جدول جو
جدول جو

معنی سباشی - جستجوی لغت در جدول جو

سباشی
(سُ)
نزد ترکان قدیم صاحب جیش. (مفاتیح العلوم خوارزمی). و در سنگلاخ سوباشی بمعنی داروغه و شحنه آمده است
لغت نامه دهخدا
سباشی
(سُ)
حاجب سباشی، یکی از حاجبان مورد توجه و مؤثر دستگاه سلطان مسعود غزنوی بوده که در زمان این سلطان سمت حاجبی بزرگ یافت. بیهقی در تاریخ خود آرد ’روز یکشنبه دهم صفر، وی را حاجبی بزرگ دادند و خلعتی تمام و علم و منجوق و طبل و دهل و کاسه و تخته های جامه و خریطه های سیم ودیگر چیزها که این شغل را دهند’ و چون در سال 427 هجری قمری ترکمنان در نواحی خراسان سر بعصیان برداشته بودند مسعود سرکوبی آنان را خواست و سباشی را بسالاری این لشکر گماشت. بیهقی آرد: ’امیر مسعود رضی الله عنه خلوتی کرد با وزیر و ارکان دولت و اولیاء و حشم و رای زدند و رای بر آن قرار دادند که حاجب سباشی با ده هزار سوار و پنجهزار پیاده به خراسان رود’ و روز شنبه چهاردهم ربیعالاّخر امیر بر نشست و بصحرا رفت و خواجۀ بزرگ و جملۀ اعیان دولت در پیش... ’حاجب سباشی تکلفی عظیم کرده بود چنانکه امیر بپسندید و همچنان بوالحسن عراقی و دیگر مقدمان... حاجب سباشی با لشکری که با وی نامزد بود برفت و کدخدایی لشکروانهای لشکر امیر سعید صراف را فرمود و مثالها بیافت و بر اثر حاجب برفت’، در این نبرد حاجب سباشی در خراسان کاری از پیش نبرد تا این که مسعود در بیست و دوم ذی الحجۀ سال 428 عازم هندوستان گردید و در غیبت او احوال ری و خراسان پریشان تر گردید و از سباشی بنای بدگویی کردن گذاشتند چنانکه ترکمانان او را سباشی جادو می گفتند وامیر از او بدگویی می کرد. چون عتاب امیر از حد بگذشت حاجب نیز مضطر شد و عقیده بر جنگ داشت، تا این که روز چهارشنبه دوازدهم ماه رجب نامه ای از حاجب سباشی بسلطان عرضه کردند که حاکی از شکست او بود و سلطان سخت تنگدل شد تا این که بدست سلجوقیان گرفتار شد. برای اطلاع بیشتر رجوع به فهرست تاریخ بیهقی چ فیاض شود
لغت نامه دهخدا
سباشی
رئیس عسس رئیس نظمیه والی الشرطه
تصویری از سباشی
تصویر سباشی
فرهنگ لغت هوشیار
سباشی
((سُ))
رییس نظمیه
تصویری از سباشی
تصویر سباشی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باشی
تصویر باشی
پسوند متصل به واژه به معنای سردسته و سرپرست شغل مثلاً حکیم باشی، منشی باشی، فراش باشی، آبدارباشی، دهباشی، سردار، سردسته، سرور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سباعی
تصویر سباعی
آنچه دارای هفت رکن باشد، هفت تایی، کلمه ای که بنای آن بر هفت حرف باشد، هفت حرفی
فرهنگ فارسی عمید
(سُ تَ)
خویش و صاحب جیش ایلک خان که سمت حکومت خراسان را در آن زمان پیدا کرد. (حبیب السیر چ قدیم ص 332). سالار ایلک خان. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 551). رجوع به ترجمه تاریخ یمینی شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نسبتی است مر بنی سباع را. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
مولانا حمیدالدین ساشی، از مشایخ عرفا بود، و ذکر او در انیس الطالبین بخاری آمده است: پاره ای بادام بگیر که به دریافت صحبت مولانا حمیدالدین ساشی میرویم. (انیس الطالبین نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه ص 187). در وقت ایشان (خواجه بهاءالدین مقدم علماء بخارا مولانا حسام الدین اصیلی و مولانا حمیدالدین ساشی بودند. (ایضاً همان صفحه)
