جدول جو
جدول جو

معنی سبیدرک - جستجوی لغت در جدول جو

سبیدرک
(سِ رَ)
اسبیدرگ. سپیدرگ. دستارچه. حوله. دستمال:
ای قبلۀ خوبان من ای طرفۀ ری
لب را به سبیدرک بکن پاک از می.
(از شرح حال رودکی نفیسی ص 1045)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

از آفت های قارچی که در گیاه های جالیزی مانند خیار و خربزه و طالبی و درختان میوه دار مانند هلو و انگور تولید می شود و خسارت بسیار وارد می سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لایدرک
تصویر لایدرک
غیر قابل درک، درک نشدنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سفیدرو
تصویر سفیدرو
سپیدرو، آنکه چهره ای سفید و درخشان دارد، روسفید، سپیدرخ، سپیدچهره، مردم نیکوکار، سربلند، سرفراز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدرخ
تصویر سپیدرخ
سپیدرو، آنکه چهره ای سفید و درخشان دارد، روسفید، سپیدرخ، سپیدچهره، مردم نیکوکار، سربلند، سرفراز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیدرو
تصویر سپیدرو
آنکه چهره ای سفید و درخشان دارد، روسفید، سپیدرخ، سپیدچهره، کنایه از مردم نیکوکار، کنایه از سربلند، سرفراز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپیرک
تصویر سپیرک
نوعی سوسک سرخ رنگ و بال دار که در حمام و جاهای نمناک پیدا می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیسرک
تصویر سیسرک
سیسرو، کرمی که در انبار گندم پیدا می شود و گندم را ضایع می کند، سیکک
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
انبارانبار کردن گندم. (از منتهی الارب) : بیدر الطعام بیدره، انبارانبار کرد گندم را. (منتهی الارب). خرمن خرمن کرد گندم را. (ناظم الاطباء). کومه ای توده کرد گندم را. (از قاموس)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ رَ)
از قرای بخاراست و عده ای بدان منسوبند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ را)
هموار: لسان بیدری، زبان هموار. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَدَ ری ی)
منسوب است به بیدره. (از معجم البلدان). منسوب است به بیدر که قریه ای است از قرای بخارا. (از انساب سمعانی) ، لقب ابوالحسن مقاتل بن سعد زاهد بیدری بخاری. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی از دهستان القورات بخش حومه شهرستان بیرجنداست و 181 تن سکنه دارد. مزرعۀ حسین آباد، چشمه ملک، کمائی، رضاقلی، رمضان چشمه غلام، کلاته نو، مهیار، تک آب جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان طرق رود که در بخش نطنز شهرستان کاشان واقع است و 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دِ لَ)
مصغر بیدل. عاشق دلباخته:
بیدلکان جان و روان باختند
با ترکان چگل و قندهار.
منوچهری.
و رجوع به بیدل شود
لغت نامه دهخدا
(حُ بَ رَ)
تصغیر حبرکی. رجوع به حبرکی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
نام یکی از قاتلان الملک الاشرف. وی ملقب به الملک القاهر است. مرحوم عباس اقبال می نویسد: الملک الاشرف (از ایلخانیان ایران) را در سال 693 هجری قمری سیزده نفر از امرای او و رؤسای ممالیک پدرش بقتل رساندند و مشهورترین ایشان سه نفر بودند قراسنقر، بیدرا و لاچین که آندو را نیز الملک الاشرف از مقام نیابت سلطنت معزول نموده بود. امرای قاتل پس از کشتن الملک الاشرف بیدرا را با لقب الملک القاهر بسلطنت برداشتند ولی ممالیک الملک الاشرف بریاست زین الدین کتبغا قیام کردند و بیدرا را کشتند و برادر الملک الاشرف یعنی محمد را که نه سال داشت بعنوان الملک الناصر پادشاه خواندند. (تاریخ مغول عباس اقبال ص 268)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
که چهرۀ او سپید باشد. سپیدپوست، زیبا. خوش صورت، کنایه از سربلند. روسفید:
سفیدروی ازل مصطفی است کز شرفش
سیاه گشت به پیرانه سر سر دنیا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(سَ دِ رَ)
مردم بیکاران و دوست دارندگان بازی و بطالت. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
سپیدچهره و سپیدپوست. مقابل سیاه رو:
همچون بیاض چشم سیاهان خوش نگاه
هند از غریب زادۀ ایران سپیدروست.
