مدح کننده و تعریف نماینده و مداح و ستایش کننده. (ناظم الاطباء). ستایشگر. (آنندراج). حامد. (دهار). ثناگو: منم بندۀ اهل بیت نبی ستایندۀ خاک پای وصی. فردوسی. همه پیش فرزند او بنده ایم بزرگی ّ او را ستاینده ایم. فردوسی. بحکم آشکارا بحکمت نهفت ستاینده حیران از او وقت گفت. نظامی. گرچه بدین درگه پایندگان روی نهادند ستایندگان. نظامی
مدح کننده و تعریف نماینده و مداح و ستایش کننده. (ناظم الاطباء). ستایشگر. (آنندراج). حامد. (دهار). ثناگو: منم بندۀ اهل بیت نبی ستایندۀ خاک پای وصی. فردوسی. همه پیش فرزند او بنده ایم بزرگی ّ او را ستاینده ایم. فردوسی. بحکم آشکارا بحکمت نهفت ستاینده حیران از او وقت گفت. نظامی. گرچه بدین درگه پایندگان روی نهادند ستایندگان. نظامی
نغمه کننده. (غیاث). خواننده. مغنی: سراینده باش و فزاینده باش شب و روز با رامش و خنده باش. فردوسی. یکی گنج ویژه به درویش داد سراینده را جامۀ خویش داد. فردوسی. چو در سبز کله خوش آواز راوی سراینده بلبل ز شاخ صنوبر. ناصرخسرو. من که سرایندۀ این نوگلم باغ تو را نغمه سرا بلبلم. نظامی. ، راوی. (شرفنامه) ، مبلغ. رسول. پیغامگزار: نگه کن که در نامۀ آفرین چه گوید سرایندۀ پاک دین. ابوشکور بلخی. کنون ای سراینده فرتوت مرد سوی راه اشکانیان بازگرد. فردوسی. سخن چون برابر شود با خرد روان سراینده رامش برد. فردوسی. به گفتار دهقان کنون بازگرد بگو تا چه گوید سراینده مرد. فردوسی. ، خبردهنده. سخن گوینده: چو بشنید سیندخت از او گشت باز بر دختر آمد سراینده راز. فردوسی. کنون آن سراینده خاموش گشت مرا نیز گفتن فراموش گشت. نظامی. سراینده چنین افکند بنیاد که چون در عشق شیرین مرد فرهاد. نظامی. سراینده استاد را روز درس ز تعلیم او در دل افتاد ترس. نظامی. سراینده خود می نگردد خموش ولیکن نه هر وقت باز است گوش. سعدی. ، مداح. سپاسگر. ثناگو: به پوزش بگفتند ما بنده ایم هم از مهربانی سراینده ایم. فردوسی. همی گفت هر کس که ما بنده ایم سخن بشنویم و سراینده ایم. فرخی
نغمه کننده. (غیاث). خواننده. مغنی: سراینده باش و فزاینده باش شب و روز با رامش و خنده باش. فردوسی. یکی گنج ویژه به درویش داد سراینده را جامۀ خویش داد. فردوسی. چو در سبز کله خوش آواز راوی سراینده بلبل ز شاخ صنوبر. ناصرخسرو. من که سرایندۀ این نوگلم باغ تو را نغمه سرا بلبلم. نظامی. ، راوی. (شرفنامه) ، مبلغ. رسول. پیغامگزار: نگه کن که در نامۀ آفرین چه گوید سرایندۀ پاک دین. ابوشکور بلخی. کنون ای سراینده فرتوت مرد سوی راه اشکانیان بازگرد. فردوسی. سخن چون برابر شود با خِرد روان سراینده رامش برد. فردوسی. به گفتار دهقان کنون بازگرد بگو تا چه گوید سراینده مرد. فردوسی. ، خبردهنده. سخن گوینده: چو بشنید سیندخت از او گشت باز بر دختر آمد سراینده راز. فردوسی. کنون آن سراینده خاموش گشت مرا نیز گفتن فراموش گشت. نظامی. سراینده چنین افکند بنیاد که چون در عشق شیرین مرد فرهاد. نظامی. سراینده استاد را روز درس ز تعلیم او در دل افتاد ترس. نظامی. سراینده خود می نگردد خموش ولیکن نه هر وقت باز است گوش. سعدی. ، مداح. سپاسگر. ثناگو: به پوزش بگفتند ما بنده ایم هم از مهربانی سراینده ایم. فردوسی. همی گفت هر کس که ما بنده ایم سخن بشنویم و سراینده ایم. فرخی
صفت فاعلی از مصدر ستدن. گیرنده: ستاننده را گفت بهرام گرد که این جرم چونین شمردی تو خرد. فردوسی. سپهدار مرز ونگهدار بوم ستانندۀ باژ سقلاب و روم. فردوسی. ستاننده چابک ربائیست زود که نتوان ستد باز هرچ آن ربود. اسدی. آن نه مالست که چون دادیش از تو بشود زوستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر. ناصرخسرو. خواب رباینده دماغ از دماغ نور ستاننده چراغ از چراغ. نظامی. - ستانندۀ جانها، عزرائیل. ملک الموت: جان شیرین وگرامی بستانندۀ جانها داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). - ستانندۀ داد: ستانندۀ داد آنکس خداست که نتواند از پادشه داد خواست. سعدی. ، تسخیر کننده. تصرف کننده. فاتح: ستانندۀ شهر مازندران گشایندۀ بند هاماوران. فردوسی
صفت فاعلی از مصدر ستدن. گیرنده: ستاننده را گفت بهرام گرد که این جرم چونین شمردی تو خرد. فردوسی. سپهدار مرز ونگهدار بوم ستانندۀ باژ سقلاب و روم. فردوسی. ستاننده چابک ربائیست زود که نتوان ستد باز هرچ آن ربود. اسدی. آن نه مالست که چون دادیش از تو بشود زوستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر. ناصرخسرو. خواب رباینده دماغ از دماغ نور ستاننده چراغ از چراغ. نظامی. - ستانندۀ جانها، عزرائیل. ملک الموت: جان شیرین وگرامی بستانندۀ جانها داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). - ستانندۀ داد: ستانندۀ دادِ آنکس خداست که نتواند از پادشه داد خواست. سعدی. ، تسخیر کننده. تصرف کننده. فاتح: ستانندۀ شهر مازندران گشایندۀ بند هاماوران. فردوسی