لغت نامه دهخدا
نسبت است به ساش (= ساس = شاش = چاچ)، رجوع به ساش شود
لغت نامه دهخدا
قریه ای است در چهارفرسنگی جنوبی تنگستان، (فارسنامۀ ناصری)، دهی است از دهستان ساحلی بخش اهرم شهرستان بوشهر که در 33 هزارگزی جنوب باختر اهرم در کنار شوسۀ سابق بوشهر به کنگان در کنار دریا در جلگه واقع است، ناحیه ای است گرمسیر و مرطوب با 395 تن سکنه و آب آن از چاه تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و خرما و تنباکو و شغل مردمش زراعت و ماهیگیری است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
مرکب از باش بمعنی سر و ’ی’ نسبت، بمعنی مقدم و رئیس، وآن بیشتر در ترکیبات بکار رود، سردار، (غیاث اللغات) (آنندراج)، رئیس، مدیر، (ناظم الاطباء)، فرمانده،
- آبدارباشی، آت باشی، آردل باشی، آشپزباشی، اسلحه دارباشی، امیرآخورباشی، (سازمان حکومت صفوی ص 94 و تذکرهالملوک ص 12 و 14)، امیرشکارباشی، (همان کتاب ص 93 و تذکرهالملوک ص 5 و 13 و 55)، انباردارباشی، (تذکرهالملوک ص 23)، اون باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 61)، ایشیک آقاسی باشی، (تذکرهالملوک و سازمان حکومت صفوی) باغبان باشی، پنجه باشی، تفنگدارباشی، توپچی باشی: و سرکردگان دیگر به کرمانشاهان فرستاد که قلعه و توپخانه وامیرخان توپچی باشی را از روی صلح یا جنگ به دست آورد، (مجمل التواریخ گلستانه ص 27)، توشمال باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 128 و 129)، جبه دارباشی، جلودارباشی، (ایضاً ص 94)، جراح باشی: جراح باشی را شب فرستاده دیدۀ جهان بین او را از حدقه برآورد، (مجمل التواریخ گلستانه ص 28)، چراغچی باشی، چال چی باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 109)، حکیم باشی، (تذکرهالملوک ص 20سازمان حکومت صفوی ص 109)، خادم باشی، خبازباشی، خرکچی باشی، خواجه باشی، خیاطباشی، (تذکرهالملوک ص 30)، دلاک باشی، ده باشی، زنبورک چی باشی، زین دارباشی، (سازمان حکومت صفوی ص 94)، سرایدارباشی، سفره چی باشی، شاطرباشی، شرابچی باشی، صراف باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 133)، ضرابی باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 110)، عسس باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 153)، عکاس باشی، غلام باشی، فراشباشی، (تذکرهالملوک ص 31 و سازمان حکومت صفوی ص 127)، فیلبان باشی، قاپوچی باشی، (تذکرهالملوک ص 28)، قوشچی باشی، قورچی باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 85)، قهوه چی باشی، قحبه باشی:
در جرگۀ لولیان سرافراز
هر یک بخطاب قحبه باشی،
نعمت خان عالی (از آنندراج)،
کشیک چی باشی، لله باشی، متولی باشی، معمارباشی، (تذکرهالملوک ص 11)، مشعل دارباشی، (تذکرهالملوک ص 31)، ملاباشی، (سازمان حکومت صفوی ص 72)، موزیکان چی باشی، منجم باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 71)، مین باشی، (تذکرهالملوک ص 9)، میر آخورباشی، میهماندارباشی، (سازمان حکومت صفوی ص 71)، منشی باشی، نانواباشی، نسق چی باشی، (سازمان حکومت صفوی ص 155) : جمعی از عمال و کدخدایان قزوین را به سعایت امامقلی بیک نسقچی باشی از تیغ بی دریغ گذرانید، (مجمل التواریخ گلستانه ص 27)، نقاش باشی، وثاقباشی:
هندو یعنی که جرم کیوان