میرزا طاهر (از آنندراج).
رجوع به سپیدروی شود، بمجاز، بمعنی سربلند. سرفراز. سرافراز:
سپیدرویم چون روز تا بمدحت تو
سیاه کردم چون شب دفاتر الواح.
مسعودسعد.
، کنایه از مردم نیک، بر خلاف سیه روی، و آن را سپیدکار نیز گویند، و روسپید مثله. (آنندراج). سرافراز. مفتخر برای حسن عملی. رجوع به سفیدرو و سپیدروی شود، کنایه از شکفته رو و سرخ رو. (آنندراج). خوشحال. خندان. شکفته:
دایم دلم ز باد نکویان سپیدروست
مانند میزبان که ز مهمان سفیدروست.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
رجوع به سفیدرو و سفیدروی شود
لغت نامه دهخدا
(سِ / سِ رَ)
دستارچه بود. (لغت فرس) :
ای قبلۀ خوبان من ای طرفۀ ری
لب را به سپیدرگ بکن پاک از می.
رودکی.
بعضی این کلمه را سپردزک خوانده اند. مؤلف برهان آرد: دزک بر وزن ملک دستار را گویند که مندیل و روپاک است و بعضی دستارچه را گفته اند که دستمال و روپاک باشد. هنینگ احتمال میدهد این کلمه مصحف سپردرک است و از زبان سغدی گرفته شده. رجوع به سبیدرک و سبیدرگ شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ رُ)
آنکه رخساره و روی او سپید باشد:
تذرو عقیق روی، کلنگ سپیدرخ
گوزن سیاه چشم، پلنگ ستیزه کار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(سُ غُ)
قریه ای است از قراء بخارا. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سِ دَ رَ)
خطی باشد که بجهت قماربازی بر زمین کشند. (برهان) (فرهنگ رشیدی). رجوع به سه پرک شود
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ)
دهی از دهستان حومه بخش صوفای شهرستان ارومیه. دارای 144 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، توتون است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
اسفیداج. اسفناج. اسبناخ. اسفناغ. (دزی ج 1 ص 631)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لایدرک
تصویر لایدرک
درک نشدنی
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است از تیره بیدها که در نیمکره شمالی گونه های مختلفش فراوان میروید. درختی است دو پایه و گلهایش کاملا برهنه و بدون جام و کاسه و پرچمها یا مادگی فقط برکگ کوچکی در بغل دمگل خود دارند گل نر این گیاه دارای پرچمهای زیاد و گل ماده دارای دو برچه است و دانه هایش کرکهای ریزی دارد جوانه های سپیدار آلوده با ماده صمغی چسبنده است. بلندی آن بالغ بر 20 متر میشود و محیط دایره اش تا 3 متر میرسد. پشت پهنک برگ سپیدار سفید رنگ است و چون تنه اش مستیما رشد میکند از آن برای ساختن تیر و ستون چوبی استفاده میکنند حور حورازرق غرب ابودقیق
فرهنگ لغت هوشیار
حشره ایست از راسته قاب بالان که بدنی کشیده و قهوه یی دارد و بالهایش نیز همرنگ بدن میباشد. دو بال جلو این جانور ضخیم و مانند دو قاب روی بالهای نازک عقب را می پوشاند. قطعات دهنی وی از نوع جونده است. سوسک بیشتر شبها از لانه خارج شده از خرده ریز غذا ها تغذیه میکند و چون حامل نطفه میکربهای مختلف است جانوری موذی و خطرناک است سپیرک سپیرو. یا سوسک طلایی. حشره ایست از راسته قاب بالان که در حدود 25 گونه از آن شناخته شده حشره ایست سنگین و کندرو برنگ طلایی مایل به قرمز شکمش مایل به سفیدی است و در انتهای شکمش نوع آلت نوک تیزی جهت حفر زمین قرار دارد. نوزاد این حشره و همچنین حشره بالغ علفخوارند و بیشتر به مزارع چغندر و چغندر قند حمله میکنند زنبور طلایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیسرک
تصویر سیسرک
جیرجیرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمیدر
تصویر سمیدر
یونانی تازی گشته آذرشین از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیدج
تصویر سبیدج
پارسی تازی گشته سپید از ماهیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدرد
تصویر بیدرد
آنکه دردی ندارد بیرنج بیحس، بیرحم شقی
فرهنگ لغت هوشیار
((س دَ))
نوعی بیماری قارچی که در آغاز لکه های کوچک سفیدی به طور پراکنده روی برگ به وجود می آید و تدریجاً تمام برگ و گاه سطح ساقه گیاه را می پوشاند، دانه های بسیار ریز سفیدی که بر روی چیزی ظاهر می شود
فرهنگ فارسی معین
روسفید، سربلند، سرفراز
فرهنگ واژه مترادف متضاد