پادشه داد خواست.
سعدی.
، تسخیر کننده. تصرف کننده. فاتح:
ستانندۀ شهر مازندران
گشایندۀ بند هاماوران.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از ستانده
تصویر ستانده
گرفته ستده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
آنکه چیزی را میساید و نرم میکند طحان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستانیده
تصویر ستانیده
گرفته ستده
فرهنگ لغت هوشیار
صفه بلند که سقف آنرا بستونها افراشته باشند، بالا خانه ای که پیش آن ایوان گشاده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستاننده
تصویر ستاننده
گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراینده
تصویر سراینده
خواننده، نغمه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستاییده
تصویر ستاییده
ستوده ستایش شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سراینده
تصویر سراینده
((سَ یا سُ یَ دَ یا دِ))
سرودگوی، نغمه پرداز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
((یَ دِ))
آن چه که چیزی را می ساید و نرم می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستاننده
تصویر ستاننده
آلچی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سراینده
تصویر سراینده
شاعر
فرهنگ واژه فارسی سره
شاعر، ترانه سرا، تصنیف ساز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فاتح، متصرف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
Abrasive
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
abrasif
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
abrasivo
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
अपघर्षक
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
schurend
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
abrasivo
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
абразивный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
abrasivo
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
粗糙的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
ścierny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
абразивний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
abrasiv
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از ساینده
تصویر ساینده
abrasif
دیکشنری فارسی به اندونزیایی