گرفتن. (آنندراج). ستدن: و هیچ مهتر سخن نگفتی و گفتی تو رشوت ستانیده ای و هیچکس را بر هیچ کار ایمن نداشتی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و مردمان را خواسته ها ستانیدند و چهارپایان براندند و شهرها بگرفتند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)
گرفتن. (آنندراج). ستدن: و هیچ مهتر سخن نگفتی و گفتی تو رشوت ستانیده ای و هیچکس را بر هیچ کار ایمن نداشتی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و مردمان را خواسته ها ستانیدند و چهارپایان براندند و شهرها بگرفتند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)
ستودن بمعنی وصف کردن و بیان محاسن کردن. (آنندراج) : چو دید آن چنان پهلوان پرخرد ستائید او را چنان چون سزد. فردوسی. گهمان بفزائید و گهی مان بستائید بر خویشتن از خویش همی کار فزائید. ناصرخسرو. و رجوع به ستاییدن شود
ستودن بمعنی وصف کردن و بیان محاسن کردن. (آنندراج) : چو دید آن چنان پهلوان پرخرد ستائید او را چنان چون سزد. فردوسی. گَهْمان بفزائید و گهی مان بستائید بر خویشتن از خویش همی کار فزائید. ناصرخسرو. و رجوع به ستاییدن شود
کسی را در خواب بخرخر انداختن. (ناظم الاطباء) ، عفو کردن. درگذشتن. درگذشتن از گناه: مگر شاه با مهر پیش آیدش ببخشد گناه و ببخشایدش. (گرشاسب نامه). چون در کان جود بگشاید گنج بخشد گناه بخشاید. نظامی. ، بخشیدن. انعام کردن. (ناظم الاطباء). بخشاییدن در محل ترحم و عفو مستعمل است لیکن بمعنی جود و کرم هم بندرت استعمال کرده اند. (از غیاث اللغات) : کسی کو ندیده بجز کام و ناز بر او برببخشای روز نیاز. فردوسی. خور و پوش و بخشا و راحت رسان نگه می چه داری برای کسان. سعدی (بوستان). ، دریغ کردن. (یادداشت مؤلف). مضایقه کردن: گر این آرزو شهریار جهان نبخشاید از ما کهان و مهان ز گیتی بر او بر کنند آفرین که بی اومبادا زمان و زمین. فردوسی. چنان چون گمان من است آب سرد نبخشایی از من ایا رادمرد. فردوسی (از یادداشت مؤلف). چرا شد رخش من با من گرفتار که رخشم نیست همچون من گنهکار اگر بخشایی از من بستر و کاه چرا گیری از او مشتی جو و کاه. (ویس و رامین). بکام دل زیم با تو همه سال نبخشایم ز تو جان و دل و مال. (ویس و رامین). کم آزار است و بر مردم فروتن مر او را لاجرم کس نیست دشمن چرا دشمن بود آنرا که جانش نمی بخشاید از خواهندگانش. (ویس و رامین). چه رنج آید ازین بتّر به رویم که تو گویی دریغ است از تو کویم چرا بخشایی از من رهگذاری که این ایوان موبد نیست باری سزد گر سنگدل خواندت دشمن که راه شایگان بخشایی از من گذار شهر و راه دشمن و دوست ز یار خود ببخشودن نه نیکوست. (ویس و رامین). زلیخا بنادیده بد مهرور بدیدار یوسف چراغ بشر فرستاده بد کس بنزد عزیز بدو گفت کز وی نبخشای چیز. شمسی (یوسف و زلیخا). و رجوع به بخشاییدن شود
کسی را در خواب بخرخر انداختن. (ناظم الاطباء) ، عفو کردن. درگذشتن. درگذشتن از گناه: مگر شاه با مهر پیش آیدش ببخشد گناه و ببخشایدش. (گرشاسب نامه). چون در کان جود بگشاید گنج بخشد گناه بخشاید. نظامی. ، بخشیدن. انعام کردن. (ناظم الاطباء). بخشاییدن در محل ترحم و عفو مستعمل است لیکن بمعنی جود و کرم هم بندرت استعمال کرده اند. (از غیاث اللغات) : کسی کو ندیده بجز کام و ناز بر او برببخشای روز نیاز. فردوسی. خور و پوش و بخشا و راحت رسان نگه می چه داری برای کسان. سعدی (بوستان). ، دریغ کردن. (یادداشت مؤلف). مضایقه کردن: گر این آرزو شهریار جهان نبخشاید از ما کهان و مهان ز گیتی بر او بر کنند آفرین که بی اومبادا زمان و زمین. فردوسی. چنان چون گمان من است آب سرد نبخشایی از من ایا رادمرد. فردوسی (از یادداشت مؤلف). چرا شد رخش من با من گرفتار که