بهرام فلک چون وثاقباشی،
انوری،
یوزباشی، (سازمان حکومت صفوی ص 61 و 168 و تذکرهالملوک ص 19)، و رجوع به زندگانی شاه عباس اول تألیف نصراﷲ فلسفی شود، حمال متاع مردمان، (منتهی الارب) (آنندراج)، کسی که کالای قبیله را حمل میکند، چنانکه گویند: جاء باضع الحی، (ازاقرب الموارد)،
شمشیربران، (منتهی الارب)، سیف قطاع، ج، بضعه، (اقرب الموارد)، آب گوارا، (از منتهی الارب) (آنندراج) : ماء نمیر، زاکی، (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَبْ با)
کفن آهنجی. (ناظم الاطباء). نبش قبر کردن. شکافتن قبرو دزدیدن کفن. عمل نباش. رجوع به نبش و نباش شود
لغت نامه دهخدا
به ترکی به معنی سرکش و لقبی است که پادشاه ترکستان به سلجوق سرسلسلۀ سلجوقیان داده است. (تجارب السلف ص 259)
لغت نامه دهخدا
(سَبْ با)
شناگری:
هیچ دانی آشنا کردن بگوی
گفت نی از من تو سباحی مجوی.
(مثنوی).
میروم بر وی چنانکه خس رود
نی بسباحی چنانکه کس رود.
(مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
قریه ای است از قراء بخارا. بدان سبیری نیز گفته میشود. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
ساق خوشۀ گندم و جو. و به این معنی با بای فارسی نیزآمده است و بعربی جل خوانند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ کی ی)
منسوب است به سباکه که بطنی است از یحضب. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نسبتی است به سبأبن یعرب بن قحطان. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حُ شی ی)
سمعانی گوید: هذه النسبه الی حباشه و هوجدّ ابی ذرّبن جیش بن حباشه بن ادیش بن هلال الأسدی الحباشی من قرّاء التابعین و زهادهم. روی عن عمرو بن علی بن ابی طالب و عبدالله بن مسعود و ابی ّبن کعب و غیرهم
لغت نامه دهخدا
(خُ ی ی)
منسوب به ’خباشه’ که آن ’شریک بن خباشه’ است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سباهی
تصویر سباهی
گولپیر پیر گول پیر کودن (خرف)
فرهنگ لغت هوشیار
هفت پاره چامه ای که هفت بند دارد، هفت سپهر، هفت پایه، هفت واتی، هفت ماهه نوزاد، شتر بزرگ منسوب به سبعه. هفت تایی، کلمه هفت حرفی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباری
تصویر سباری
ساق جوشه گندم یا جو
فرهنگ لغت هوشیار
سواری که مایحتاج خود را بفتراک بسته و مسلح و مکمل یراق میراند سبای سوار زبده سوار
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی سالار سر دسته سرور رئیس سر دسته سردار. توضیح گاه این کلمه برای تعیین شغل و سمت یا احترام باخر اسما (دال بر شغل) ملحق گردد: حکیمباشی فراشباشی نانوا باشی منشی باشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نباشی
تصویر نباشی
عمل وشغل نباش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشی
تصویر باشی
((ص.اِ.))
سرور، رئیس، سردسته، سردار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبای
تصویر سبای
((سُ))
سواری که مایحتاج خود را به فتراک بسته و مسلح و مکمل یراق می راند
سبای سوار: زبده سوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سباعی
تصویر سباعی
((سُ))
منسوب به سبعه. هفت تایی
فرهنگ فارسی معین
هفت تایی، هفت حرفی، هفت رکنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رئیس، سالار، سردار، سردسته، سر گروه، سرور
فرهنگ واژه مترادف متضاد