رخشم نیست همچون من گنهکار اگر بخشایی از من بستر و کاه چرا گیری از او مشتی جو و کاه. (ویس و رامین). بکام دل زیم با تو همه سال نبخشایم ز تو جان و دل و مال. (ویس و رامین). کم آزار است و بر مردم فروتن مر او را لاجرم کس نیست دشمن چرا دشمن بود آنرا که جانش نمی بخشاید از خواهندگانش. (ویس و رامین). چه رنج آید ازین بتّر به رویم که تو گویی دریغ است از تو کویم چرا بخشایی از من رهگذاری که این ایوان موبد نیست باری سزد گر سنگدل خوانْدت دشمن که راه شایگان بخشایی از من گذار شهر و راه دشمن و دوست ز یار خود ببخشودن نه نیکوست. (ویس و رامین). زلیخا بنادیده بد مهرور بدیدار یوسف چراغ بشر فرستاده بد کس بنزد عزیز بدو گفت کز وی نبخشای چیز. شمسی (یوسف و زلیخا). و رجوع به بخشاییدن شود
استانیدن. به ایستادن واداشتن. وادار کردن به قیام. (فرهنگ فارسی معین). ایستادن کنانیدن و بر پا کردن و قایم کردن. (ناظم الاطباء) : در قیامت ترا پیش او بخواهند ایستانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 525) ، زهنده یافتن آب را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، داخل کردن سر پستان ناقه را در دهان بچه تا شیر مکیدن آموزد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
استانیدن. به ایستادن واداشتن. وادار کردن به قیام. (فرهنگ فارسی معین). ایستادن کنانیدن و بر پا کردن و قایم کردن. (ناظم الاطباء) : در قیامت ترا پیش او بخواهند ایستانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 525) ، زهنده یافتن آب را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، داخل کردن سر پستان ناقه را در دهان بچه تا شیر مکیدن آموزد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
گرفتن. (آنندراج). بدست آوردن. تحصیل کردن: شما را همه پاک برنا و پیر ستانم زر و خلعت از اردشیر. فردوسی. کنون می ستاند همی باژ و ساو ز دستان بهر سال ده چرم گاو. فردوسی. بگوید بدو هر چه داند ز شاه اگر سر دهد یا ستاند کلاه. فردوسی. مهربانی نکنی بر من و مهرم طلبی ندهی داد و همی داد ز من بستانی. منوچهری. رقعه بنمودم دوات دار را گفت بستان، بستد و به امیر داد. (تاریخ بیهقی). بشش طریق جبایت ستاندم از عامه ز خانه و ز دکان و ز باغ و ضیعت و تیم. سوزنی. با گرسنگی قوت پرهیز نماند افلاس عنان از کف تقوی بستاند. سعدی. خراج اگر نگزارد کسی بطیبت نفس بقهر از او بستانند مزد سرهنگی. سعدی (گلستان). ، رفع کردن. برداشتن. از میان بردن. برطرف کردن: و با داروهای خنک تیزی آن بستانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - بازستاندن، بازگرفتن: من چراغم نور داده بازنستانم ز کس شاه خورشید است و اینک نور داده بازخواست. خاقانی
گرفتن. (آنندراج). بدست آوردن. تحصیل کردن: شما را همه پاک برنا و پیر ستانم زر و خلعت از اردشیر. فردوسی. کنون می ستاند همی باژ و ساو ز دستان بهر سال ده چرم گاو. فردوسی. بگوید بدو هر چه داند ز شاه اگر سر دهد یا ستاند کلاه. فردوسی. مهربانی نکنی بر من و مهرم طلبی ندهی داد و همی داد ز من بستانی. منوچهری. رقعه بنمودم دوات دار را گفت بستان، بستد و به امیر داد. (تاریخ بیهقی). بشش طریق جبایت ستاندم از عامه ز خانه و ز دکان و ز باغ و ضیعت و تیم. سوزنی. با گُرْسنگی قوت پرهیز نماند افلاس عنان از کف تقوی بستاند. سعدی. خراج اگر نگزارد کسی بطیبت نفس بقهر از او بستانند مزد سرهنگی. سعدی (گلستان). ، رفع کردن. برداشتن. از میان بردن. برطرف کردن: و با داروهای خنک تیزی آن بستانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - بازستاندن، بازگرفتن: من چراغم نور داده بازنستانم ز کس شاه خورشید است و اینک نور داده بازخواست. خاقانی